چهارشنبه 22 آگوست 12 | 16:22

روایت مردی که در آشیانه عقاب می‌زیست

در بخشی از رمان «معجزه انجیر» با محوریت گلاب‌دره‌ای آمده است: ـ به اینجا می‌گفتند «آشیانهٔ عقاب». از اینجا همه جا پیداست، اما هیچ کس اینجا رو پیدا نمی‌کنه، من اینجا زندگی می‌کنم می‌فهمی؟/ – من فقط نگاه می‌کردم، یک کیسه خواب، یک فلاکس کهنه، یک استکان بلور، زیر چکه، چکه آب، که قطره، قطره از یک شکاف کوچک پوشیده از خزه به داخل استکان می‌چکید، استکان لبریز شده، آب سرد را به من تعارف می‌کند


اکبر خلیلی جزء دوستان نزدیک محمود قادری گلاب‌دره‌ای است. او چند سالی است که در حال نوشتن رمانی با محوریت گلاب‌دره‌ای است. تلفنی مصاحبهٔ کوتاهی با ایشان انجام دادیم و ایشان نیز تلفنی تکه‌ای از رمان «معجزهٔ انجیر» را برای ما خواند.

 جناب خلیلی! قضیهٔ «معجزه انجیر» چه بوده است؟ لطفا یک توضیحی راجع به آن بدهید.

عرض کنم که این یک رمان نیمه تمام است که من در آن زمان -البته من باید تاریخش را مشخص کنم- که در متن پیدا می‌شود و به همین صورت به عنوان یک پاداش شروع کردم به نوشتن و دیدم که می‌شود این را یک رمان کرد.

 قیافه‌اش مانند کوهنورد‌ها بود، آمد گفت من با اکبر خلیلی کار دارم

 سرآغاز این رمان «معجزهٔ انجیر» از کجا در ذهن حضرتعالی شکل گرفت؟

ببینید، من این را برای شما توضیح دادم، من این را در آن جلسه توضیح دادم، من یک روزی در یک مغازه نشسته بودم که دیدم یک فرد ژولیده پوشی که قد بلندی داشت و یک کاپشنی هم پوشیده بود و قیافه‌اش مانند کوهنورد‌ها بود، آمد اینجا و به من گفت که من با «اکبر خلیلی» کار دارم، گفتم چی کارش داری؟ گفت کارش دارم، بهش گفتم بگو؛ «اکبر خلیلی» منم، دستش یک پاکت انجیر بود که مثل اینکه این انجیر‌ها را در راه با آب شسته بود و آب از آن‌ها می‌چکید، آمد داخل و خیلی با پرخاشگری به من گفت تو با چه جرأتی یک چنین کاری را کردی؟ گفتم انجام دادم دیگه، منم مثل همهٔ مردم. به هر حال بگذریم از این موضوع با یکسری بحث‌های قرانی و فلسفی و علمی و مکتبی با هم رفیق شدیم.

 این کسی که با او رفیق شدید، با توجه به توضیحات و شاخصه‌هایی که از او گفتید و من آن شاخصه‌ها را می‌شناسم کسی نیست جزء «سید محمود قادری گلابدره‌ای».

درسته، بله، ایشان هستند.

 خب، می‌فرمودید.

آن وقت ایشان آمدند و موقعی که با هم یک مقدار صحبت کردیم آن آدم خشن که پرخاش کرد به من با خواندن یکی، دو آیه که به اتفاق هم خواندیم، یک کلاه پشمی سرش بود و با دست، روی سرخود زد و نشست و گفت: این خدایی که گفتی تو، پس اینه، من نوکرش‌ام، ما با هم دوست شدیم و من بعد این در رفت و آمد‌ها بدون اینکه به او بگویم شروع کردم به نوشتن. اتفاقا ایشان یکبار هم این کار من را دید.

 یعنی شما رمان «معجزه‌ای انجیر» یا «معجزهٔ دانه‌های انجیر» را نوشته بودید و در گوشه‌ای نگه داشته بودید؟ درست است؟

نه، موقعی که ایشان آمد و ما با هم رفیق شدیم و این داستانش هم در واقع یک داستان حقیقی است.

