سه‌شنبه 03 جولای 12 | 13:25

وقتی عراقی‌ها لباس بسیجی پوشیدند

می‌روم پشت سنگر. از آن‌چه که می‌بینم، شوکه می‌شوم. تعدادی بسیجی دارند بچه‌های گردان را که در حال عقب‌نشینی هستند، از پشت می‌زنند. می‌دوم به طرفشان و داد می‌زنم: «نزنید، نزنید! دیوانه‌ها! این‌ها خودی‌اند.»


سپری کردن روزهای اسارت سخت‌ترین لحظات زندگی یک انسان است اما زمانی که این لحظات برای به ثمر رسیدن اهداف انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بود.آنچه پیش روی شماست تنها برشی از لحظات اسارت جانباز و آزاده «سعید مفتاح»، معاون گردان «یا رسول (ص)» لشکر ۲۵ کربلاست.

شب از نیمه گذشته است. ستاره‌ها در حریم شب چهارم خرداد ۶۷، سوسو می‌زنند و هیچ خط سرخی نگاه ملتهب مهتاب را نمی‌شکند. سکوتی سنگین شلمچه را فرا گرفته است؛ نه صدای گلوله‌ای، نه غرش تانکی، نه صدای هولناک کاتیوشایی. انگار عراقی‌ها فتیلهٔ جنگ را پایین کشیده‌اند. از این‌همه آرامش، شلمچه نگران و بچه‌های «یا رسول (ص)» دلواپس هستند.

«یحیی خاکی»، فرمانده گردان می‌گوید: «سعیدجان! برو موقعیت گروهان یک را بررسی و کمین‌ها را سرکشی کن. به شعبان و بچه‌ها بگو، خبرهایی هست؛ بیدار و هوشیار باشند.»

ما با دو گروهان در خط اول مستقر هستیم. خط اول، خاکریز بلندی است و در انتهای سمت راستش، یک بریدگی است که وارد کانالی می‌شود. توی کانال، بچه‌های لشکر «۴۱ ثارالله (ع)» پدافند کرده‌اند. در سمت چپ، دشتی سوت‌وکور قرار دارد که تا چشم کار می‌کند، سیم‌خاردار دارد و اطرافش نیزه‌کشی شده است، با می‌ن‌های نامنظم و خاکریزهای شکسته و بی‌صاحب.

فاصله‌مان تا خاکریز دشمن، یک کیلومتر است. شانهٔ خاکریزمان را یک کانال به عمق یک‌ونیم متر بریده است و مستقیم می‌رود توی دل عراقی‌ها؛ پشت خط دوم.

گروهان یک به فرمان‌دهی «شعبان صالحی» در فاصلهٔ بین دو خاکریز و در نقطه‌های کمینی که پنجاه متر بیشتر با کمین دشمن فاصله ندارند، مستقرند.

کارت دانشجویی، مدارک شناسایی و عکس نامزدم مریم را از جیبم درمی‌آورم. عکس مریم را دوباره می‌گذارم توی جیبم. کلاه آهنی‌ام را روی سرم می‌گذارم و سربند یا زهرا (س) را روی لبه‌اش می‌بندم. اسلحه‌ام را برمی‌دارم و یحیی را بغل می‌کنم. می‌خندد و می‌گوید: «سعید! مشکوک می‌زنی‌ها.»

دست می‌گذارم روی قلبم، روی عکس امام. می‌گویم: «آقایحیی! امشب حال دیگری دارم. حس غریبی وجودم را پر کرده.»

از سنگر فرمان‌دهی بیرون می‌زنم. از شکاف خاکریز وارد کانال می‌شوم. هفت‌صدم‌تر جلو‌تر، بچه‌های گروهان یک مستقرند.

روز‌ها را می‌شمارم. فروردین بود که نامزد شدیم. بیست روز پس از عقد، راهی جبهه شدم، می‌شود ۴۵ روز. آن روز رفقا آمده بودند جبهه برای تبریک. وقتی داشتیم روبوسی می‌کردیم، یکی از بچه‌ها زد زیر گریه. گفتم: «چه شده رفیق!»

گفت: «سعیدجان! فاو سقوط کرد. عراق به فاو تک زده. لعنت به آمریکا! سربازهای آمریکایی و کویتی هم بودند. اوضاع خیلی وخیم است. آمدم فقط بگویم که ما راهی هستیم. آقایحیی سفارش کرده که هر کجا مشغولید، ول کنید و زود بیایید.»

