تریبون مستضعفین– حمیدرضا جعفری- بعضی آدمها که برای مصاحبه به سراغشان می روی، تو را به زندگی خودشان پرت میکنند و آدمی را میمانی که حیران در سالهایی از تلاش و کار آدمی تنها و خسته میچرخد. آدمهای زیادی را پای میز کشاندهای. از خیلیها، از زندگیشان پرسیدهای. با بیشترشان خندیدهای، اما کم بودهاند کسانی که اشکت را در بیاورند. مصاحبه یک گفتگوی دونفره است. بین آدمهایی که کاری کردهاند که حالا میخواهند دربارهاش بیشتر حرف بزنند یا علمی دارند که میخواهند ترویجاش دهند و آدمهایی که کارشان همین است. نشستن پای زندگی آنها و سرک کشیدن به خاطرات تلخ و شیرینشان.
همیشه به خودم میبالیدم که اجازه ندادهام در همه مصاحبههایم مصاحبه شونده رشته کلام را در دست بگیرد. همیشه هروقت که احساس میکردم باید وارد شوم، وارد شدهام، اما این بار مغلوب شدم. مغلوب یک زندگی امام رضایی. امام رضا درست جایی توی کاسهام گذاشت که اصلا فکرش را نمیکردم. شاید در این شش سال کار مداوم در جغرافیای امام رضا(ع)، بزرگترین سوال زندگیام این بود: یا امام غریب تو من را میبینی؟ رفتم سراغ نویسندهای که مدام امام رضا(ع) بهاش سر میزده و زندگیاش را برای نوشتن درباره او تأمین میکردهاست.
سعید تشکری نویسنده و کارگردان، با چهار صفحه A4 اسم کتاب و نمایشنامه درباره زندگی هنرمندانهاش، در اکوسیستم امام رضا(ع) صحبت کرد.
دوست دارم مصاحبه باشما جور دیگری تنظیم شود. میخواهم شما داستان کارهای خودتان را برای من و مخاطبان این نشریه روایت کنید؟
در زندگی يك قانوني وجود دارد به نام قراردادهاي جبر و اختيار كه خداوند سر راه آدم قرار مي دهد كه در آن مسير، انسان راه خودش را پيدا ميكند. يعني تصادف، كه در ذهن ما تصادف است؛ شايد نام بهتر آن پيشامدهاي خدادادي باشد. پيشامدها در واقع اين فرصت را براي ما ايجاد ميكنند كه راه خودمان را پيدا كنيم.
من شش سالم بود. در شهري به نام قوچان زندگي ميكرديم. انتهاي باغ ملي قوچان يك كتابخانه كودك بود، كه از دو يا سه سالگي، كه از آنجا رد ميشدم آن را ميديدم. يك روز، كاملا تصادفي، خانمي در خيابان تصادف كرد. من از آنجا رد ميشدم و كسي كه به او زد، به من گفت خودت را به كتابخانه كودك برسان و اين كليد را به آنها بده. من هم اين كار را انجام دادم و فهميدم كه آن زمان (سال 1348) يك گروه تئاتر از تهران آمدهاند و ميخواهند در كانون تئاتر اجرا كنند. کارگردانش جعفر والي بود. از من خواست كه نقش بچه شش سالهاي را در نمایششان بازی کنم. آنها در هر كتابخانهاي كه ميرفتند یک بچه را انتخاب ميكردند كه نقش را بازی کند. اين نقش را اجرا کردم و اين اولین آشنايي من با تئاتر بود. من از شش سالگي تا شانزده سالگي در كانون پرورش فکری كودكان و نوجوانان، تئاتر کار کردم. تا اینکه به عنوان تنها مربي عضو كانون مشغول به کار شدم. در واقع دو نوع مربي در كانون داشتيم. یک گروه مربياني بودند كه حقوق ميگرفتند و یک گروه دیگر هم مربياني بودند كه در كانون عضو بودند، ولي به دليل تجربه و تواناييشان مربيگري هم انجام ميدادند. در تهران يك دوره دو- سه ساله رفتم پيش آقاي غريب پور و يك گروه تئاتر لهستاني كه به ايران آمده بودند. در آنجا دوره ديدم. به عنوان مربي تا سن هفده سالگي توانستم در كانون فعاليت كنم، چون از هفده سال به بعد ديگر كانون ضريب سني داشت. درس خواندم و طبيعتا اين كار را ادامه دادم. يعني در حقيقت اينطور ميشود گفت كه من در سنين پایین به هيچ عنوان در فضاي حرفهاي مشهد بهجز كانون، كار تئاتر نكردم و خوشحالم كه اين اتفاق افتادهاست. چون احساس ميكنم اگر آن مسير طي نميشد، به سلامت نمیگذشتم. شاید خيلي از رفتارهاي روشنفكري آن زمان من را از مسير خودم خارج كرده بود. حداقل ميتوانم بگويم به سلامت دوران كودكي و نوجوانيام را به جهت حرفهاي و اخلاقي و روشهاي آموزشي كه در تئاتر صورت ميگرفت، طي كردم.