 گفت اکبر! اصلا از این کارت خوشم نیامد

 یک داستان رئال است.

بله، به صورت رئال نوشته شده چونکه من به هر حال از ایشان یک چیزهایی گرفتم، ایشان موقعی که این کار من را گرفت و خواندش به من زنگ زد و گفت اکبر اصلا از این کارت خوشم نیامد ولی ناقلا، تو چطوری تونستی اینطور من رو عکس برداری کنی، گفتم، خب من نویسنده‌ام دیگر.

 خود گلابدره‌ای می‌گفت؟

بله، تو اصلا لهجه و همه چیز من را عکس‌برداری کردی، این چه کاری بود تو کردی آخه، گفتم، حالا می‌خواهم ادامه‌اش بدم، گفت: نه از این غلط‌ها نکن، گفتم: حالا ببینم چه می‌شود، ولی اگر تونستم و حالش رو داشتم ادامه‌اش می‌دهم، این هم صحبت‌های ما بود دیگر چونکه شما می‌دانید دیالوگش به این صورت بود.

 بله، الان از این کتاب «معجزه‌ دانه‌های انجیر» چند صفحه‌اش را نوشتید؟

نمی‌توانم به شما بگویم، اجازه دهید یک مقدار روی آن کار کنم.

 الان یکی، دو صفحه‌ای که فرمودید می‌خواستید در روز تشییع جنازه «گلابدره‌ای» بخوانید چه بوده است، آن را برایمان می‌خوانید؟

آنجا همین را من شروع کردم به خواندن که یک نمونه‌ای از آن شخصیت چند بعدی ایشان را نشان دهم و چون متأسفانه فرصت خیلی تنگ بود و به من اصرار کردند من مجبور شدم یک صفحه و چند خط آن را بخوانم.

الان چند صفحه آن را می‌توانید برای من بخوانید؟

شما هر چقدر که دوست دارید چون الان نزدیک ۹ ـ ۸ صفحه پیش من است ولی من ممکن است که ۷ ـ ۶ صفحه‌اش را برای شما بخوانم که انتهای این ۷ ـ ۶ صفحه یک انتهای معنی‌داری دارد.

 می‌گن: محمود گلی! واسه ما از «خمینی» بگو

 بفرمایید.

بسم‌الله الرحمان الرحیم. به محض اینکه در سربالایی شهرک قائم پیچیدم چشمم به ماشین فولکسش افتاد که جلوی پاسگاه پارک کرده بود و رفتم جلوی ماشینش پارک کردم. روی فرمان ماشین دولا شده بود و حالت قوز کرده‌ها را داشت. انگار مطلبی را می‌خواند و یا می‌نوشت. به شیشه جلو که زدم چرتش پرید. بلافاصله از ماشینش پیاده شد، گفتم، سلام «محمود» جواب سلامم را داد و گفت ببین پسر چی پیدا کردم، گفتم: حالا وقت این حرف‌ها نیست، من دیرم شده باید برم یارو را گیر بیارم، گفت: حالا اونو ولش کن، بیا اینجا، گفتم، زود بگو «محمود» دیرمون می‌شه، گفت نگاه کن پسر، خدا رو می‌بینی چطور با منه، گوش دادم، پسر می‌خوام قضیه پدر این بسیجی رو که زدند کارد رفت تو گلوش تا زیر نافش رو پاره کردند و بعد اون بابای باحالش اومد اون قاتل رو زیر چوبهٔ دار بخشیده فیلمش کنم، با مهرجویی هم صحبت کردم، گفتش خیلی عالیه، تو موافقی، چرا موافق نباشم، حالا باید بریم سراغ این یارو که با ماشینش به ماشین من زده و در رفته، و چپیدم تو پاسگاه، نام و نشان و آدرس و یک کاغذ کوچک به دستم که «محمود» روی کیوسک فلزی پاسگاه گفت وقتی اومدی بده مهر و امضاش کنن، اومدم بیرون با یک سرباز لاغر و تکیده که داخل لباس زیتونی انتظامات کیپ در کیپ تن لاغرش بود با اخطاری که به دستش داشت همراه من و محمود سوار ماشین شد و خیلی احتیاط کردم که داخل ماشین اسمی از محمود نیاورم، چون در این منطقه اسمش مثل بمب صدا می‌کرد و باعث گرفتاریش می‌شد. به خصوص که برادر سرهنگ بازنشسته‌اش در آن منطقه نفوذ داشت و دائم مثل گربه که به دنبال موش می‌دود او را تعقیب می‌کرد، بهش گفتم زیاد بلند صحبت نکنن. او در سینه کش راه که از تعدادی اتومبیل سبقت می‌گرفتم تا خودمان را از قسمت خط سرعت به کنار جاده برسانم با صدای بلند شروع کرد با سربازی که بغل دست من روی صندلی جلو نشسته بود صحبت کرد: جوون چند سالته؟

