در دوران دفاع مقدس دلاوران گمنامی بودند که برای پاسداری از نهال انقلاب اسلامی جان در طبق اخلاص نهادند و حماسهها آفریدند. کسانی که اگر چه متعلق به این آب و خاک نبودند اما اسلام و انقلاب اسلامی آنها را با سرنوشت این سرزمین پیوند داده بود.
نامش علی کریمی است. متولد سال ۱۳۴۰ «غزنین» افغانستان. زبان لری را با لهجه افغانی به خوبی حرف میزند. اگر چشمان بادامیاش نبود فکر میکردم لرزبان است. ۲۶ ماه و چهار روز را در جبههها هم دوش با رزمندگان ایرانی بر علیه متجاوزین بعثی جنگیده است.
در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی چریک بوده و به گفته خودش شبها به نیروهای شوروی حمله میکردند و در مسیرهای حرکت آنها مین میگذاشتند.
اوایل انقلاب و مثل سایر افغانیها به ایران آمده بود، شهر یاسوج. تازه جنگ ایران و عراق آغاز شده بود و علی کریمی تصمیم میگیرد اینجا هم اسلحه در دست گیرد.
او میگوید: وقتی امام خمینی (ره) دستور داد که همه باید به جبهه بروند و از انقلاب اسلامی دفاع کنند، به جبهه رفتم. امام فرمود: «این جنگ حق با باطل است» و ما هم مسلمان بودیم و مسلمان هرجا در جهاد شرکت کند جهادش قبول است. ما هم برای مقابله با کفر، به فرمان امام به جبهه رفتیم.
این رزمنده افغانی به همراه ۱۰هموطن خود ابتدا آموزش نظامی را فرا میگیرد و لباس رزم میپوشد و با رزمندگان یاسوجی پا به عرصه نبرد میگذارد.
کریمی میگوید: موقع رفتن به جبهه ۱۶ سالم بود. چون قبلا در افغانستان جنگیده بودم کار با اسلحه را بلد بودم. برادرم رسول که الان مرحوم شده با رفتن من به جبهه مخالفت کرد. او میگفت: «برادر تو میروی جنگ کشته میشوی. جواب پدرو مادرمان را چه بدهم؟» گفتم: اگر کشته شوم در راه اسلام است و شهید میشوم.
وی میافزاید: در جبهه همه مرا دوست داشتند. با بچههای یاسوج همسنگر بودیم و شبهای عملیات کنار هم به خط میزدیم. کسی به ما افغانی نمیگفت، به من میگفتند برادر علی. از ۱۰ افغانی که از یاسوج به جبهه رفتیم تنها سه نفر برگشتیم و بقیه شهید و مفقود الاثر شدند.
علی کریمی در چند عملیات شرکت میکند. کربلای چهار، پنج، ۱۰ و در شلمچه، آبادان، خرمشهر و کردستان هم حضور داشت.
او میگوید: در جبهه آر پی جی زن بودم و تانک و پیادههای زیادی را زدم. چهار غواص عراقی هم به اسارت گرفتم. آنها از توی آب آمده بودند که ما را اسیر کنند، من پیش دستی کردم و آنها را به اسارت گرفتم.
در اواخر جنگ بود که این رزمنده افغانی مجروح میشود. خمپارهای میآید و ترکش آن سرو صورت و پا و دستش را زخمی میکند.
کریمی میگوید: وقتی بهوش آمدم، بدن مجروح من را به «بانه» و از آنجا به تبریز بردند.
سه ماه در بیمارستان تبریز تحت درمان بودم. چشمهایم و دهنم به علت جراحت بسته بودند و نه چیزی میدیدم و نه غذا میتوانستم بخورم. با لولهای به من آب و غذا میدادند.
پس از سه ماه اینجانباز افغانی مداوا و از بیمارستان مرخص میشود. او بلافاصله به یاسوج میآید و پنج روز بعد به خط مقدم میرود.
کریمی میگوید: وقتی به جبهه برگشتم، بچهها وقتی من را زنده دیدند، خوشحال شدند. به قسمت پشتیبانی رفتم و تا اواخر جنگ در جبهه ماندم.
پس از جنگ کریمی یک کارگاه نجاری راه اندازی میکند. اما با بروز اثرات شیمیایی، پزشکان او را از این کار منع میکنند.
او میگوید: وقتی نجار بودم درآمد خوبی داشتم. دکتر گفت «به خاطر ریهات که شیمیایی شده نباید نجاری کنی. کار را کنار گذاشتم و مجبور شدم خانودهام را به افغانستان بفرستم. الان برای درمان ماندهام و زیر نظر پزشک هستم.
وی میافزاید: در برخی ارگانهای دولتی کسی نمیداند که من جبهه رفتهام. وقتی میگویم ۲۶ ماه رزمنده بودهام، باور نمیکنند. اما همیشه همرزمانم را در یاسوج میبینم و با آنها معاشرت دارم.
کریمی در کنار گلزار شهدای یاسوج خانهای محقر اجاره کرده تا همیشه عطر و بوی شهادت، روح و جانش را سیراب کند.
او دیوارهای اتاقش را مزین به عکس شهدای همرزمش کرده تا خاطرات روزهای شور و حماسه همیشه در مقابل دیدگانش زنده بماند.
اگر چه او این روزها با مشکلات زیادی دسته و پنجه نرم میکند و به خاطر نداشتن کد ملی، مستمری جانبازیاش قطع شده اما هنوز دل در گرو این انقلاب دارد و میگوید: از جنگ نمیترسم. اگر روز دوباره جنگ شود، بازهم در خط اول حاضرم جانم را فدای این انقلاب کنم.
Sorry. No data so far.