با آدمهاي بزرگي كار كردم. ما در حقيقت گروه تئاتر كوچكی را پيريزي كرديم و همه نوع نمايش را در استانها به صحنه برديم. اصولا تئاتر كودكان و نوجوانان اگر تاريخچهاي دارد، اگر سازماندهي دارد، مديون كتابخانههاي كودك است كه امروزه همه آن را ميشناسند.
وضعیت آموزش تئاتر در آن دوران چگونه بود؟
در آن دوره ما مربيان ايتاليايي داشتيم، مربیان لهستاني داشتيم، گروه هاي سيار داشتيم. همه نوع نمايش اجرا مي شد. به جايي رسيد كه از دل آن همه تجربه، یک جریان ایجاد شد. فراموش نكنيم كه آن موقع ما ادامه يك جريان نبودیم، بلکه به وجودآورنده يك جريان بوديم.
در آن دوران من دو تا فيلم بازي كردم. نخستين داستانهايم در روزنامه پيك كانون منتشر شد و دو سه دوره هم به عنوان عضو برتر كانون انتخاب شدم. يك دوره ده ساله بسيار ارزشمند، از شش سالگي تا شانزده سالگي داشتم. برايم هميشه جذاب بود كه در واقع اگر كودكي كردم، اگر نوجواني كردم، اگر مدرسهاي رفتم، همهاش در اين فضاي امن بود. فراموش نكنيد كه قبل از انقلاب چه دوراني بود. دوراني كه بچهها در كوچه بزرگ ميشدند، محيط رشد
من، محيط كتابخانهاي بود. آثاري هم در آن دوران كارگرداني کردم. دو كار از برشت، پنج نمايشنامه كه خودم نوشتهبودم و چند مجموعه كه به شكل بازنويسي آثار منتشر شده كانون بودند. همه این کارها در سطح كتابخانههاي كل كودك كشور اجرا شد.
وقتی وارد محيط دانشگاهي شدم، نگاهم تغيير كرد و احساس كردم تئاتر آموزشي و آزمايشگاهي كه در تئاتر كانون اتفاق افتاده است، بايد در فضاي حرفهاي قرار بگيرد. از سال 62 و 63 تا سال 70، به عنوان مربي در فضاهاي حرفهاي تئاتر مشهد و تهران كار كردم. نمايشنامههایي كه كار كرديم، شناسنامه داشتند و بسياري از آنها نيز چاپ شدند. ميخواهم بگويم كه اين دوره دوازده – سيزده ساله آغازين من، برایم جريانساز بودهاست. خيلي جالب است
كه هر وقت كسي از من سوال ميكند كه شغل شما چیست؟ من جواب میدهم که نویسنده هستم. شغلهای دیگری که داشتهام، پستها و مسئولیتهای مختلفم، همه گذرا بوده و هستند. ماندگار نيستند و برای من تنها شغلي كه ماندگار است، نويسندگي است. اگر مصاحبههای من را در طول آن سالها خوانده باشيد، ميبينيد كه آرزوي من اين بوده كه نويسنده بشوم و اگر روزي آثار من منتشر شود، فكر ميكنم كارم را خوب انجام دادهام. يعني ارتباط مستقيم با مخاطب دارم كه تا حالا الحمدلله انجام شده است. حالا چگونه انجام شده است؟ یک پيشامد در سال 48 من را به جهان بسيار باشكوه تئاتر پرتاب کرد. اما چگونه شد كه در اين جهان باشكوه تئاتر ديني قرار گرفتم؟
چیزهایی که ميگويم وجود دارند. اصلا شعار نيست. اين اتفاق افتاده و به عنوان یک جریان، مطرح است. چگونه ميشود اين مسير را طي كرد؟ همه ما در
زندگي فرديمان دنبال قدرت هستيم. حالا اين قدرت گاهي معنوي است و گاهي بازدارنده است. ولي زمانی قدرتي با ما گفتگو ميكند. يعني فطرت آدم را
ميتواند مورد پرسش قرار بدهد. سال 70 نمايشي به نام قاصدك كار كردم و به ساري بردم. در مسير تصادف كرديم و سه نفر از بازيگران ما كشتهشدند. آنها
را در حرم مطهر دفن کردند. روز مراسم هفتم، در مسجد گوهرشاد بنايي بود و حسابی شلوغ بود. آنقدر كه يك نفر بالاي يكي از اين جرثقيلهاي بنايي رفته
بود و براي جمع صحبت ميكرد. در آن شرايط يك لحظه از خودم پرسيدم اگر اينها يك نمايش ديني بازي كردهبودند و كشته ميشدند باشكوهتر نبود؟ و اینكه آيا روزي روحهاي اينها از من نخواهند پرسيد كه آقاي تشكري به عنوان استاد ما بگویید، این نمایش ارزش اين را داشت كه ما جانمان را از دست بدهيم؟ من خيلي با صراحت صحبت ميكنم. آيا نمايش تو آنقدر ميارزيد كه ما جانمان را بدهيم؟ و در حقيقت آن موقع من دچار يك تشويش عظيم شدم.
