تریبون مستضعفین- متنی که در ادامه میآید روایت محمدصالح علا از تابستان فقر و تابستان غناست که با عنوان «تابستان جان است» در شماره چهاردهم داستان همشهری منتشر شده است.
محمدصالح علا را از هیچ راه دیگری نشناسید، «بینندگان جان» گفتناش را شنیدهاید؛ وقتی نیمهشبها در دو قدمی صبح با هنرمندان و اهل فکر حرف میزد. حالا حساب کنید که آن صدا به همان گرمی و با همان حرارت مطبوع، شما را به نگاهی دوباره به تابستان فراخوانده باشد. با همان صدا متن را بخوانید. انگار خطابتان کرده باشند: «خوانندگان جان!»
راههای یخی نخجیر آب میشوند و من میروم تا نزدیکیهای کنام، به به دیدن ماده شیری که هر روز، هر روز به بچه آهوی یتیمی شیر میدهد. برزمیگردم تهران، زنگ میزنم به لیلا، خواهش میکنم دو تا پیراهن دست بافت ابریشم برایم بفرستد و اگر دلاش خواست بیاید به همان هتل پارسالی که امسال هم همان جا سوئیت گرفتهام، آخ که خداوند تابستان را برای من آفریده است.من شطرنج بلد نیستم ولی شنیدهام مهرهای که دست خورد باید حرکت کند. من هم روز آخر خرداد، سر آفتاب تابستان دست کشیدم. راه میافتم شنا در استخرهای آب شیرین آن هم دیوار به دیوار دریای مدیترانه، نوشین نوشاکهایی از میوههای نوبرانهی تابستانی، من عاشق بستنیام، عشق من بستنی است. بستنیهای این جا که با یک ورقهی نازک از طلای بیست و چهار عیار پوشانده شده و بین هر قلنبهاش تعدادی گوهر گذاشتهاند، گوهرهایی که هر دانهاش هزار دلار است. لیلا میگوید: «اینها سنگ کلیه نمیشوند؟»
می گویم: «اینها همانهایی است که شاهان ساسانی با خوراکشان میخوردهاند، اطمینان دارم برای همه جای آِدمی خوب است.»
من سه فصل سال را شب و روز کار می کنم در انتظار تابستان. حتی در آپارتمانام هم، یک آپارتمان اداری دارم، از شرکت که برگردم، بقیهی شب و روزم را در خانه کار میکنم، در کنار یک تنهایی بیانتها، با این که در آپارتمانام هفت و هشت نفر خدمتکار دارم اما در این پنت هاوس، تنها تکیهام به تنهایی است. عصرها را کینگ چیر را میگذارم رو به شهر، زیر درخت بادبادک ماه را قلقلک میدهم. از زعرانیه تا دودکشهای کورههای آجرپزی پیداست، درست به وسعت تنهایی من در تهران. روز اول تابستان به بهروز میگویم بنز نقرهای را از بالکن خانهام با آسانسور ببرد پایین، با اینکه چندین پارکینگ در هم کف و منهای کف یک و دو دارد ولی بهروز عادت دارد یکی از ماشین ها را بیاورد طبقهی بیست و یکم.
به همین خاطر دست پاچه و سراسیمه راه میافتم به سمت تابستان اما پیش از آن، از بهروز خواهش میکنم در آپارتمانام را باز بگذارد تا بچههایش در استخر آن، این بالا شنا کنند. مردادماه با خانواده اش بروند شمال که هم در نور و هم در لواسان پارکینگ آبی داریم در هر کدام چند جت اسکی منتظر تابستاناند. این فصل برای خود من هم فصل گاز دادنهاست. با مازاراتی آن هم گرنتور سیموام سی کورسی که از پورشه 911 جی تی3 هم تیزتر است. من گاز می دهم و باد پشت سرم میدود. الیاس عقیده دارد آئروتی 2012 از بوگاتی و لامبور گینی هم شتاباش بیشتر است که صفر تا نودوشش کیلومترش فقط 5/3 ثانیه است. اما به نظر من الیاس سلیقه ندارد، نه سلیقه دارد و نه ذائقه چون هر سال تابستان چارتر می کند، میرود چین آن هم فقط به خاطر غذاهایش. چه غذاهایی! پیش غذای سوپ خفاش یا سوپ کرم ابریشم یا سوپ لانهی پرندگان با خوراک جنین جوجه، معجون مار و عقرب، سالاد عنکبوت، ترشی بچهموش و چشم ماهی تن، دوست دارد نوشابهاش را با خون کار کبری و یخ قاتی میکند. الیاس، این همه راه را میرود