علی داوودی
از در نه
از همین پنجره که هواییتر است میآیم
چرا نه
وقتی بلند پروازترینها
بال خود را گره میزنند به قفس فال فروشیها
چرا نه
وقتی کاسه دریا پر میشود از آب سقاخانه
وقتی مردم
خرد و ریز در آئینهها راه میروند
و چون ماهی قطعه قطعه در سقف جابجا میشوند
نگاه میکنم به دشت طلایی
_ هیچ آهویی نیست!
صداها همه صیادند که به ضمانت تو
آمدهاند چیزی شکار کند
دلی، گریهای، شعری!
چرا نه
وقتی تلو تلو واگنها
طبل ریز میزند
و قطار سنگین و شادمان
در نقارهاش میدمد
وقتی هنوز کله انگور
کامم را تلخ میکند
در آیینهها دقیق شوم و
دلهای شکسته را میشمارم
انگشتهای اعداد تمام میشود و من هنوز تکرار یک حرفم
آسمان با بچههای نیم قدش
حیاتها را دور میزند
مُشتری سر از بازار رضا در میآورد
من پشت پنجرهای در کوچه شهید سلیمانی تهران
پر کبوتر جمع میکنم
و انگشتهایم بوی عطر سید جواد میدهد
حالا دیگر…
*
دور از چشم خادمها
خورشید از پنجره مسافرخانه
به زیارت تو میتابد!
Sorry. No data so far.