۲۰ سالم.

عالیه، ۲۰ سال از انقلاب گذشته نقطه، می‌گن جمهوری اسلامی هیچ کاری نکرده، پس لامذهب، این بزرگراه‌ها چیه، از غرب به شرق، تو خمینی رو می‌‌شناسی، تو که نبودی، موقع انقلاب بودی؟

ـ من فقط چهار ماهه بودم.

– پس توی خیابون‌ها ندیدی چه خونهایی ریخته شد.

ـ ولی می‌دونم

– می‌دونی؟ تو کجا بودی که بدونی؟ اینجا کشور خمینیه؟

– این بزرگراه‌ها رو خمینی ساخته نه شاه، تو اسمت چیه؟

ـ روح‌الله

– یا امام حسین، چه گفتی؟

ـ روح‌الله

– پسر عجب بابایی تو، مادرت هم مثل پدرت با همین اسم

صدات می‌زنه؟

ـ بله، آقا

– بچه کجایی؟

ـ بچهٔ تهرون

– کجای تهرون؟

– سه راه شکوفه

من با صدای بلند خندیدم، محمود گفت: تو چته؟ تو چرا می‌خندی؟

آخه نمی‌دونی «محمود گلابدره‌ای»، من تو رمان جدیدم یک قهرمان داستان دارم که بچهٔ سه راه شکوفه هست. یعنی بچهٔ ۱۷ شهریور، خیابان شهباز سابق، می‌فهمی یعنی چی؟

ـ یعنی چی؟ یعنی بچهٔ جنوب شهر، کسی که اسمش روح‌الله ست، بچهٔ جنوب شده، کسی است که اگر خودش در تظاهرات نبوده باباش بوده، مادرش بوده. و رو کرد به روح‌الله که هاج و واج به حرفهای ما گوش می‌داد و با حرف‌های جلو آمده‌اش به طور اعجاب‌آوری می‌خندید. محمود گفت، ببین بچه گوش کن چی می‌گم، گفتم تو اشتباه می‌کنی، گفت بچه سه راه شکوفه است، گفت من می‌دونم تو حرف نزن، بچهٔ شکوفه ازدواج کردی؟

ـ هنوز نه

– از اینکه اسمت روح‌الله‌ست راضی هستی؟

ـ بله که راضیم.

– چاخانگی ‌نگی‌ها، بهت نمی‌‌گن این اسم چیه که روی خودت گذاشتی

ـ غلط می‌کنن.