مراسم هفتم تمام شد. من هر روز به حرم ميرفتم. هر صبحگاه به حرم ميرفتم. بعد از بيست و پنج روز، آقايي آمد و گفت من هر روز دارم شما را مي بينم. شما من را ميشناسيد؟ گفتم نه. گفت مي دانيد حراست آستان قدس رضوي شما را كنترل ميكند؟ گفتم نه. گفت چون هر روز صبح ميآيي جاي منبر امام زمان مينشينی، مينويسي و ميروي، مي نويسي و مي روي. حالا به من گفتند برو اين شخص را پيگيري كن و ببين چه كسي است؟ گفتم اين همكلاسي من است. بعد من همين قصه را برايش تعريف كردم. با همديگر از در صحن قدس داشتيم ميآمديم بيرون که يك مرد كاملا روستايي، پابرهنه، دستش را به در مسجد گذاشت، گفت: من از اين زن مغول كه اين مسجد را ساخته كه بدتر نيستم، كار او را راه انداختي. يا كار من را راه مياندازي يا ديگر خانهات نميآيم. من در مقدمه رمان «بار باران» عين همين واقعه را نقل كردم. من به آن دوستم گفتم در مورد چه كسي صحبت ميكند. گفت در مورد گوهرشادخاتون، سازنده مسجد گوهرشاد. احساس کردم بعد از بيست و پنج روز، امام رضا(ع) با من حرف زد. كه حالا اثري را كه ميخواهي بنويسي، بنويس. ديگر راه را پيدا كردم. يعني بعد از آن بيست و پنج روز، كه من بايد چهل روز در حرم بيتوته ميكردم، به تحقيق در مورد ساخت مسجد گوهرشاد رسیدم. يك روايت عاميانه داريم كه پسري عاشق گوهرشاد بيگم ميشود و گوهرشاد او را به حرم ميفرستد و میگوید اگر چهل روز در آنجا بماني، من همسرت ميشوم و در واقع بعد از آن چهل روز جوان به يك زندگي معنوي ميرسد.
شايد «هفت دریا شبنمی» اولين نمايشي بود كه در تاريخ ادبيات ايران به حرم امام رضا(ع) به شكل بسيار ارتباط برانگيزي پرداخته بود. در سال 1373 منتشر شد و با اینکه به تعداد کمی چاپ شده بود، باز هم گروههای تئاتر زیادی در اقصاء نقاط کشور آنرا اجرا کردند.
سال 73 كه من اين نمايشنامه را منتشر كردم، بزرگوار ما آقاي سيدمهدي شجاعي، مسئول انتشارات ديني مركز فرهنگي نمايشي بود. نمايشنامه تصويب
شد. برای گرفتن حقالتاليف آن امكان ارتباط با آن مجموعه را نداشتم و چون شغل ديگري نداشتم به حقالتاليف آن از جهت زندگي روزمره خيلي نيازمند
بودم. اولين كتابي هم بود كه از من منتشر شدهبود. آنقدر اين آمد و شدها تكرار شد كه ديگر من براي گرفتن حقالزحمه به استيصال رسيدم. جالب است كه
يك غروب جمعه، وقتي به حرم ميرفتم به دوستم كه همراهم بود گفتم من بابت دوسالی که روي هفت دریا شبنمی کار كردم، حتي يك ريالي هم نگرفتم. در يك تنگناي بسيار فوقالعاده بودم. موقعي كه نماز ميخواندم، يك نفر به من گفت قبول باشد. وقتي برگشتم، ديدم آقاي شجاعي بالاي سر حضرت نشستهاست.
حالا ايشان احوال من را ميپرسيد و من گريهام گرفتهبود. گفت چي شده؟ گفتم من غيبتتان را كردم، و موضوع اين گونه بودهاست. گفت اصلا، من براي
اين آمدهام كه مشكل شما را حل كنم. گفتم چطور مگر؟ گفت من قرار نبود كه به مشهد بيايم. يكي از دوستان بليط داشت، گفت من نميتوانم بروم، تو برو.
در آنجا بود كه احساس كردم در اين بارگاه چيزي گم نميشود. اگر دير ميشود به خاطر اين است كه تو به اين نتيجه برسي كه كسي تو را ميبيند، كسي مراقب توست، كسي صبر و تحمل تو را محك ميزند. آيا ميشكني؟ بعد از آن، صاحب تمام آثاري كه شروع كردم به نوشتن، امام رضا(ع) هستند. دو نوع کار در آثار من هست. آثاري كه به حوزه دفاع مقدس مربوط ميشود كه باز هم در تمام آنها امام رضا(ع) به شكل موثر وجود دارد و آثاري كه اسطورهاي است.