این را که گفت، همهٔ وجودم یک‌جا فرو ریخت. یواشکی با مشت به پهلویش کوبیدم و گفتم: «می‌مُردی فردا می‌گفتی؟»

گفت: «فردا نیستم سعیدجان.»

سرش را انداخت پایین و با رفقا رفت.

مریم سقلمه‌ای به پهلویم زد و گفت: «سعید کجایی؟»

نمی‌دانستم چه باید بگویم. گفت: «می‌خواهی بروی؟»

می‌دانست آدمی نیستم که بمانم. داشت مثل آدم‌های منتظر، دل‌تنگ و اندوهگین نگاهم می‌کرد. فهمید که احساسش را درک کرده‌ام. از توی جعبه، یک ساعت با بند فانتزی خیلی قشنگی بیرون آورد و به دستم بست. خندیدم و گفتم: «می‌ترسی گم شوم؟»

ساکت شد. پارچه‌ای را که بالای سرمان گرفته بودند و تویش قند سابیده بودند را برداشت و کشید روی آینه. آینه را برد توی اتاق، کنار عکس کوچکی از خودش گذاشت. عکسش را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. گفت: «سعید! می‌خواهی با خودت ببری؟ اگر اسیر بشوی و بیفتی دست دشمن، اگر شهید بشوی…»

دوباره می‌گردم. آقارسول می‌پرسد: «چیزی شده؟»

می‌گویم: «نه!»

می‌روم سراغ کوله‌ام و عکس مریم را می‌گذارم تویش. به آقارسول می‌گویم: «این کوله امانت است. اگر اتفاقی افتاد، بفرست آمل.»

از سنگر می‌زنم بیرون و وارد کانال می‌شوم. همیشه موقع رفت و برگشت، قدم‌هایم را می‌شمرم. با هر ده قدم، صدای گلوله یا خمپاره‌ای افکارم را به‌هم می‌ریزد و تا می‌خواهم افکارم را جمع کنم، دوباره زمین زیر پایم می‌لرزد.

به خط کمین می‌رسم. شعبان، «رسول کریم‌آبادی»، «اصغر نبی‌پور» و «مصلحی» به دیوار سنگر تکیه داده‌اند. رسول کلاه‌آهنی‌اش را گذاشته نوک اسلحهٔ کلاشینکف و دارد به قناسه‌چی‌های عراقی نشانه می‌دهد. با خنده می‌گوید: «نُچ! خبری نیست. یا کور شده‌اند، یا دور شده‌اند، یا خبرهایی است.»

می‌گویم: «من برای همین آمده‌ام. آمده‌ام ببینم اوضاع از چه قرار است. من که می‌گویم عراق فردا تک می‌زند.»

اصغر، رسول و شعبان سر تکان می‌دهند و حرفم را تأیید می‌کنند. شعبان می‌گوید: «امشب خیلی ساکت شده، من دلواپسم.»

گشتی می‌زنیم و برمی‌گردیم. تا نزدیک صبح، عراق حتی یک گلوله هم شلیک نمی‌کند. می‌روم و گشتی توی کمین‌ها می‌زنم.

عقربهٔ ساعت می‌رود روی هفت. شعبان می‌گوید: «ساعت چنده؟»

تا می‌گویم هفت، یک‌مرتبه آتشبار دشمن آغاز می‌شود. انگار صد تانک، صد تیربار و صد خمپاره، یک‌جا شروع کرده‌اند به آتش. وجب به وجب خمپاره و گلوله می‌بارد. آن‌قدر آتش دشمن سنگین است که قدرت و تعادل ما را به‌هم می‌ریزد. جنگی سخت درگرفته است. تابه‌حال چنین آتش سنگینی ندیده‌ام. هوا کم‌کم گرم و سوزان می‌شود. شرجی هوا و بوی گوگرد، نفس‌گیر می‌شود. ساعت نزدیک ده صبح است. همراه رسول، شعبان و اصغر سخت با عراقی‌ها درگیریم. نوبت به نوبت آر. پی. جی، تیربار و کلاشینکف می‌زنیم. می‌خواهیم مانع عبور دشمن بشویم. در وسط آن درگیری و گلوله، به‌شوخی به اصغر می‌گویم: «اصغرجان! با این وضع که عراق دارد می‌کوبد، اگر منطقه را بگیرند، آب‌میوه‌ها می‌افتد دستشان. ما هم اسیر می‌شویم و آن‌ وقت نامرد‌ها جلوی چشممان آن‌ها را می‌خورند. بیا آب‌میوه‌ها را بخوریم تا دست این لعنتی‌ها نیفتد.»