پسر دمت گرم، آخه من توی این مدتی که اومدم می‌بینم خیلی‌ها نق می‌زنند، پسر تو نمی‌دونی الان تو آمریکا تا اسم خمینی را می‌آوری چی کار می‌کنن، من می‌رم تو واشنگتنPC جلوی کاخ سفید مشت‌هایم را اینجوری می‌کنم رو به کاخ سفید می‌گیرم داد می‌زنم «خمینی»، در یک آن سه حادثه اتفاق می‌افته، یک عده انگار جلوی پایشان یه دفعه یک بمب منفجر کردن، پا می‌زارن به فرار، افتان و خیزان، می‌گن من تروریستم، هستم، همین حالا‌ست که همه رو اطراف کاخ ببندم به گلوله، د فرار، باز می‌ام یه طرفه دیگه کاخ سفید، مشتم رو بلند می‌کنم فریاد می‌زنم «خمینی» یه گروه دیگه، اون‌ها میان جلو، می‌دونی این‌ها کی‌ها هستند؟ این‌ها دانشمندان، شاعران، نویسندگان، روشنفکرای آمریکایی هستند، می‌آن در گوشم می‌گن «خمینی، بزرگ‌ترین مرد تاریخ. کسی که در قرن بیستم فریاد زد آمریکا شیطان بزرگ است، آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» این‌ها رفیق‌های من بودند، روشنکفرایی که ماهی دویست دلار کمک بلاعوض به اون‌ها می‌دادن و اون‌ها به سمت کاخ سفید تف می‌کنن، می‌گن، یک فحش بده. هر سه تا می‌خندیم و با‌‌ همان سرعت که به کناره اتوبان کشیدم به قول محمود وارد سوراخی می‌شوی، بعد از یک راه خروجی وارد یک بزرگراه دیگر می‌شویم، محمود دهانش کف کرده، باز ادامه می‌دهد، اما دستهٔ سوم، می‌آن کنار دست من می‌شینند، می‌گن «محمود گلی» واسه ما از «خمینی» بگو، می‌گم خرج داره! می‌گن هر چی بخوای می‌دیم، می‌گم من رو مهمون می‌کنید ببرید خونتون؟

می‌گن از خمینی بگو، هر چی می‌خوای می‌دیم، می‌فهمی روح‌الله؟ آمریکایی‌ها، همون مردم کوچه و بازارشون، دانشجوهاشون، منو می‌برن تو خونه‌ها‌شون، هر چه بخوام برام می‌ارن، تا براشون بگم «خمینی» کسی است که در رژیم شاه به زیر جهنمی از سلاح‌های کشنده، دستش بالا می‌ره و فریاد می‌زنه «من دولت تعیین می‌کنم، من تو دهن این دولت می‌زنم» اونا به من جا می‌دن، یک آپارتمان درست، یا همه چی، با جکوزی، تو اصلا می‌دونی جکوزی چیه؟ یه جا با حمام سونا و وان حمام که دست نبرده از چهار طرف آب گرم و ولرم باز می‌شه، همهٔ جای بدنت رو ماساژ می‌ده، برو تخت، تخت خواب و همه جات رو کف مالی کن، بعد بیا بیرون برو تو رختخواب، اینی که می‌گم، راست می‌گم، نه از این تخت خواب‌های معمولی، برو زیر یه عالم ساتن و این جور چیزهای نرم و لطیف، تا صبح بخواب، بعد یه سینی توش آب پرتقال و سوسیس و همبرگر چیزبرگر و تخم‌مرغ آب‌پز و قوری چایی و آبنبات چی‌چی و چی‌چی ویلسون و بیا و ببین که چی؟ من فردا شب قرار است برای آن صاحب خانه، صاحب ملک و املاک و مقام و پست و موقعیت صد درصد آمریکایی بگویم که چطور می‌شود که آقا «امام خمینی» در دنیا فریاد می‌زند «آمریکا شیطان بزرگه» بعد می‌گه، بقیه‌اش رو بگو، می‌گم بقیه‌اش برای فرداشب، حالا برو تو مرده‌ها فرو، هی ‌بنویس، بعد ذره، ذره براشون می‌گم، «خیمی» کیه؟ کیه که می‌گه من خادم شما هستم، من منت شما را می‌کشم، من دست شما را می‌بوسم (این تاریخه) بعد پسر معرکه می‌شه. تو دنیا کدوم رهبر به رعیتش می‌گه من دست شما را می‌بوسم، اینا مست می‌شن، آخه دیدن، با این چشمهاشون دیدن، دیدن که رهبرشون با این مونیکا منشی زیردستش چی کار می‌کنه، اما یه رهبر پیدا می‌شه که به مردمش می‌گه «من خادم شما هستم، من به پشتیبانی شما دولت تعیین می‌کنم» می‌گن بازم بگو، می‌گم نمی‌شه، باید یه شب دیگه براتون بگم، مثل شهرزاد قصه گو، سه ماه و چهار ماه میمونم و خوب پذیرایی می‌شم و براشون می‌گم که خمینی کیه و چی می‌گه، پسر! من بیکار، شش ماه تو خونهٔ یک نفر خوردم و خوابیدم، چیز نوشتم، هر دفعه فقط یک بار داستان از خمینی تعریف کردم و صاحب خانه باز فردا شب می‌آمد و می‌گفت همین تعریف‌های دیشب رو برای رفیق من تعریف کن و این مشتری بعدی من بود.