فقط برای یک شام چینی. به او گفتم بیا امسال تابستان را با هم باشیم. شب های جمعه میرویم حیاط مردین هتل زیر اهرام ثلاثهی قاهره، چه ساز و آوازی، شام زیر نور لرزان شمع های هندی، چلاندن لیموهای یمنی، روی صدفهایی که میان برفها میلرزند سالاد ژاپنی، مارچوبه، نخود فرنگی، نیلوفر آبی، سیر و کنجد، رولت ماهی، خاویار طلایی، آب کیوی و سیب، میلک و شیک، تمشک و توت فرنگی، صبحانه کاپوچینو با کراسان فرانسوی، روبه روی کسی که همه در ظحسرت دیدناش در خواباند. ردوبدل کردن حرفهای قشنگ سر شام، حرفهایی لایه دار، حرفهایی که دست کم هفت هشت معنی دارند، مثل حرفهای همفری بوگارت و اینگرید بر گمن در کازابلانکا، در سایه روشن شمعهایی که بوی همهی عطاریهای پاکستانی را میدهند و در حال، ماه آن بالاست. با او یک روز تنیس روی زمین خاک رس، یک روز هم گلف روی چمن تا شب، شبهای رویایی تابستان. شاید در یکی از این شبهای تابستان، خواستگاری غافلگیر کننده در پیش باشد، با انگشتری از طلای سفید با نگین هشت تراش شانزده قیراطی و کیست که بگوید نه؟ بعد به دم جت روبانی صورتی میبندم و دوتایی پرواز میکنیم به ایتالیا. خودم پرواز میکنم، روبان را از مبدأ میبرم به فرودگاه مقصد. یک رنگینکمان واقعی، کنسرت بوچلی، عرشهی ماکت تایتانیک، در کوچه پس کوچههای آبی ونیز، همه چیز روی آب، حتی صدای آندره بوچلی و سلن دیون، افسوس که پاوارتی نیست بیاید کنار میز و ترانهی «گل یاس خانه پدری» را برایمان بخواند، به یاد ایران، زعفرانیه، لواسان و کنار دریاچه آن هم در حالی مه نسیم میرود، عکس لرزان او و من روی آبها و در میان ماه لغزان. چون عشق تنها میوهای است که میتوان با پوست گاز زد. بقیه شبها در هائیتی اتاق هایی گرفتهام که پنجرههایشان رو به خودمان باز میشوند، آن هم در دورهها، جایی که جز خواب، کسی سراغمان را نمیگیرد. آه، من عاشق تابستانام و مطمئنام که خداوند تابستان را برای ما آفریده است.
***
همه خیال میکنند بعد از بهار خود به خود تابستان است.
نمی دانند که تابستانها فقط به دعای مادر من میآیند. میآیند تا فصول منجمد ما را آب کند. پدرم درس نخوانده ولی حرفهایش معنی دارند. تابستان که میرسد میخندد، میگوید که: «زمستان زیر کرسی، تابستان تندرستی.» من خودم عاشق تابستانام، یکی چون تابستان بوی پدرم را میدهد. من خودم عاشق تابستانام چون از روز اول تابستان دست کم روزی هجده نوزده ساعت کار میکنم. تاریک و روشن، بدو بدو میروم و از میان زبالهها، هر چه پلاستیک و بطری شیشهای است سوا میکنم، میریزم توی گونی میبرم زیر سیروس، برمیگردم بازار دوم توی زیر پلهای، کنار دست پسر خالهام، قفل سازی میکنم. راهی نیست. عصرها هم که نایبها و مامورهای گشت شهرداری نیستند میروم خیابان خیابان یوسف آیاد و تا غروب کنار خیابان، ماشین و موتور میشویم.
غروبها زیر پل توی بزرگراه حقانی پای بساط گردوفروشی دایی مادرم، ابی تلق تولوق تا نصف شب. تابستان جان است. شبهای جمعهی تابستان هم میروم سر اندیشهی دو، جلوی پیتزا پیمان، شیر میشوم. پشت پیتزایی یک دستشویی کارگری است، تند تند لباس شیر میپوشم و تا ساعت دو و سه، شیرم، دایما برای بچهها و بزرگها دم تکان میدهم و بخندند. صاحب پیتزایی هم آقاست، خودش اجازه داده توی دستشویی ایشان لباس عوض کنم، درصدی هم از من نمیگیرد. میگوید:« هر چه انعام میگیری مال خودت تنها.» من هم در عوض شیشههای عقب و جلوی سمندش را دستمال نمدار میگشم، او هم اگر اوقاتاش تلخ نباشد یا سر شب با خانوماش دعوا نکرده باشد، من را تا سر میدان میرساند.