شب قبل، گردان به هرکدام از بچه‌ها آب‌میوه‌ داده بود. من و اصغر چون آب‌میوه‌ها گرم بودند، سهممان را نخوردیم و گذاشتیمشان توی کلمن یخ تا فردا در اوج گرما نوش جان کنیم.

این را می‌گویم و می‌روم سراغ کلمن تا آب‌میوه‌ها را بیاورم و چهار نفری بخوریم. می‌خواهم در کلمن را باز کنم که اصغر می‌آید بالای سرم، تفنگش را می‌گیرد روی دهنهٔ کلمن و می‌گوید: «سعید! نمی‌گذارم این آب‌میوه‌ها خورده شوند.»

– «یعنی چه؟»

– «همین که گفتم. حق نداری دست بزنی.»

– «اصغرجان! همهٔ بچه‌ها سهم خودشان را خورده‌اند؛ این سهم ماست. مگر قرار نبود بگذاریم خنک شوند و امروز بخوریم؟»

دستم را می‌برم توی کلمن و آب‌میوه را بیرون می‌آورم. می‌گویم: «بیا! این سهم تو.»

و همین‌طور که نگاهش می‌کنم، قوطی بعدی را بیرون می‌آورم. می‌گویم: «این هم سهم خودم.»

منتظر پاسخ اصغرم. اصغر می‌گوید: «سعید! امروز عاشورا است؛ روزی که امام حسین (ع) در صحرای کربلا تشنه شهید شد. تو چه‌طور می‌خواهی آب‌میوهٔ خنک بخوری، درصورتی‌که امام حسین (ع) آب نداشت؟»

حرف اصغر مثل پتک می‌خورد توی سرم و آب‌میوه‌ها از دستم می‌افتند. کلاشم را برمی‌دارم و راه می‌افتم.

من، اصغر و رسول، کنار هم سخت می‌جنگیم. من و رسول کلاه آهنی نداریم، اما اصغر که وسط ما است، کلاه دارد. ناگهان صدای برخورد گلوله با پیشانی اصغر بلند می‌شود. اصغر به پشت می‌افتد. تیر درست خورده وسط دو ابرویش؛ زیر لبهٔ کلاه. خون می‌جوشد و روی گونه‌هایش شره می‌کند. دهانش کف می‌کند. دست می‌گذارم روی صورتش. خون داغ و جوشان است. بدنش نرم‌نرم می‌لرزد. با رسول بلندش می‌کنیم. گریه، امانمان را می‌گیرد. کمی آن‌طرف‌تر توی کانال، بچه‌های امدادگر را صدا می‌زنیم، اصغر را می‌بوسیم و وداع می‌کنیم.

عراقی‌ها به سی متری ما رسیده‌اند. ناگهان رسول آخی می‌گوید و می‌افتد. برمی‌گردم. رسول توی بغل شعبان است و شعبان دارد خون‌های روی صورتش را آرام‌آرام پاک می‌کند؛ انگار دارد نوزادی را نوازش می‌کند. دستم روی ماشه است. تک‌تک می‌زنم و می‌پرسم: «رسول پروانه شد؟»

شعبان توی آن هول‌وولا می‌خندد. می‌زند روی صورت رسول و می‌گوید: «چیزی نیست، سطحی است. درست خورده بالای پیشانی‌اش؛ طوری‌که تا یک سانت را شکافته.»

رسول برای مدتی گیج و سردرگم است. سرش را می‌بندیم. نیم‌خیز می‌شود، تکانی می‌خورد و می‌گوید: «نزدیک بود شهید شوم.»

کم‌کم سر حال می‌آید. شعبان می‌گوید: «سعید! تو برو خط اول، من جایت می‌جنگم. هرچه یحیی را می‌گیرم، بی‌سیمش خاموش است. احتمالاً عراقی‌ها خط اول را شکسته‌اند. شاید هم گردان عقب نشسته. اگر این‌طور باشد، ما این‌جا گیر افتادیم. مراقب باش شهید و اسیر نشوی. هرطور شده، باید زنده بمانی. الآن وقت شهید شدن نیست.

