غلامعلی نسائی – آن روزها که وداع عاشقی به خدا در جامعه ما بیش از اینها باب بود. افرادی حضور داشتند که با تمام وجود خود را برای قربانی شدن در راه حق آماده کرده بودند. سن و سال برایشان مهم نبود، تنها در این فکر بودند که چگونه خود را به جبهه حق علیه باطل برسانند. یکی از این افراد شهید بسیجی محمد علی ربیعی است که خاطره اعزام او به جبهه را برای شما میآوریم:
روز اعزام بود، اتوبوسها لابلای جمعیت گم شدهاند، پیرمرد رزمنده گلاب پاش با یک پرچم محمدرسوالله (ص) روی شانهاش، یا علی مولا میخواند و روی سر جمعیت زائر گلاب میپاشد. از میان زائرین رد میشوم، بعد وارد سپاه گرگان، طبق معمول اعزام چی، با یک برگه از لیست اعزامیها، مثل همیشه روی پایش بند نیست.
توی محوطه سپاه گرگان، بچهها ذوق زده و خوشحال توی صف ایستادهاند، دلم برای اعزام چی میسوزد. چند سال از جنگ گذشته و هنوز قسمتاش نشده، یه بارم شده، به صف بشود. بچهها از هر محله و روستا ردیف به ردیف ایستادهاند. من هم میایستم. صف کناریام، پسر نوجوانی با صورتی سبزه خیس عرق است، اعزام چی روی بلندی زیر پرچم جمهوری اسلامی ایستاده است و دارد رزمندهها را ور انداز میکند.
بعد شروع میکند. یکی یکی نام بچهها را میخواند. نوبت به هر کدام که میرسد، با صدای بلند میگوید: الله اکبر.
از نام من هم رد میشود، میرود صف کناریام. نوبت به نوجوان سبزه روی عرق کرده میرسد. «محمد علی ربیعی» توجهام بیشتر بهش جلب میشود.
از صورتش که حالا مثل لبو سرخ و تند شده است، همین طور هم شره شره عرق میچکد، تعجب میکنم. هوای عصر تابستانی شمال، آنقدر هم شرجی نیست که این پسر نوجوان این همه عرق کرده، به نام صدایش میزنم و میگویم: برادرجان چیزی شده! ترسیدی! چرا این قدر عرق کردی، مگه تب داری؟
بعد با خودم فکر میکنم، عجبا، صورتش این هوا خرد، چرا تنهاش اینقدر پف کرده! میخواهم یقهاش را باز کنم، متوجه موضوع مهمی میشوم.
توی آن هوای گرم، یک ژاکت ضخیم زمستانی زیر بلوز بسیجیاش پنهان کرده، تازه متوجه میشوم که ماجرا از چه قرار است، زده به سیم آخر که خودش را برساند به جبهه.
اعزام چی هنوز دارد نام بچهها را میخواند و من مبهوت محمد علیام. دست زدم به پهلویش که حسابی پف کرده است، انگار ده سانتی زیر بلوز بسیجیاش لباس پوشیده، کنجکاو میشوم. یک ژاکت دیگر زیر این ژاکت دارد، بعد لباسهای دیگر زیر آن دو ژاکتش، دقیق میشوم و همه را میشمارم، حالا کلهوم فضولیام گل کرده، دقیق ۱۴ رقم لباس با دو عدد ژاکت زمستانی یعنی «با ۱۶ رقم لباس» آمده که چاق و چله بشود و برود جبهه، وقتی متوجه میشود که من فهمیدم و دستش رو شده است. ترس برش میدارد و به لرزه میافتد. سرش را پائین میانداز و میزند زیر گریه، سرش را توی بغلم میگیرم، صورت خیساش را میبوسم، با التماس میگوید: برادر تو را به خدا به این اعزام چی هیچی نگو، وگرنه نمیگذارد سوار اتوبوس بشوم، قسم میخورم که اگر شهید شدم برات شفاعت بگیریم. دیگر کم مانده است که من را به گریه بیندازد. میگویم بیخیال اعزام چی، مراقبت هستم تا سوار بشی. میپرسم متولد چه سالی هستی؟
میگوید: یکم مهر ماه «۱۳۵۰» و اعزام چی داد میکشد، بچهها یاعلی مولا، برید سمت اتوبوسها، جا نمونیدها، سوار میشویم.
محمد علی ربیعی در تاریخ دهم شهریور شصت و شش، در کردستان به شهادت میرسد و من هنوز فکر میکنم، به آن لحظه که محمد علی قولش را به من داد، آیا من را در بهشت یادم میکند.
تقدیم میکنم، به تو که همیشه فکر میکنی جامونده ائی. ولیای کاش میدونستی که من از تو خیلی جامونده ترم… یا حق.
Sorry. No data so far.