در تمام اين سالها، به عنوان يك آدمي كه زندگي اجتماعي دارد، من هم شغلهايي داشتم كه هيچ ارتباطي به نويسندگي نداشت، ولي كماكان خودم را نويسنده ميدانستم. يعني اگر تئاتر كار ميكردم، به نشر آن فكر ميكردم. به اين فكر ميكردم كه بايد دنبال ناشر شفاهي بگردم كه اين نمايشنامهها
به گوش مخاطب برسد. چون در حقيقت ما در عرصه تئاتر خصوصي، كماكان مشكل داريم. تئاتر ما، تئاتري دولتي است. امروزه تئاتر دولتي خيلي خوب شدهاست. چون ديگر كارمندي نيست. ولي در آن زمان، در دهه هفتاد يا شصت، بودجهريزي كار هنري، در اختيار بخش دولتي بود. اگر شما كارمند بوديد،
ميتوانستيد كار بكنيد. يعني كارمند يك وزارتخانه، امكانات آن وزارتخانه را در اختيار خودش داشت. شايد تنها كسي باشم كه اين آثار را به شكل تلهتئاتر درآورده. در حقيقت من فكر ميكنم كه اين بيوگرافي متفاوت از بيوگرافيهاي ديگر است. معمولا ميگويند فلان روز به دنيا آمدم، اما به دنيا آمدن من سه بار اتفاق افتاده است. يك بار در سال 1342 در قوچان فرزند محمد محترم، يكبار در سال 1348 كه در جهان تئاتر تولد يافتم و يك بار هم در سال 1370 در مسجد گوهرشاد حرم امام رضا(ع) که تصميم گرفتم آثار ويژه ايشان بسازم. همان طور كه در مقدمه بار باران گفتم، تمام آرزویم اين بوده كه يك روزي من را به همين نام بخوانند. كه خادمي بود كه كارش كتابت اين بارگاه قدسي بود.
كمي از سختيهاي كار بگوييد. اين اتفاقي بود كه شخصا براي شما افتاد و شما را به تعبير خودتان به جهان برگرداند و باعث زندگي مجددتان شد. اما شما در اين مدت چه سختيهايي برای داستانگویی و نمایشنامهنویسی درباره امام رضا(ع) متحمل شدید؟
من فكر ميكنم كه الان ديگر به اصل بحثمان ميرسيم. ببينيد مدتهاي مديدی است که در اين سرزمين، هر بار ميخواهيم درباره يكي از افراد بزرگ صحبت كنيم، دچار اين ميشويم كه فكر ميكنيم زندگي شهودي، زندگي است كه فقط مربوط به همين آدمهاست. و آثار شهودي كه اين آدم ها نوشتهاند. چون ما تجربه زندگي شهودي را نداريم، به آن نزديك نيستيم. فكر ميكنيم آدمهايي كه از زندگي شهودي حرف ميزنند، در واقع از چيزي صحبت ميكنند كه ما آن را نميفهميم. و چون ما نميتوانيم معاوضه اجتماعي براي آن قرار بدهيم، آثار آنها را غريب ميدانیم. پس ما بياييم يكبار در يك مصاحبه، پرده از اين حقايق برداريم و از همه نشانهگذاريها، همه غربتها و همه آن چيزهايي كه جفا در حق زندگي شهودي ميکند. تا زماني كه كسي اين پرده را پس نزند، به نظر ميرسد آن نور نميآيد.
معمولا ما ميگوييم كه روز با آفتاب آغاز ميشود. حالا اين آفتاب براي هركسي يكطوري است. مثلا يك نفر آفتاباش ساعت هفت صبح است، يك نفر ساعت يازده است. يا يك نفر اصلا آفتاباش ماه است.
سه تا مثال مي زنم. ما معمولا در شبهاي خاصی آجيل مي خوريم كه خراسانيها به آن شبچله ميگويند. در صورتي كه اين اصطلاح اشتباه است. در واقع صحیح آن «شبچرا» است. چراگاهي شب است. يعني قديم شبانان ميرفتند چرا (يعني گوسفندان را مي بردند چرا) در شبچرا، خودشان براي همديگر قصه ميگفتند. و اولين گزارشهايي كه در مورد سلسلهالذهب وجود دارد، توسط شبانان گفتهشدهاست. يعني شبانان گوسفندان را به شبچرا ميبردند و در آن شبچراها داستان زندگي حضرت رضا(ع) و حديث سلسلهالذهب را براي همديگر نقل ميكردند. و با اين نقلها سفر ميكردند. قبل از آمدن اسلام هم شبچرا وجود داشته. يعني باز هم شبانان يا گوسانها در حقيقت اين عمل را انجام مي دادند.
شب اين آدم، در حقيقت روز بودهاست. يعني شب گوسفندها را ميبرده. در آفتاب نماز ميخوانده، عبادت ميكرده. اينها را به آغل مي برده و بعد ميخوابيده. يعني روز او شبش بوده و شب اين فرد روزش بوده است. حالا از اين جا ميخواهم بگويم كه اين افراد كه تعداد كمي نيستند، آثار زیادی از ادبيات مكتوب و شفاهي ديني ما را، براي ما امروز حاصل داشتهاند. اينها زندگي شهودي كردهاند. خواجه عبدالله انصاري وقتي ميخواهد شب را توصيف كند، ميگويد شب پرده عصمت است، جذبه رحمت است، باغ يقين است، پناه انبياء است. در حقيقت اين شباني و اين شب، بالاترين و ارزندهترين قسمتي است كه نويسنده جماعت با آن زندگي ميكند. خب حالا با شبي كه برای نويسنده، روز است، چه كساني دمخور هستند؟ چه زندگي صورت ميگيرد، جز زندگي شهودي؟ يعني شاهد اين شب چه كسي است؟ صاحب اين شب، چه كسي است؟ خداوند در قرآن به حضرت رسول(ص) ميفرمايد: اگر ميشد كه من نماز شب را براي همه افراد سخت نكنم، براي همه اين كار را ميكردم. ولي به تو ميگويم كه اين كار را انجام بده يا رسول. چرا اين را گفته؟ چون در حقيقت شاهد آن، شب است. شما اگر بخواهید يك رمان در مورد نماز شب بخوانید، وجود ندارد. اگر بخواهيم يك كتاب غيرفقهي در مورد آن پیداکنیم، وجود ندارد. در مورد نماز شب، فقط آن اصولي كه نماز شب بر آن وارد مي شود، وجود دارد. هيچ اثر ادبي و هنري در مورد آن وجود ندارد و من بارها هر وقت با دوستان در مورد آن صحبت كردهام، گفتهاند خودت بنشين و اين را بنويس.