آهای رسول! تو هم همین‌طور؛ نباید شهید بشوی وگرنه معلوم نیست که دشمن تا کجا را بگیرد. برو زود خبر بیاور که چه‌کار کنیم. اگر یحیی را پیدا کردی، وضعیتمان را برایش توضیح بده و بگو ما باید چه‌کار کنیم؟»

بلند می‌شوم و می‌دوم. می‌روم توی سنگر فرمان‌دهی. جا می‌خورم. سنگر خالی است. تفنگم را آمادهٔ شلیک می‌کنم و بیرون می‌زنم. همه جا سوت‌وکور است. چه‌طور متوجه نشدم؟

می‌روم پشت سنگر. از آن‌چه که می‌بینم، شوکه می‌شوم. تعدادی بسیجی دارند بچه‌های گردان یا رسول را که در حال عقب‌نشینی هستند، از پشت می‌زنند. می‌دوم به طرفشان. اسلحه‌ام را بالا می‌برم و داد می‌زنم: «نزنید، نزنید! دیوانه‌ها! این‌ها خودی‌اند. شما دارید بچه‌های گردان یا رسول (ص) را می‌زنید. بنده‌های خدا! عراقی‌ها آن‌طرف هستند.»

به یک متریشان که می‌رسم، یک‌دفعه چهل، پنجاه‌تا اسلحه می‌نشیند روی شکم، شانه و سرم. داد می‌زنند: «ایرانی، ایرانی. انت حرس خمینی.»

چهره‌های خاصی دارند. با خودم فکر می‌کنم، شاید این‌ها بچه‌های کرمان هستند، ولی وقتی به خود می‌آیم، می‌بینم‌ای دل غافل! این نامرد‌ها عراقی‌اند که لباس بسیجی‌ها را پوشیده‌اند و خودشان را به شکل ما درآورده‌اند.

عراقی‌ها مثل سگ و گربه می‌ریزند روی سرم و با مشت و لگد مرا می‌زنند. دوتا افسر «جیش الشعبی» دستم را می‌گیرند. اسلحه را می‌اندازم. همه‌چیز تمام شده است و من اسیر شده‌ام. به‌یاد مریم می‌افتم و به‌یاد عکسش که اگر آورده بودم، الآن دست این نامرد‌ها می‌افتاد. احساس پیروزی بهم دست می‌دهد. دستم را می‌چسبند تا ساعتم را باز کنند؛ ساعتی را که مریم سر سفرهٔ عقد به دستم بست. نمی‌توانند بازش کنند و دارند دوتایی دستم را می‌شکنند. می‌گویم: «ول کنید؛ خودم بازش می‌کنم.»

ساعت را می‌دهم به افسر عراقی. هرچه توی جیب دارم، خالی می‌کنند و پوتین‌ها را از پایم درمی‌آورند. می‌رویم پشت خاکریز. چندتا از بچه‌ها با دست بسته روی خاک افتاده‌اند.

ظهر گذشته است. نمازم را آرام، توی دل می‌خوانم. بلندمان می‌کنند. از چند خاکریز می‌گذریم. هوا رو به تاریکی می‌رود. خورشید به ته افق چسبیده است.

در بین راه با دست‌های بسته، دومین نماز اسارت را توی دل می‌خوانیم. پشت ایفا، هشت سرباز بعثی، بالای سرمان ایستاده‌اند. هرازچندگاهی با نوک کلاشینکف تهدیدمان می‌کنند. زمان نفس‌گیر شده است و ثانیه‌ها سمج. از مسیرهای تاریک و ناشناخته عبور می‌کنیم.

*زندان الرشید

پیاده می‌شویم و از میان مشت و لگد و باتوم رد می‌شویم. گوشه‌ای از محوطهٔ زندان، روی زمین می‌نشینیم. هنوز دستمان از پشت بسته است. گرسنه‌ام، تشنه، خسته و خواب‌آلوده. بازجویی‌ها شروع می‌شوند. از آب و غذا خبری نیست؛ فقط می‌پرسند و با قنداق تفنگ می‌کوبند به شانه و شکم و پهلویمان. هیچ قانونی برای کتک زدن ندارند. هرجور که دلشان بخواهد، می‌زنند.

