خاطرات رزمندگان چون از دل برمیآید لاجرم بر دل می نشیند. نمونههای فراوانی از این باب وجود دارد که یکی از آنها خاطرهایست از بسیجی شهید سید محسن حسینی که بسیار خواندنی است.
تازه از بیمارستان مرخص شدهام، درست و حسابی هم نمیتوانم راه بروم. توی خواب و بیداری بودم که با صدای در بیدار شدم. چنان به در میکوبید که انگار دنبالش کرده باشند. سراسیمه پریدم و روی پلهها سر خوردم. بعد پهن شدم روی زمین. تازه به خاطر جراحت ترکشها عمل کرده بودم؛ اونم چی! حدود سی سانتی را برشزده بودند که با کوچکترین صدمه خونریزی میکرد. در به شدت صدا میکرد. داد زدم: چه خبرته؟ سر آوردی مگه؟
در را که باز کردم، کپ کردم. پرسیدم: سیدمحسن، چی شده سراسیمهای؟»
گفت: «چی سراسیمه؟ تو حالت زیادی خوش نیست.»
گفتم: «حالا چی میخواهی؟ بیای تو!»
داشت به زمین نگاه میکرد. گفتم: «کجایی؟»
گفت: «هی پسر، خون.»
گفتم: «چی خون؟»
گفت: «نگاه کن. از پاهات داره خون میریزه.»
نگاه کردم. دیدم وای، زمین سرخ شده. گفت: «چی شده؟»
گفتم: «هیچی، بیا تو. مهم نیست. جای زخم ترکشه. انشاءلله نصیب شما بشه.»
گفت: «ما رو چه به این گدا گدولا! بگو تانک بخوریم یا موشک.» بعد آمد داخل حیاط. گفت: «نیامدم که چایی بخورم. یه چیزی ازت میخوام. ساعت چهار بعدازظهر امروز اعزام داریم. دارم میرم جبهه.»
گفتم: «چی دارم که به کارت بیاد؟ آمدی خداحافظی، دمت گرم. خیلی با معرفتی پسر.»
گفت: «اول پاهاتو ببند، بعد میگم.»
گفتم: «ما ازین شانسها نداریم.» بعد رفتم یک باند بلند رو پیچیدم روی زخم و گفتم: «خُب، حالا بگو چی شده که یاد ما افتادی؟»
گفت: «شلوار بسیجیتو رو میخوام.»
زدم زیر خنده و گفتم: «نه دیگه، شوخی میکنی؟ سیدمحسن، شلوار من؟ میخوای زیره به کرمان ببری؟»
گفت: «نه به خدا. به دلم زده با شلوار یه جانباز شهید بشم.»
سرخ شدم؛ گیج، گنگ و مات و متحیر. گفتم: «اولاً شلوار من یه لنگهاش رو شب عملیات خمپاره برد، فاتحه. دوم اینکه لنگه دیگه شو خواهرای پرستار شیرازی قیچیزدن. کجاشو بدم. باقیاش هم که نیست… نه، ما نداریم. نشانی غلط به شما دادن برادر.»
سیدمحسن گفت: «اذیت نکن. چی نشانی غلط؟ همین هفته پیش ننهام سر مزار شهدا به پات دیده. کلی هم خوشش اومده بود. گفت حتماً ازتون بگیرم.»
گفتم: «چه عرض کنم، باشه. فقط یادت باشه این رو کردستان داده بودن. نگه داشتم برای سفر بعدی. دیدی که جنوب هم نبردمش. کلی دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسید توی کردستان.»
خندید و ریشهای بور و کوتاهش را پیچوند و گفت: «آفرین! گل گفتی. دارم میبرمش جنوب.»
گفتم: «فرض که اصلاً بردی که میخوای چه بشه؟»
گفت: «خوب میخوام ببرم شهید بشم. مگه بده؟ دلت نمیخواد شلوارت شهید بشه؟»
گفتم: «دیگه نوبرش والله.»
شلوار رو دادم دستش. فوراً همونجا پوشید و روبوسی وداع کرد و رفت. توی کوچه که داشت میرفت، داد زدم: «سیدمحسنجان، شلوار مال تو. خوشگل شدیها. شاید بیراه هم نگی. نور بالا که میزنی.»
نگاهی کرد و لبخندی شیرین روی لبهاش نشست؛ لبخندی که غمی سنگین همراه با غربترو بر دل من نشوند.
چند هفته بعد جنازهاش را که آوردن، دیدم شلوارم کلی ترکشخورده و سوخته خونی شده.
سیدمحسن حسینی، شلوارم رو برد بهشت؛ به همین سادگی.
Sorry. No data so far.