من اين شب را طي كردم. صبحگاه بلند ميشدم و به حرم ميرفتم. سلامي عرض ميكردم و احساس ميكردم، اين آخرِ شب من است. و زندگي من در حقيقت تعطيل نميشد. يعني هفت صبح به زندگي اجتماعي باز ميگشتم و گويي تمام اين زندگي غيب ميشد. انگار كه من بودم و خودم و خودم بودم و لاغير.
من از صبح به حرم رفتنهايم، خيلي داستانهاي لطيف و لطيفهوار دارم. مثلا وقتي كه كفشداريها عوض ميشد، ميگفتند شما خيلي گرفتاريد كه هر روز به حرم ميآييد. یا ميگفتند يك مشكلي در شما وجود دارد كه آقا جواب شما را نميدهند. من از اين لطايف زياد شنيدم. از اين صحن به آن صحن ميرفتم. در اين بده و بستانها، اتفاقهاي زيادي افتاد. خيلي آدم ديدم. ديدم كه در آنجا يك جغرافيايي وجود دارد. يك تاريخ وجود دارد. و يك منظومه وجود دارد. و اصلا يك اكوسيستم وجود دارد، به جهت حياتي كه آدم ها در آن اصلا آنالوگ نيستند، خيلي ديجيتال هستند.
من به يك نمونه اشاره ميكنم. جيب مرد عربي را روبروي ضريح زده بودند. در صحن مسجد گوهرشاد داد ميزد كه اي امام رضا(ع)، تو چرا اينقدر مهربان هستي؟! اگر اين آدم در كربلا يا حرم حضرت عباس(ع)، جيب مرا زده بود، حضرت ابوالفضل(ع) گردن اين شخص را ميزد. بعد تو اينقدر مهربان هستي كه به
دزدم پناه ميدهي. ببينيد خشم خودش را نسبت به دزد چگونه با مهر و رأفت امام رضا(ع) آمیخته بود. تقريبا تمام نمايشنامههايي كه من نوشتم محصول ديدارهاي شفاهي آدمهاست. يعني قهرمانان كاملا زندهاند. من شاهد بودم كه زني در مسجد گوهرشاد بچهاش را گذاشت و گريخت و زن و شوهر جانبازي آمدند و گفتند كه اين بچه را امام رضا(ع) به ما دادهاست و نزاعي را كه وقتی آن زن برگشت و گفت بچهام را ميخواهم و آنها گفتند كه اين بچه ماست و كار
به كلانتري حرم كشيد و من فهميدم كه چه جايي است اينجا.
خب كجا اين افراد را ميتوان پيدا كرد. اين جنس آدمهايي را كه توبه ميكنند و برميگردند و ميگويند بچهام را گذاشتهام. و يكي که تجربه بچهدارشدن پیدا ميكند. همالآن اين دو تا خانواده با يك بچه در حال زندگي هستند. آن زن و شوهري كه جانباز بودند و بچهدار نميشدند و آن زني كه شوهرش مرده بود و بچهاش را گذاشتهبود، هنوز كه هنوز است، در حال زندگي كردن با هم هستند. من حتي فيلم اين را ساختم و در حقيقت صاحباش كسي جز حضرت نيست و خانه حضرت، خانهاي است كه در آن پر است از اين شگفتيها.
خب در اينجا من اين زندگي شهودي را تجربه كردم. اين را نميتوانم نفي كنم كه در حقيقت آثارم شفيع و شافعي جز حضرت ندارند. مثالي عرض ميكنم. سالهاي 78 و 79 سالهاي خيلي تلخي براي من بود. تقريبا امكان چاپ به شكل حرفهاي وجود نداشت. امكان زندگي به شكل حرفهاي وجود نداشت؛ از نظر هنري عرض ميكنم. جامعه به دلايل سياسي و جابجاييهايي كه صورت گرفت، متلاطم شد. من احساس كردم به جايي نياز دارم. چون اين همه قصه را نميشد در يك يا دو كتاب گفت. فكر ميكردم چطور ميشود جايي را پيدا كنم كه مثلا داستان كوتاه ننويسم. چون هميشه معتقدم كه روزنامهها داستان كوتاه را بيهوده منتشر ميكنند. داستان كوتاه يك اثر هنری بسيار فوق العاده است كه وقتي در روزنامههاي ما قرار ميگيرد (چون روزنامه، مصرف روزانه دارد)، تأثیر خودش را ندارد.
