چهارشنبه 15 آگوست 12 | 17:55

سکه گمشده

حسین سلیمانی

چشمانم را می‌بندم و می گذارم از همان چشم‌های بسته٬ قطره‌های اشک بیایند تا روی شبکه‌های نقره‌ای. کسی دستش را به شانه‌ام می‌گیرد. برمی‌گردم و نگاه‌اش می‌کنم. چرا باید یک پیرمرد با کلاه در حرم٬ از این پیراشکی‌های بسته‌بندی تعارف کند؟ نه شب جمعه است و نه چیز دیگر… چرا؟ هنوز هم از این پیراشکی‌ را دریغ نمی‌کنی؟


تریبون مستضعفین- متنی که در ادامه می‌آید یکی از روایت‌های شماره پانزدهم (مرداد ماه) ماهنامه داستان همشهری به قلم حسین سلیمانی است. روایتی دل‌نشین از یک دین‌داری عاشقانه.

شش سالم بود. در دارالتلاوه‌ی حرم حضرت معصومه(س) قرآن حفظ می‌کردم٬ قبل از کلاس می‌آمدم٬ پاهایم را میان پایه های سنگی شبکه‌ها می‌گذاشتم و به زور خودم را بالا می‌کشیدم بلکه |آن تو را ببینم. هر بار هم خادم کنار ضریح می‌امد و کمکم می‌کرد. چیزی عوض نمی‌شد.

مقدار زیادی پول٬ نور سبز٬ انبوهی از گل و یک قبر بزرگ. از صدای ریختن سکه‌ها توی ضریح لذت می‌بردم. دوست داشتم این صدا را جلینگ… می‌افتاد روی زمین یا روی اسکناس‌ها و صدایش خاموش می‌شد. صداییی که میان صلوات و ناله بلند می‌شد٬ دوست می‌داشتم.

یادت هست؟ آن‌وقت‌ها٬ بلیت اتوبوس سه تومان بود. من هرروز ده تومان پول داشتم٬ شش تومانش می‌رفت برای بلیت رفت و برگشت چهار تومان دیگر را از دکه کنار حرم پیراشکی می‌خریدم.

تابستان سال 1373بود. صورتم را به ضریح گرفتم و شبکه‌ها را توی دست و چنهار تومان پیراشکی‌ام انداختم درون ضریح. دو تومانی اول را ندیدم کجا رفت اما صدایش را شنیدم.

افتاد داخل ضریح. دو تومانی دیگر اما از کنار شیشه‌ها رفت و افتاد بین شیشه و ضریح. گریه‌ام گرفت٬ خادم مرا آورد پایین. آن‌جا ماندم و دو تومانی‌ام را دید می‌زدم که بین ضریح و شیشه‌ها گیر کرده بود. بعد کلاس‌ از کنار دکه‌ی پیراشکی فروشی رد شدم٬ پیراشکی‌ها تازه بودند و بزرگ. سرم را انداختم پایین. من دیگر بزرگ بودم برای تو.

کنار پل حجتیه یک پیرمرد سید روحانی سوار اتوبوس شد٬ یادم داده بودند جایم را بدهم به بزرگ‌ترها٬ آیه‌اش را استاد قرآن سر کلاس یادمان داده بود٬ زمانی که آیات را موضوعی حفظ کی‌کردیم:«یا ایها الذین امنوااذا قیل لکم تفسحوا فی المجالس فافسحوا….» به زور دستم را کنار پنجره گرفتم و آمدم پایین و گفتم شما بنشینید. صورتم را بوسید کنار قرآن کلاس‌مان دستم بود. گفت:«ان شاء الله حافظ کل قرآن بشی٬ بعدشم مجتهد…» بعد از میان بقچه‌ی کوچک گونی شکلش یک پیراشکی در آورد و داد بهم. یادت هست؟ من هنوز فکر می‌کنم به خاطر دعای او قرآن را حفظ کردم. هنوز فکر می کنم بزرگ‌ترین ثواب زندگی‌اش را آن روز کردم.

وقتی هفت ساله بودم به خاطر کار پدرم از تو و شبکه‌های نقره‌ای دور شدم و رفتیم روسیه.

دلم هوای شبکه‌های نقره‌ای را داشت. وقتی رسیدم به آیه‌ی 200 سوره‌ی بقره٬ مادرم برای جشن حفظ کردن دویست آیه٬ یک کیک پیراشکی پزرگ درست کرد و همه‌ی همسایه‌ها را دعوت کرد٬ نایا آمد٬ سرایدار آپارتمان‌مان٬ دلیل جشن را نمی‌فهمید٬ برایش از قرآن گفتیم و او مشتاق شد بخواند. بعد‌ها فهمیدیم قرآن‌ترجمه‌ی روسی را از کتاب‌خانه‌ای پیدا کرده و خوانده است. نایا می گفت این قرآن شما بهترین کتابی است که خوانده‌ام. نمی‌دانم نایا حالا کجاست و نمی‌دانم حتی زنده است یا نه اما یقین دارم اگر زنده باشد از جمله غیر مسلمانانی است اکه از سوزاندن قرآن٬ دلش به درد آمد.

نه ساله بودم که حفظ قرآن تمام شد. اصلا آن اواخر آدم نمی‌فهمد چطور می‌گذرد٬ یادت که هست؟ از آن به بعد تازه شرمندگی‌ها شروع شد٬ وقتی در کوچه‌های قم می‌خواستم فوتبال بازی کنم٬ ملاک یارکشی بودم٬ بچه‌ها می‌گفتند: «مسعود٬ شوت‌هایش خوب است با شما٬ محمد عرب که دروازه‌بان خوبی است با تیم دیگر و حسین که حافظ قرآن است با شما.» مدلی که هیچ جای دیگر ندیدم٬ من به خاطر قرآن٬ مایه‌ی قوت تیمم بودم. وقتی هم کسی خطا می‌کرد با گل٬ مشکوک بود٬ باید داور می‌شدم!