کافیه برات؟

 نه، استاد، ادامه دهید.

برم؟

 بفرمایید.

مثل اینکه خیلی خوشت آمده‌ها؟!

 به اینجا می‌گفتند «آشیانهٔ عقاب». از اینجا همه جا پیداست، اما هیچ کس اینجا رو پیدا نمی‌کنه، من اینجا زندگی می‌کنم می‌فهمی؟

 بله، خیلی قشنگه، بله!

دیگر رسیده بودیم، آدرس بدجوری بود، ستارخان، خیابان جامعه، ده بار رفتیم و آمدیم پایین، محمود با‌‌ همان سر و وضعش یک کت چرمی قهوه‌ای سوخته و رنگ و رو رفته با یه کلاه پشمی و صورتی کشیده با محاسنی سپید و شانه‌های چهارگوشش که حکایت از روزهای گذشته‌اش داشت و حکایت از روزهایی داشت که مشتی‌گری می‌کرد، با کفش‌های بسکت سفید، تیپی از خودش ساخته بود که اگر داخل هوملس‌ها و خیابان‌ گردی‌های واشنگتن دی سی که خودش می‌گفت به امثال من کاری نداشتند. ولی اینجا ممکن بود به هر شکلی مورد سوء ظن قرار بگیرد و او را دستگیر کنند، من همیشه برای سر و وضع نامرتبش نگران بودم. او از ماشین پیاده شده بود و دنبال آدرس می‌گشت. مثل اینکه داشت یک داستان ناتمام خیالی را می‌نوشت، داخل بنگاه‌های معاملاتی می‌شد و سؤال می‌کرد. یک وقت صدایش درآمد و به سرباز همراه‌مان گفت جناب تیمسار، شما هم یه کمکی بدید! اما سرباز می‌خندید با چند دندان جلو آمده و سپیدش، یک مرتبه محمود فکری به سرش زد و مثل یک پیچ در داستان که به دست هنرمندانه داستان باز می‌شود و آن وقتی بود که از داخل یک ساختمان در حال تخریب بیرون آمد و بدون اینکه با ما حرف بزند به طرف دیگر خیابان رفت و ما را با دست خبر کرد، یک تابلوی جلوی یک کوچهٔ بن‌بست، کوچهٔ خامنه، و با صدای بلند گفت یک نقطه را در آدرس به ما اشتباه گفتند، «جامعه همین خامنه است»، کوچهٔ خامنه، وارد کوچه شدیم پلاک ۷۲، سرباز خودش را کنار می‌کشید، محمود گفت، د برو جلو دیگه جناب تیمسار، ناسلامتی تو سربازی و باید اخطار بدی، من از خودم بدم آمد، تا حالا با سرباز یا پاسبان جلوی منزل کسی نرفته بودم، حالت تهوع بهم دست داد، یه مرد مسن در را باز می‌کند، خانه حالت مخروبه دارد، یک زن، چادر چیتش را از بند جدا می‌کن و تا وسط حیاط می‌آید، هیجان زده و پریشان است. من پشیمان هستم که این کار را کردم، منه مزخرف می‌خواهم رعایت قانون را بکنم، و حقوق تضییع شده خودم را بگیرم، سرباز اخطاریه می‌دهد، منزل خاطی همین جاست، من فکر می‌کنم به مقصودم رسیدم، محمود کمی هم خود شیرینی می‌کند و حالت کسی را می‌گیرد که مثلا مأمور یک ابلاغ ویژه است که با سرباز آمده است تا زهر چشم بگیرد،