در صحن سقاخانه، آقايي به من گفت شما ميدانيد قبر حاج آقاي نخودكي كجاست؟ گفتم: بله. گفت: ميشود من را ببريد سر قبر ايشان؟ گفتم: بله. در راه كه ميرفتيم از من پرسيد شما مشهدي هستيد؟ گفتم: مشهدي نيستم، ولي مشهد زندگي ميكنم. گفت: چقدر پول ميگيري كه يك روز صحنهاي اماكن متبركه را به من معرفي كني؟ گفتم: در يك روز؟ گفت: بله. گفتم: باشه. من به خانه زنگ زدم و گفتم: امروز خانه نميآيم. من يك روز با اين آدم شروع كردم، تمام صحنها و آدمهاي بزرگواري را كه اينجا دفن شدهاند را نشان دادن. ميگفت من نميخواهم سراغ هيچ كدام از خدام بروم. ميخواهم يك آدم مشهدي كه هيچ وابستگي ندارد، به من نشان بدهد. (در حقيقت ميگفت، من ميخواهم يك مشهدي را تست كنم كه آيا اينجا را ميشناسد؟) از حاج آقاي نخودكي شروع كرديم. گفت اصلا ايشان چه كسي بوده است كه مردم به سر قبر او ميروند و نذر و نياز ميكنند؟ گفتم ايشان اهل اصفهان بودند. به مشهد مي آيند و… داستان زندگي آقاي نخودكي را برايش توضيح دادم. و به اين نكته رسيد كه گفت اينهايي كه تو ميگويي جايي منتشر شده، يا خودت ميگويی. گفتم نه، من ميگويم. بعد از هفت يا هشت ساعت، تازه فهميد كه من محقق و نويسندهام و من هم فهميدم كه او مسئولي است در راديو تهران. حالا شما باورتان مي شود كه من به يكباره از فضاي مشهد به فضاي راديو تهران پرت شدم كه در آنجا فقط يكسري نمايشنامه راديويي بنويسم براي مخاطباني كه دوستدار اين گونه از داستانها هستند؟ همان آرزويي كه من يكسال با آن درگير بودم. من كمكم به قم رفتم، به كاشان، به مشهد اردهال، به شيراز و به تمام شهرهايي كه خاندان حضرت رضا(ع) در آنجا مدفنشان بود و در حقيقت در مورد اين جهان گسترده در حال مطلب نوشتن بودم.
خب، حالا سوالم اين است كه، آيا مي شود اين مسير را مكانيكي طي كنيم؟ يعني يك آدم تصميم بگيرد كه اينگونه زيست كند و براي حضرت رضا(ع) بنويسد؟ مگر مي شود اين مشقت در زندگي شهودي طي نشود؟ يعني بحثي كه اول عرض كردم. آن تصادف و پيشامدها، تصادفهايي نيستند كه ما فكر كنيم كه مي توانيم خودمان به وجود آورندهشان باشيم. در حقيقت اين قسمتي بود كه عرض كردم. فيلسوفي ميگويد تصادف، پيشامد و بازي، اميالي هستند كه آن اميال در حقيقت آدمها را به سمتي ميبرند كه ديگر جوهرهاي فطرت فرد آشكار ميشود. يعني در حقيقت آنها اتفاقي نيستند. اتفاقهاي پيشبينيشدهای هستند كه فرد نميداند همان پيشامد است. يعني نسبت به مسيري كه شما ميدويد كه طي كنيد، اينها سنگ نيستند. در حقيقت تو را از سنگ دور ميكنند. سد نيستند، برعكس آن عدد صد هستند كه تو را به كعبه ميرسانند.
توضيح دادم كه از سال 70 تا 78 يك نوع سلوك داشتم. از سال 78 جهان من باز شد. يعني راديو باز شد و من شروع كردم براي راديو كار كردن. همزمان با كار راديو، آثارم نيز منتشر ميشد. «وصل هزار مجنون» به چاپ رسيد، «دست هزار غريب» به چاپ رسيد. و من ناگهان با مخاطباني روبرو شدم كه تا امروز
آنها را نديدهبودم. مثلا خانم نابينايي به من زنگ ميزد يا آقايي از يكي از روستاها زنگ ميزد. مثلا يادم هست وقتي سريال «وقت خوب مصائب یحیی» پخش شد، شايد بدون اغراق اين سريال را راديو ده يا پانزده بار تكرار كرد و هر بار كه اين سريال پخش شد، به من تلفن شده بود. افراد مختلفي به من زنگ ميزدند و ميگفتند اين زندگي خودت است؟ اسمش هم روي خودش است: وقت خوب مصائب. يعني مصائبي كه به شدت شيرين است. مصائبي كه به شدت راهنمايي ميكند. احساس ميكني مراقبت ميكنند از تو. و من ميگويم اين زندگي شهودي يك شهد و شيريني دارد. در عيني كه ديگران اصلا برنميتابند. اينكه شما فقط بتوانيد از قسمت شيرين ائمه(ع) برداشت كنيد. من معتقدم كه آن مصائب شيريني كه ائمه اطهار(ع) طي كردند، در مقياسي كوچكتر به ميزان ظرف خودت، تو هم بايد طي بكني. يعني غربت را بايد طي بكني، بنبست را بايد طي بكني و بداني كه بنبستي وجود ندارد. تنهايي را بايد طي بكني. طرد شدن را بايد طي بكني. فقط خدا را بايد باور كني و طي بكني. بايد بفهمی ايمن بودن و امن بودن در عين شدايد، چگونه به وجود ميآيد؟ همه اينها را بايد طي بكني. اين طي طريق و سلوك، حاصلش ادبيات ديني ميشود. من اصلا معتقد نيستم كه ادبيات ديني، ادبيات شعاردهي هست. به نظر من ادبيات ديني، ادبيات شعورمندي است. و هر چقدر بخش شعورياش، درون گرايانهتر عمل كند، به پختگي بيشتري ميرسد. اگر ما نمونههاي قابل ذكري در سرزمين خودمان داريم که با استقبال مخاطب روبرو شده، به اين دليل بوده كه مخاطب احساس كرده يكي از جنس خودش، از درد خودش، پلي شده بين او و آن قبله، آن معنا. من فكر ميكنم كه اين زندگي شهودي را با زباني توضيح دادم كه نمونههاي نيكبختي و نيكنامي هم دارد.
