۳۱ تیر ۱۳۶۱ سالروز شهادت بزرگمردی ست که عشقش آسمان بود و پرواز. مردی که بیشتر از ۱۲۰ پرواز جنگی داشت. خودش گفته بود: «اگر هواپیما بال نداشته باشد، خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.» همین طور هم شد. اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد قرار بود تشکیل شود. عملیاتی از طرف نیروی هوایی ایران صورت گرفت. پالایشگاه الدوره عراق بمباران شد. دیوار صوتی روی بغداد شکسته شد. اما دوران را قرار بود خدا همان روی هوا مال خودش بردارد و دیگر مال زمینیها نباشد. به کمک خلبانش اجازه ترک هواپیما را داد؛ اما خودش…
متن زیر برشی از کتاب «آسمان۴ – دوران به روایت همسر شهید» به قلم زهرا مشتاق است.
این یه بیوکه، نه اف-۴
عباس خندید. به ته ماندهٔ سیگار وینستونش آخرین پک را زد و صدای ضبط را که اتفاقا آهنگ تندی هم نبود، بیشتر کرد. همیشه آهنگهای ملایم گوش میکرد. عشقش خوانندهای بود به اسم اندی ویلیامز.
مهناز پلکهایش را به هم فشار داد و با خنده فریاد کشید «عباس، عباس این ماشین بیوکه، هواپیما نیست. تو پرواز نمیکنی.»
عباس هنوز میخندید و پایش روی گاز بود. تونل تمام شد. نور تند بیرون، چشمهایشان را میزد. هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. عباس گفت «خاتون من در تونل نطقی فرمودند؟» مهناز با چشمهایی که از جوانی و خوشبختی میدرخشید جواب داد «گفتم یواشتر برید. این یه بیوکِ بیچاره ست، نه هواپیمای غول پیکر اف-۴. مفهوم شد سروان دوران؟» عباس با خنده و شیطنت گفت «مفهوم شد فرمانده مهناز.» و پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار داد. (ص۱۱)
انگار با تمام دنیا داریم میجنگیم
هشتم تیر ۱۳۶۰
… من و محققی سوار هواپیما هستیم و داریم میرویم سوئیس برای خرید هواپیما. هر دومان دوست داشتیم همسرمان را با خودمان بیاوریم. خرجش را هم خودمان میدادیم، ولی نشد. اجازه ندادند. بماند.
خیلی خستهام. دیروز وقتی خبر انفجار دفتر حزب ریاست جمهوری را آوردند، میخواستم سرم را بکوبم به دیوار. ده ماه از جنگ رفته و ما این همه خلبان – چه فرقی میکند، کم تجربه یا کارکشته – از دست دادهایم با هواپیماهای گران قیمتی که پودر شدند، انگار با تمام دنیا داریم میجنگیم…. (ص۵۳)
بیاین بالا که پدر شدین!
قرآن کوچکی را باز کرده و میخواند. چشمهایش خیس است. کسی به پنجرهٔ بستهٔ ماشین میزند. عباس سر بلند میکند. تبسمی میکند و شیشه را پایین میکشد. مادر مهناز است.
– حالا چرا نشستی توی ماشین؟
– طاقت ندارم گریههای مهناز را ببینم.
– خود شما نبودی به مهناز میگفتی ترس نداره؟ حالا چی شد؟ بیاین، بیاین بالا که پدر شدین. باید مشتلق بدین تا بگم صاحب چی شدین.
عباس با تمام صورتش میخندد…. (ص۵۶)
آخرین دستنوشته
سی و یکم تیر ۱۳۶۱
ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. میدانم ماموریت خطرناکی است. حتی… حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواستهام این ماموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ دو سال تمام میگذرد. من دوستهای زیادی را در این مدت از دست دادهام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد. کابین عقب من امروز منصور کاظمیانه. دوست داشتم این ماموریت رو تنهای تنها میرفتم. چون خودم داوطلب شدهام، دوست ندارم جون کس دیگهای رو به خطر بندازم. دیروز عصر که امیر رو بردم پایین بازی کند، به عباس هم گفتم. گفتم اگه اتفاقی برام افتاد، تو به خاطر نسبتی که با مهناز داری، خودت خبر رو به اون بدی. عباس بهم خندید. گفت «تو که هیچ وقت نمیترسیدی. حالا چی شده که از مرگ حرف میزنی.» (ص۶۳)
یک تکه استخوان
… کاش بتوانی بفهمی عباس، حمل تابوتی به سبکی پر، چه قدر سخت است. من و امیر، این سنگینی را در سکوت با هم تقسیم کردیم، بیآنکه از قبل چیزی به هم گفته باشیم….
دلم میخواهد موقع برداشتن سر تابوت هیچ کس اینجا نباشد. هیچ چشمی تو را نبیند. دلم میخواهد این آخرین دیدار فقط مال ما باشد؛ من و امیر و تو. این آخرین ملاقات را جز با خدا، با هیچ کس دیگری نمیخواهم قسمت کنم….
جز یک استخوان از تو چیزی نمانده. استخوان درشت ران. استخوانی که مال هیچ کس دیگر نیست. مال عباس من است. مابقی خاک است. امیر دستش را میبرد داخل تابوت…
دلم میخواهد همه چیز دروغ باشد. تو هنوز زنده باشی، درِ تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار میشوی و به ما لبخند میزنی. باز سوار ماشین خودمان بشویم. از تونلهای دراز و تاریک عبور کنیم و آخرش در آن نور تند چشمهایمان را باز کنیم و در بیشه کلا باشیم. تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم، برایتان لبخند بزنم. تیرماه ۱۳۸۱. (ص۷۰تا۷۲)
Sorry. No data so far.