نزدیک ظهر شده است. تکه‌ای نان خشک، دو دانه خرما و لیوانی نیمه‌پر از آب ولرم، غذایمان است. از دیروز صبح که اسیر شدم، این اولین لقمه‌ای است که می‌خورم. با خودم فکر می‌کنم که باید مسیر سختی را طی کنم، پس نباید کم بیاورم.

چیزی نگذشته است که چند ایفا وارد می‌شوند. خدا خدا می‌کنم که بچه‌ها آشنا باشند. توی این غربت، تنها رفاقت است که آدم را از این‌همه دل‌تنگی و فراق می‌رهاند.

بچه‌ها که پیاده می‌شوند، «شعبان نائیجی» و صالحی را می‌بینم. به‌شان اشاره می‌کنم که من این‌جا هستم. سری تکان می‌دهند و سلام می‌کنند. حبیب را هم می‌بینم که بغ کرده است. رسول، خونین و نیمه‌هوشیار است. «حسین برومند» سر تا پا خونی است. «حمید غیوری»، هم هست. خوش‌حال می‌شوم؛ هرچند که بغضِ اسارت دوستانم، گلویم را می‌فشارد.

عراقی‌ها آمارگیری می‌کنند و کتک‌خوران می‌رویم داخل. حدود هزار نفریم. از نرده‌های آهنی و از مقابل قاب عکس بزرگ صدام می‌گذریم و وارد یک راهرو می‌شویم. دو طرف بازداشتگاه، چند سالن صد نفره است. بعضی‌ها روانهٔ سالن می‌شوند و ما توی راهروی اصلی مستقر می‌شویم. اولین شب اسارت سخت و سنگین می‌گذرد.

غروب روز دوم است. وقتی می‌خواهیم وارد سالن شویم، یک بسیجی محکم می‌کوبد به کلهٔ صدام و قاب عکس صدام خورد می‌شود. عراقی‌ها می‌ریزند توی بازداشتگاه و هرچه داد و فریاد می‌کنند، کسی بسیجی را معرفی نمی‌کند. تهدید می‌کنند که دست و سرتان را می‌شکنیم و بعد ما را به حال خودمان وامی‌گذارند. اذان مغرب نزدیک است. توکل به خدا می‌کنم و شروع می‌کنم به اذان گفتن؛ با صدای بلند و رسا.

– الله‌اکبر، الله‌اکبر

نگهبان عراقی جلو می‌آید و داد می‌زند: «عقوبات، عقوبات.»

من اصلا نمی‌بینمش و او هرچه فریاد می‌زند، صدایم را بلند‌تر می‌کنم. خیلی از بچه‌ها دارند اشک می‌ریزند. دل‌تنگی ریخته توی دلشان.

نگهبان عراقی تهدید می‌کند و می‌گوید: «فردا پدرتان را درمی‌آوریم.»

با کله‌شقی می‌گویم: «برو هر غلطی که دلتان خواست، بکنید.»

فردا صبح همه را می‌کشند بیرون و می‌گویند: «کی اذان گفت؟»

هیچ‌کس حرفی نمی‌زند. عراقی‌ها می‌افتند به جانمان و حالا نزن، کی بزن. دارند به قصد کشت، همه را می‌زنند. هرچه می‌گویم بابا! من اذان گفتم، توی کلهٔ پوکشان فرو نمی‌رود.

با شلاق، باتوم، پوتین و قنداق تفنگ می‌کوبند به همه جای تنمان؛ آن‌قدر که بی‌جان و بی‌رمق، خودمان را به داخل سلول‌ها می‌کشانیم.

هفتهٔ سوم است. دیگر از گرسنگی و تنبیه‌های بدنی وقت و بی‌وقت، حسابی ضعیف شده‌ایم. حمید غیوری تب کرده است؛ بالای ۴۲درجه. از شدت تب در آن هوای گرم و سوزان، بدنش داغ و جوشان شده است. موقع هواخوری، پیکر بی‌رمق حمید را به محوطه می‌بریم و در گوشه‌ای روی زمین می‌خوابانیم. همه باید منظم توی صف آمارگیری صبحگاهی بایستیم. وضع آشفتهٔ حمید پاگیرم می‌کند و بالای سرش می‌ایستم؛ جوری که آفتاب داغ، روی تن خسته و تب‌دار حمید نتابد.