حالا در حقيقت يك وظيفهاي به عهده من بود. وظيفه اين بود كه بتوانم اين گفتگو را با مخاطبان مقاومسازي كنم. ديگر نميتوانستم صرفا يك راوي باشم. يعني احساس كردم كه بايد بنيانهاي ديگري را طرح كنم. چه با قالب تكنيكي، چه با قالب ماندگاري. براي همين رفتم سراغ اينكه چند بار به اين بارگاه، دشمنان اين قوم حمله كردند. در اين ايده و فكر بودم كه انتشارات نیستان با من تماس گرفت كه آقاي تشكري، اول اینکه ميخواهيم تمام مجموعه آثار شما را منتشر كنيم، به عنوان كسي كه در حوزه تئاتر ديني صاحب نظر است و بيشترين كارها را كرده، به ويژه در مورد حضرت رضا(ع) و دوم، مي خواهيم يك رماني در مورد حضرت معصومه(س) و حضرت رضا(ع) بنويسيد. اين اتفاق در شب قدر سال 88 افتاد. من از سال 78 تا 88 در راديو و تلويزيون كار مي كردم و در سال 88 ناگهان با اين مسئله روبرو شدم كه ميخواهندكليه آثارم را منتشر كنند و در ضمن يك رمان با این مشخصات که گفتم. در اينجا هر چقدر من از آقای شجاعی سپاسگذاري كنم، كم است. به دليل اينكه اين مرد خودش نويسنده است. صاحب نظري دلسوخته است و در حقيقت دلداده خاندان اهل بيت(ع) است. و مي دانيد كه بالاترين تيراژ در حوزه زندگي فاطمه زهرا(س)، زندگي حضرت زينب(س)، را ايشان دارد. ايشان نقش بسزايي در معرفي و چاپ آثار نويسندگاني دارد كه مثل خود ايشان به اهل بیت دلدادگي دارند.
من با ايشان درباره رمان «پاريس پاريس» صحبت كردم. گفتم دو مقطع تاریخی، حرم آسیب شدیدی رسیده. اول، واقعهي كشف حجاب است كه يكبار در حرم به تيراندازي ختم شده است. دوم، بمباران حرم توسط روسهاست. در طول دو و سه سال پاريس پاريس و «ولادت» را شروع کردم به نوشتن. اين آخرين رمانهاي منتشرشده من بود.
تئاتر هنري است فاخر و خاص با مخاطبان خاص. نمايشنامه هم در ساحت نمايشنامه، هيچ وقت كامل نميشود. يعني بايد به صحنه برود و ضبط شود. اما رمان، يك عمل بيواسطه است،كاملتر است.
و امام رضا(ع) اين قسمت را براي من روشن كرد. در طول همهي اين سالها، جز يك نمايشنامه كه حوزهي هنري مشهد منتشر كرده، هيچ كدام از آثار من در مشهد به چاپ نرسيده است. من ناشر مشهدي ندارم. نه اينكه ندارم، اصلا نيامدند. اما از يك جهت شادمانم و دِيني ندارم. دِينام فقط به امام رضاست. اينها در بزرگ كردن و پلكان شدن من نقشي ندارند. اگر روزي هم در ميزان قضاوت باشد، آثار سعيد تشكري را ناشران كشوري چاپ كردند. ناشران كشوري در تهراناند و عمدتا دولتياند.