بین خودمان باشد، خمیرگیرشان میگفت:«پارسال تابستان، یک زن دیگر گرفت.» میگفت: «تازه خیلی شبها هر دو تا زنگ میزنند و میپرسند: آقا ناصر کجاست؟» اگر من را نرساند خودم را به بی بی شهربانو میرسانم. یک آقا مسافر کش که پیکان سفید دارد، هر شب مرا که میبیند سوار میکند. برای این که یک شب عکس جمشید آریا و افسانه بایگان را به او مجانی دادم. حالا با هم رفیق شدهایم جوری که او در تاریکی مرا از پشت میشناسد. البته من بیشتر شبهای تابستان را در پشت در فرش فروشی حاج آقا صادقی می خوابم که پدرم می گوید:
«تابستان پدر یتیمان است»
تابستان همیشه برای من، خانوادهام و برادر و خواهرهایم، همهی قوم و خویش، آمد داشته است. من خودم از سه سالگی از همان روز اول تابستان با مادرم میرفتم سر کار، مادرم کارش نظافت خانه است. مادرم مهربان است، کارش خوب است و ارزان میگیرد. به همین خاطر مثل دکترها به مشتریاناش وقت میدهد، او از اول نمیگذاشت من با پدرم سر کار بروم. میگفت: «جان ندارد، همهاش سه سال دارد.» پدرم بیچاره، میزد توی سر مادرم داد میکشید و میگفت: «پس ناناش را چه کنم؟» مادرم دست میکشید به خواب قالی میگفت: «سر صبح حرص نخور با خودم میبرم اش سر کار.» همین که با مادرم میرسیدیم در خانهی مردم، همان دم در میگفت: «بیا همین جا توی کوچه بنشین، به هیچ کس هم نگو پسر منی، ساک را بگیر و مشغول شو.» من قند توی دلام آب میشد، تند تند روزنامهها و قوطی و سریش را در میآوردم تا ظهر این هوا پاکت درست می کردم، اذان را که میگفتند، مادرم خودش به هوای این که آشغالهایش را بگذارد دم در میآمد، اینور و را میپایید، اگر کسی نبود، از توی پیراهناش یواشکی یک لقمه نان در میآورد میانداخت روی روزنامهها، بعد آشغالها را می گذاشت در همان نزدیکی، تا بعدا من بتوانم پلاستیکهایش را جدا کنم. وقتی هم که دوباره برمیگشت، به من چشم غره میرفت، یعنی نانات را بخور که جان داشته باشی، یک نگاهی هم، به پاکتهای تاشده و آمادهی فروش می انداخت، من هم میخندیدم، با آن که گرسنه بودم ولی ناهارم را یواش یواش می خوردم چون آن نان بوی مادرم را میداد، به نظرم هیچ چیز خوشمزهتر از نان سنگک و خورشت بوی مادر نیست. وقتی غروب کارش تمام میشد، من هم همهی روزنامهها را پاکت کرده بودم، قشنگ دسته میکردم و با قوطی سریش دوباره میگذاشتم توی ساک. مادرم تابستانها هو روز خوشحال از سر کار برمیگشت، خودش تند تند میرفت من هم دنبالاش میدویدم. تا به خانه برسیم بیشتر از صدبار میگفت: تو قدم داری، وقتی رسیدیم، به همه نشان میدهم که چقدر چیز میز به ذما دادهاند، یک بقچه پر نان، سیب و کاهوی پلاسیده، یک پلاستیک پر جلو خورشت، آش رشته، یک شیشه شربت آلبالو .» مادرم در مسیر برگشتن دست میکرد توی بقچهی چیز میزهایمان و میگفت: «بیا تا برسیم یک موز بخور تا ته دلات را بگیرد.» من سالها بعد فهمیدم آن موزهایی که مادرم به من میداد خیار بودهاند. آن موقع خود او هم نمیدانست موز هم مثل خیار دراز است اما زرد. مادرم خیال میکرد موزهایشان پلاسیده و زرد شدهاند، بعد هم که فهمید خیار موز نیست، چقدر همگی خندیدیم. تابستانها خوشایم، مادرم میگفت: «تو قدم داری، چون همهی مردم بچههایی قد تو دارند، دمپایی قد پای تو، جلیقه …» اما پیراهنهایشان بلند و گشاد بود، وقتی تنام میکردم مثل خمرهی راه راه متحرک میشدم، مادرم اصرار میکرد جلیقه هم بپوشم. هر چه هم پدرم میگفت: «حالا تابستان است، تابستان کسی جلیقه نمیپوشد.» مادرم میگفت: «ما پیش در و همسایه آبرو داریم، بگذار تناش کند. مردم بدانند ما داریم، فوقاش عرق کرد دکمههایش را باز میکند.»
من با پیراهن گشاد و با جلیقه رفتم توی کوچه تا به بچههای همسایهمان پز بدهم. حیف که کمی میلنگیدم. چون کفشاش فقط یک لنگه بود. تازه آن یک لنگه هم خیلی بزرگتر از پای چپم بود. تازه آن یک لنگه هم خیلی بزرگتر از پای چپم بود. ولی من میلنگیدم و میرفتم و همگیمان این قدر میخندیدیم تا رودهبر شویم، تابستان همهاش خنده و خوشحالی است. همهاش تفریح و خوشگذرانی است. به قول دایی مادرم: «شب و روز نان گردوی خالی هم بخوری سرپایی.» همان دایی مادرم، اصلا همهی قوم و خویشهایمان میگویند: «خداوند تابستان را برای ما آفریده است.» من هم تابستان را میبوسم، آفتاب را میبوسم، و از خداوند ممنونام.
Sorry. No data so far.