نگهبان عراقی می‌گوید: «این اسیر را برای چی انداخته‌اید روی زمین؟ چی شده؟»

می‌گویم: «مریض شده، تب دارد. بدنش عفونی شده، وضع وخیمی دارد.»

می‌گوید: «برو توی صف؛ من الآن بهش سه تا پنی‌سیلین می‌زنم. تبش می‌افتد و سرحال می‌شود.»

توی دلم می‌گویم، خدا پدرش را بیامرزد. بالاخره بین این‌همه عراقی وحشی، یک آدم با معرفت پیدا شد. خوش‌حال می‌روم بین اسرا و منتظر می‌مانم. نگهبان عراقی چند دقیقهٔ بعد، با یک کابل ضخیم دو متری برمی‌گردد. از وحشت، دلم مثل یک دیوار ده متری فرو می‌ریزد و بدنم به رعشه می‌افتد. اشاره می‌کند که بیا. می‌روم جلو. می‌گوید: «به شکم برش گردان و برو عقب.»

پا‌هایم سست شده‌اند. نگهبان، کابل را بالا می‌برد و سه‌بار بر پشت حمید فرود می‌آورد. هربار حمید نیم‌م‌تر از زمین بلند می‌شود و به زمین می‌افتد. از هوش رفته است. بلندش می‌کنیم و به بازداشتگاه‌ می‌بریمش. فردا صبح، سرحال و بدون تب از جاش بلند می‌شود.

روز بیست‌وسوم از زندان الرشید به اردوگاه «۱۲ تکریت» منتقل می‌شوم.

یکی از بچه‌های گردان به‌نام قاسم که سرباز است و خانوادهٔ مرفهی دارد، معتاد است و برای تأمین سیگارش دست به هر کاری می‌زند. هربار یکی از بچه‌ها را به عراقی‌ها می‌فروشد و یک پاکت سیگار یا نان اضافه می‌گیرد. چند روز است که افتاده به جان سربازهای عراقی و مدام می‌گوید: «این سعید مفتاح، پاسدار است، فرمانده است.»

سربازهای عراقی هم دیگر او را شناخته‌اند و به حرفش گوش نمی‌کنند.

گروهی از افسران عراقی برای سرکشی به اردوگاه می‌آیند. بینشان یک سرتیپ هم هست. قاسم جلو می‌رود و به سرتیپ عراقی می‌گوید: «من این‌جا یک نفر را می‌شناسم که پاسدار است، فرمانده است؛ سرباز‌هایتان حرف مرا گوش نمی‌کنند.»

سرتیپ از قاسم خوشش می‌آید. دستی به سرش می‌کشد و یک پاکت سیگار بهش می‌دهد. بعد هم ازش تشکر می‌کند. هنوز یک ساعت نگذشته است که عراقی‌ها مرا از صف بیرون می‌کشند و می‌برند. پای میز یک سرتیپ، یک سروان و دو سرگرد مترجم عراقی نشسته‌اند. بازجویی شروع می‌شود؛ اسمت چیه، بچه کجایی، چند سال داری، چه‌کاره بودی، چند بار به جبهه آمده‌ای، داوطلبی یا پاسداری یا سرباز. می‌گویم: «من یک بسیجی عادی هستم و اولین بار است که به جبهه آمده‌ام.»

می‌گویند: «نه! طبق مدارکی که ما داریم، تو سال‌هاست که جبهه‌ای. همیشه حضور داشته‌ای و فرمانده‌ای. خیلی هم به خمینی وفاداری؛ همیشه عکس خمینی روی سینه‌ات سنجاق شده بوده.» قاسم، سیر تا پیاز مرا گزارش کرده است. می‌گویم: «نه! من نه پاسدارم، نه فرمانده بوده‌ام. فقط دانش‌جو بودم. به‌خاطر این‌که در مقطع ارشد شرکت کنم و از رتبهٔ بالاتری توی دانشگاه برخوردار بشوم، با خودم فکر کردم که چند ماهی به جبهه بیایم تا بعداً امتیازی برایم محسوب بشود؛ همین.»