توی گیم‌نت٬ وقتی «کانتر»٬ ژنرال می‌شد کسی حریفم نبود. تو که خودت می‌دانی آن جا هم این حفظ قرآن٬ مایه‌ی افتخار می‌شد و کشتن حافظ قرآن٬ افتخاری بزرگ بود! «یویو» را که یادت هست؟ همیشه «سرور» می‌شد و اسم مرا به «حافظ» تغییر می‌داد٬ شده بود سوژه‌ی باقی بچه‌ها که هر وقت مرا «دیفیت» می‌کردند٬ داد و بی داد راه می‌انداختند که «حافظ» را کشتیم٬ دیگر تیم‌تان از بین رفت. من باید تمام این شرمندگی ها را تحمل می‌کردم٬ به خاطر عزتی که تو داده‌ای.

اردوی دانش‌آموزی مکه بود. یکی از بچه‌ها با پیرمردی از اهل سنت بحث کرده بود که ما شیعه‌ها بهتر قرآن می خوانیم و دست مرا گرفت و برد. باید می‌شدم مایه‌ی افتخارو تو بودی که کمک کردی. نگاه کردم به شبکه های ضریح پیغمبر(ص) و یا شبکه‌های زنقره‌ای تو کردم و هر آیه‌ای که پرسیدم بلد بودم… خودت هم می‌دانستی ابتدای جزء شانزده را که پرسید٬ فقط تا آیه‌ی سوم یادم بود و ادامه‌اش را بلد نبودم و او همان آیه ی دوم قرآن را بست و تشکر کرد.

باورشان نمی‌شد یک شیعه بلد باشد قرآن را با صوت خوش از حفظ بخواند. پیرمرد عرب سنی از کیسه‌اش کیک‌هایی درآورد شبیه پیراشکی٬ با این تفاوت که عربی بودند و خرما داشتند تو هنوز هم پیراشکی را از من دریغ نکردی.

جلینگ… هندوستان که رفتم در معبد سای‌بابا هم صدای جلینک می‌آمد٬ هندوها دعا که می‌کردند درون ظرفی بزرگ٬ سکه می‌انداختند٬ شبکه‌های نقره‌ای تو مقابل چشمانم بود و صدای جیلینگ توی گوشم٬ دوست داشتم صدایش را٬ دوست داشتم صدای افتادن سکه‌ها را… سکه‌ای نداشتم که بیندازم… با دوستم رفتیم جلو٬ عده‌ای در حال خواندن و نواختن موسیقی آیینی بودند٬ یکی از کارکنان معبد مرا به سمت خود فرا خواند، ریشی بلند٬ لباسی زرد و خالی قرمز و درشت روی پیشانی٬ روبه‌رویش ایستادم. انگشت سبابه‌اش را توی ظرفی کرد و مهرش کرد روی پیشانی‌ام. خال قرمز درشت هندی روی پیشانی‌ام خودنمایی می‌کرد. انگلیسی‌اش بد نبود٬ پرسید از کدام کشوری٬ گفتم ایران٬ می دانست مسلمانم٬ قرآن را می‌شناخت. دوستم گفت حافظ قرآن‌ام. مرد هندودست کرد و چند سکه به من داد… جلینگ… صدای سکه‌ها… امشب ساعت که از یک بامداد می‌گذرد دلم هوای حرم تو را می‌کند. حرم را وقتی خلوت است دوست دارم. نمی‌دانم چه حالی است. یک راست می‌آیم جلوی ایوان و مثل آدم‌های حق به جانب فقط نگاه‌ات می‌کنم نمی دانم چرا امشب این قدر حس می‌کنم از تو دور شده‌ام.

می‌آیم جلو٬ کفش‌ها را رها می‌کنم و می‌آیم همان جای همیشگی. آن جا که زاویه‌اش مشرف با پایین پای توست و جان می دهد برای زار زدن و کسی هم نمی‌بیندت چون درون دو تکه دیوار٬ محصور می‌شوی. می آیم جلو٬ سرم را می‌گذارم روی شبکه‌ها٬ صورتم خود به خود میان شبکه‌ها قرار می‌گیرد. دیگر نیاز نیست خادمی باشد که کمکم کند قدم آن‌قدر بلندشده که باید خم شوم تا درون ضریح را ببینم.

چشمانم را می‌بندم و می گذارم از همان چشم‌های بسته٬ قطره‌های اشک بیایند تا روی شبکه‌های نقره‌ای. کسی دستش را به شانه‌ام می‌گیرد. برمی‌گردم و نگاه‌اش می‌کنم. چرا باید یک پیرمرد با کلاه در حرم٬ از این پیراشکی‌های بسته‌بندی تعارف کند؟ نه شب جمعه است و نه چیز دیگر… چرا؟ هنوز هم از این پیراشکی‌ را دریغ نمی‌کنی؟

پیراشکی را توی دستم می‌گیرم و سر را در میان شبکه‌های ضریح نقه‌ای. قرآنی که درون سینه‌ام گذاشته‌ای را آرام می‌خوانم: «لاتقنطوا من رحمه‌الله…» دستم را توی جیب می‌کنم٬ یک سکه‌ی صدتومانی جدید پیدا می‌کنم٬ و می‌اندازم توی ضریح.

این بار صدای سکوت حرم را چیزی می‌شکند٬ نه چیزی شبیه صدای جلینگ٬ صدای شکستن من با صدای جلینگ سکه یکی می‌شود.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.