نمايشنامهي «قاف» كه اولين نمايشنامهي مذهبي كودكان بود را در دههي ۶۰ نوشتم. اين نمايشنامه در سطح بينالمللي جايزهي يونيسف گرفت. ما بياييم به اينها بپردازيم كه آيا در جايزه دادن به من، اينها موثر بودند؟ نه. آيا در طرحکردن من کسی كمك كرد؟ نه. چه كسي، چه جرياني تشكري را دنبال كرده كه بتواند به عنوان نويسندهاي كه در مشهد زندگي ميكند، بيشترين تيراژ و تعداد را در چاپ آثار داشته باشد. در حوزههاي متنوع، نمايشنامه و رمان و فيلم نامهاش را بسازد، نمايشنامهاش را به صحنه ببرد، در جشنوارهي كشوري بدرخشد،كارمند دولت هم نباشد! در مشهد هم پشتيبانيهاي لازم را نداشتهباشد. خيلي معمولي باشد. چه جرياني اين قضيه را دنبال كرده؟
آن زندگي شهودي و آن وابستگي معنوي كه من به اين بارگاه دارم، براي خودم است. هربار كه اتفاق خوشايندي ميافتد، ميگويم صاحبش اينجاست. جالب اين است كه تمام اين اتفاقات هم در حرم ميافتد. مثلا آن مسئول راديو كه تعريف كردم، در حرم ديدماش. همهي اين افراد، در اين بارگاهاند. جالب اينكه اكثر ديدارهاي ما ناشناسانه ايجاد شده است!
در سال 87 با پيشنهاد آقاي شجاعي، احساس كردم و از خود پرسيدم كه در طول اين سالها نسبت به خواستههايي كه از تو دارند و خودت از خودت داري، آنقدر ذخيره داري؟ و سوالي كه من سال 70 براي مرگ آن بازیگران از خودم كردم!
كمكم احساس كردم كه وضع جسمیام بد شده است. سال 87 نشانههاي باليني اولين بيماري در من پيداشد. احساس كردم كه با يك عدم تعادل روبرو هستم. يعني داشتم در خيابان راه ميرفتم، يكهو ميخوردم زمين. داشتم نماز ميخواندم، يكهو سرم گيج ميرفت و ميافتادم. اين قضيه را شوخي ميپنداشتم. رفتم دكتر.كمكم ديدم نشانههاي اماس دارد خودش را كاملا نشان ميدهد. در كنار اين ماجراها من داشتم رمان هم مينوشتم. رماني كه بايد به سرعت و حرفهاي تهيه ميشد.
پاريس پاريس يا ولادت؟
ولادت. پاريس پاريس را من نوشته بودم. فقط ناشر كه آقاي شجاعی بود، منتشرش كرد.
داشتم ولادت را مينوشتم. در ولادت احساس كردم كه من بايد آن شبچراهاي شبانهام را، سفر زندگي امام رضا(ع) را نقل كنم. احساس كردم كه در واقع سلسلهاي در ايران وجود دارد كه به شدت مظلوم است و خاندان واقعي حضرت رضاست. و اگر من بگويم شما برايتان آشناست؛ «سلسله ي رضويه». سلسلهي رضويه، تنها سلسلهايست از حضرت رضا(ع). يعني ما سيدان پارسي هستيم. خانداني از حضرت رضا(ع) كه فرزندان خود حضرت رضا هستيم و پارسي هم هستيم.
و خيليها دچار اين اشتباه تاريخي هستند كه صفويه تشيع را به ايران هديه كرده است! در صورتي كه رضوي حكومت را به صفويه هديه كرده. سلسلهي رضويه بوده كه صفويه را به قدرت ميرساند. و من يكهو پرت شدم به جايي كه اصلش بود. و جالب اينكه در آنجا متوجهشدم از طرف مادري جزو سلسلهي رضويهام!
اكنون بيماري اماس كماكان در من وجود دارد. حالا با درماني كه دارم طي ميكنم.كماكان ميافتم. كماكان پا ميشوم و كماكان دارم جلد بعدي ولادت
را مينويسم.
و جالب است كه اين روزهاي سخت را بدون نگراني طي ميكنم. مي خواهم به شما بگويم كه نه تنها نگران نيستم، که ديگر خيالم راحت است. اما سوالي كه هميشه از خودم ميكنم اين است كه اگر امروز، همين امروز، خداوند بخواهد سعيد تشكري دنيا را ترك كند، ديگر نگران نيستم؟ احساس ميكنم كه حضرت رضا(ع) براي من جايي را درحوزهي ادبيات تعبيه كرده كه آن خادمه اي كه در آن مقدمه بار باران گفتم براي من اتفاق افتاده است.
يعني امروز ميتوانم بگويم كه جواب عرشام را ميتوانم بدهم.كاري كه بلد بودم،كاري كه فرصتاش را براي من فراهم كردند،كاري كه به من ماموريت داده شدهبود را انجام دادم. در حد وسعم. تواناييام اينقدر بود.
ولي ديگر روي بام ديگري ننشستم، جاي ديگري نپريدم، دلمشغوليام اين نبود كه نويسندهي معروف تلويزيون و سينما بشوم. تنها نويسندهي ادبيات شدم. از آن طرف هم ميتوانم به مخاطبم اين را بگويم كه سعيد تشكري تو، هنوز اينجاست.
عاااااااالی بود. خدا ایشون رو برای ما حفظ کنه و خود امام رضا از آقای سعید تشکری قبول کنه و دستگیرشون باشه. انشاالله هرچه زودتر خدا سلامتی رو به شما برگردونه