عراقی‌ها فقط بازجویی می‌کنند و از کتک‌کاری خبری نیست؛ به خاطر همین کمی ترسیده‌ام. عراقی‌ها دارند باهم مشورت می‌کنند. یک نگاه به من می‌کنند، یک نگاه به برگه‌ها و مدارکی که در دست دارند. سرگرد عراقی می‌پرسد: «علت این‌که قاسم، می‌گوید تو فرمانده بوده‌ای، چیست؟ مگر مریض است؟»

می‌گویم: «نه! مریض نیست. خود شما این مشکل را ایجاد کرده‌اید؛ چون هرکس می‌آید و می‌گوید که فلانی پاسدار است، فرمانده است و… فورا یک پاکت سیگار بهش می‌دهید، غذا و امکانات می‌دهید. قاسم هم معتاد و سیگاری است. کار دیگری از دستش برنمی‌آید و چون به سیگار احتیاج دارد، این کار را می‌کند. اگر همین‌طور ادامه بدهید، تمام بچه‌های اردوگاه را یکی‌یکی معرفی می‌کند و شما سرگردان می‌شوید.»

نگاهی به‌هم می‌کنند و می‌گویند: «ما تمام مدارکت را توی بصره پیدا کردیم. حرفت با مدراکی که ما داریم، جور درمی‌آید؛ این کارت دانشجویی‌ات، این هم کارت شناسایی‌ات.

می‌گویم: من به شما دروغ نگفتم.

سرتیپ دستور می‌دهد که قاسم را بیاورند و می‌افتند به جانش. با قنداق تفنگ و پوتین به پهلو‌هایش می‌کوبند، سیلی می‌زنند و حسابی تنبه‌اش می‌کنند. هرچه از جاسوسی‌اش خورده، از دماغش درمی‌آورند. قاسم می‌افتد روی پوتین‌های سرتیپ و می‌بوسدشان. قسم می‌خورد که به‌خدا، به پیر، به پیغمبر، من دروغ نگفتم. سعید مفتاح فرمانده است، پاسدار خمینی است؛ ولی گوش عراقی‌ها به این حرف‌ها بدهکار نیست.

روز‌ها یکی پس از دیگری می‌آیند و می‌روند. دیگر حسابی جاگیر شده‌ایم؛ هرچند دلمان جای دیگری است. شب است. من، شعبان، «جواد سعادت»، حسین برومند و «علی فتحی»، دور هم نشسته‌ایم و به شوخی نقشهٔ فرار می‌ریزیم. مثل توی فیلم‌ها، به سقف، دیوار‌ها و پنجره‌ها نگاه می‌کنیم تا ببینیم آیا راه فراری هست یا نه. جاسوسی حرف‌هایمان را می‌شنود و نقشهٔ فرار را جدی می‌گیرد. می‌رود و لومان می‌دهد. هنوز یکی، دو روز از این ماجرا نگذشته است که صبح، ساعت هشت، عراقی‌ها می‌ریزند توی آسایشگاه و ما پنج نفر را با مشت و لگد می‌برند توی محوطه. تمام اسرا را هم از آسایشگاه‌ها ‌می‌آوردند بیرون تا همه، حساب کار دستشان بیاید.

با چوب، کابل، قنداق تفنگ و بیل به جانمان می‌افتند و تا می‌خوریم، می‌زننمان. جوری می‌زنند که بدنمان ترک برداشته است. بی‌هوش که می‌شویم، می‌اندازنمان توی حوض آب سرد، می‌آورند بیرون و دوباره شروع می‌کنند به زدن. من پنج بار بی‌هوش می‌شوم. بالاخره ولمان می‌کنند. نیمی از صورت حسین فلج شده است. جواد، لرزش اندام گرفته است و ما به‌عنوان اسرای نمونه در کتک‌خوری، مشهور شده‌ایم.

آری؛ مرحله به مرحله آزمونی سخت و طاقت فرسا بود، برای انسانی دیگر شدن، و این چنین نیز شد.

ما اسرائی بودیم که ناممان در لیست صلیب سرخ وجود نداشت، خانواده‌هایمان هیچ اطلاعی از سرنوشتمان نداشتند، تا زمانی که وارد ایران شدیم. توی قرنطینه بودم که مریم زنگ زد، مریم، این بانوی ولائی، پای دلش ایستاده بود…

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.