– محمود! ما کار کثیفی کردیم،

– چه کار کثیفی؟ کسی که یه ماشین پارک شده رو زده و فرار کرده کار کثیفی کرده، حالا تو گیرش آوردی، کار کثیفی کردی؟

– از این جهت نه، من کمی ارضا شدم.

ـ او باید بفهمد در یک کشور اسلامی حقوق مردم قابل احترام است، ما نمی‌خواهیم فقط در کتاب‌ها بنویسیم که مردم چگونه باشند، مردم باید قانون را رعایت کنند، چرا یک نفر آنقدر جوانمرد نیست که وقتی به یک ماشینی خسارت وارد می‌کند، لااقل یه شماره تلفن بذاره، تازه این آقا آنقدر گردن کلفت بوده که به اخطار پلیس هم گوش نداده و فرار کرده، باید خیلی گردن کلفت باشه که فرار کرده، محمود گفت: غلط کرده ما گردنش رو می‌شکنیم، اگر بتونه گردنش رو بشکنه واقعا کار بزرگی کرده، اما اینجا ما گردن یه زن بیچاره رو باید پیردمرد لاجونی رو که گفت من پدرزنش هستم شکستیم، تو دیدی اون زن بیچاره چطور هول شده بود؟ یه آدم گردن کلفت قانون‌شکن یه کار احمقانه می‌کنه، چند نفر رو از کار می‌ندازه، چند دستگاه مملکتی رو به کار می‌گیره، پلیس و دادگستری و این همه هزینه برای خودخواهی خودش خرج می‌کنه به خاطر اینکه به اخطار پلیس گوش نداده، تازه از همه بد‌تر، زن بیچاره‌اش باید تنش بلرزه، یک مأمور و دو نفر جلوی در خونه‌اش ظاهر می‌شن، همسایه‌ها چی می‌گن، تازه این کمترین صدمه‌اش که می‌گن، یه مأمور با دو نفر‌ آدم قد بلند که یکی‌شون مثل مواد فروش‌ها بود، در خونهٔ فلان، تو هم که با این قیافهٔ مشکوک پنج هزاریت کلی حرف تو محله واسه این خانواده درست می‌کنی، چی شده؟ اقا دلش خواسته و یا زورش می‌رسیده که به قانون پشت پا بزنه، می‌بینی محمود؟ معضل اینجامعه ما اینه، ما برای اینکه خودمون توی دردسر نیافتیم قانون رو زیر سیبیلی رد می‌کنیم، اینه که من و تو رنج می‌بریم، باید بیاییم در یک دنیای واقعی به یک قانون‌شکن گوشزد کنیم، که آقا، قانون برای همهٔ مردم یکسانه، تا بتونیم تو قصه‌هامون از حق جامعه دفاع کنیم، حالا به خاطر‌ ترحم به یک زن بیچاره که از دیدن پلیس جلوی در خونه‌اش تن لرزه گرفته، که مثل سگ پشیمون بشیم.

– د همینه، برای همین بدبخت نمی‌تونی قاضی بشی، باید نویسنده بشی، حقیقت فقط توی قصه‌هاست.

همین که داریم به سمت «ازگل» حرکت می‌کنیم من خسته شدم، حرف می‌زنم، دو هفته مچل این موضوع شدم، چهرهٔ پریشان آن زن باز جلوی چشم منه، با محمود رفته بودیم کوه، کمی آن بالا‌ها برف بود، پایین‌تر دره‌های مه گرفته بود، محمود ما را برده بود تا برای اولین بار غار خودش را به ما نشان دهد، جایی که اسمش را گذاشته بود «آشیانهٔ دال»، بالای رودخانه زیر سینه‌کش یک صخرهٔ تیز سیخکی، دفعهٔ اول من به سختی بالا رفتم، مثل مارمولک به صخره چسبیده بودم و از آن جدا نمی‌شدم، محمود آن بالا هی فریاد می‌زد، بیا بالا بابا، چیزی نیست، اما چیزی بود، یه درهٔ سی متری تا رودخانه زیر پایم بود و یک صخرهٔ سیخکی که به آن چسبیده بودم و انگشت‌های سردم قادر نبود یک شکاف کوچک و یا حداقل یک گره برآمده کوچک چند سانتی در میان پنجه‌هایم را گیر بدهم و از سقوط به دره جلوگیری کنم، محمود از آن بالا دستم را گرفته بود و هی رجز می‌خواند، مامان جون به دادم برس دارم پرت می‌شم.

– خفه شو، حرف نزن، من نمی‌تونم، یه کاری بکن.

ـ بده به من دستت رو بچه ننه

– نمی‌تونم، نمی‌تونم دستم رو ول کنم، دستم رو ول کنم افتادم

ـ اون پایین رو نگاه نکن

– آخه دارم پرت می‌شم

ـ به جهنم که پرت شدی

– خب چوبی، چیزی بیار

ـ بابا انقدر سخت‌نگیر، بیفتی چیزیت نمی‌شه، فقط به درک واصل می‌شی!

– لامذهب، شوخی نکن، من دارم می‌افتم

– بیا بگیر، اینم چوب

– بده به من

ـ بگیر،

– د بده

ـ آ‌ها، بیا بالا،‌ها، دیدی چیزی نیست.

– خدا رو شکر، داشتم پرت می‌شدم

ـ به اینجا می‌گفتند «آشیانهٔ عقاب». از اینجا همه جا پیداست، اما هیچ کس اینجا رو پیدا نمی‌کنه، من اینجا زندگی می‌کنم می‌فهمی؟

– من فقط نگاه می‌کردم، یک کیسه خواب، یک فلاکس کهنه، یک استکان بلور، زیر چکه، چکه آب، که قطره، قطره از یک شکاف کوچک پوشیده از خزه به داخل استکان می‌چکید، استکان لبریز شده، آب سرد را به من تعارف می‌کند، هنوز حالم جا نیامده و خیلی هم سردم هست، کنار یک دمپایی کهنه و کمی هم آت و آشغال روی یک سکوی تعبیه شده از سنگهای تراشیده شدهٔ کوه می‌نشینم، جلوی چشمم یک اجاق که با سنگ ریزه‌های رودخانه درست شده است خودنمایی می‌کند، می‌پرسم این اجاق چیه؟ این رو خودت درست کردی؟

ـ نه، بچه‌ها برام درست کردن

– بچه‌ها؟

ـ آره، بچه‌های دارآباد. بعضی وقت‌ها میان اینجا برام آتیش درست می‌کنن، ساعت‌ها اینجا می‌شینن و من براشون نوشته‌هام رو می‌خونم

– عجب، تو اینجا زندگی می‌کنی! گرگ نمی‌تونه اینجا زندگی کنه، تو چطوری اینجا زندگی می‌کنی؟

ـ خب، سرنوشت من اینه، روزی که دست سرنوشت…

 دست سرنوشت، نوشت در بهشت.

سرنوشت در بهشت خط مدار دور تو و دوران من

در این مدار نوشت دست سرنوشت، «سرنوشت» در بهشت.

تا همین جا بسه دیگه.

 خب، شما قصد دارید که این را چاپ کنید؟

کجا؟

 نه، این متن را نه، کتاب را؟ اصلا قصد دارید این رمان را ادامه دهید؟

انشاء‌الله می‌خواهم ادامه بدهمش.

 جناب خلیلی! اگر بخواهید آن را ادامه دهید تا کجا می‌آیید؟

یه جایی از آن به نفع محمود نیست، یعنی باید توش دست ببرم دیگه، یه جایی به نفع او نیست، جاهایی که منو تو دادگاه می‌کشاند، جاهایی که و…

خیلی ممنون!

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.