همه «حسین آقاممتحنی» را با نام استاد «حمید سبزواری» میشناسند؛ او یکی از شاعران پیشکسوت و معاصر ایران است که ۱۷ مهر امسال نکوداشتی برای تجلیل از این استاد نامآشنا در زادگاهش برگزار میشود.
در آستانه برگزاری این بزرگداشت با حضور در منزل وی با او گپوگفت دوستانهای داشته ایم که متن آن از نظرتان میگذرد:
سرودن شعر انقلابی را وظیفه خود میدانستم
استاد نظرتان درباره نخستین نکوداشتی که برای شما برگزار میشود، چیست؟
ضمن تشکر از برگزارکنندگان این مراسم بنده به هیچ وجه مایل به این کار نبوده و فکر میکنم کاری که من کردهام یک وظیفه بوده است و برای انجام وظیفه هم هیچگونه انتظاری از کسی نداشته و ندارم.
حتی مادر و خواهرانم نیز در شعر دستی داشتند
استاد کمی درباره خانواده و زادگاهتان صحبت کنید؟
در سال ۱۳۰۴ در سبزوار و در خانوادهای مذهبی و اهل شعر و ادب به دنیا آمدم. خانواده ما به لحاظ سواد و علوم قدیمه در حد مناسبی قرار داشت. پدرم با اینکه به علت بیماری چشمی، دید خود را از دست داده بود ولی از سواد و معرفت خوبی برخوردار بود و مشوق اصلی من برای سرودن شعر و گام نهادن در این راه بود.
شاعری در خانواده ما ذاتی بود
او خود شاعر بود و این خصیصه را از پدرش به ارث برده بود؛ پدربزرگ من با اینکه معدنشناس ماهری بود لیکن از بهره خوبی برای سرودن شعر برخوردار و اصولاً این مسئله در خانواده ما ذاتی بود و حتی مادر و خواهرانم نیز در سرودن شعر دستی داشتند؛ هر چند که بسیار ساده و عامیانه بود.
درباره اساتید خود و اینکه کجا مشغول به تحصیل بودید، بگوئید؟
به یاد دارم زمانی که کودک بودم «ملامحمد صادق» پدربزرگ مرحومم، اشعاری را که در مسایل مختلف سروده بود را برایم میخواند و من از شنیدن آن لذت میبردم و گهگاهی نیز جملاتی آهنگین را برای او میخواندم و او مرا تشویق به تکرار و سرودن میکرد و من که به او علاقه داشتم، سعی میکردم کلمات و جملاتی را بگویم که بیشتر مایه وجد او و در نتیجه تشویقم شود؛ هنوز هم ابیاتی از اشعار او که درباره معادن سبزوار و اطراف آن و حتی کاشمر و شاهرود سروده است را به یاد دارم که آن لحظات را خوش میدانم و در ذهنم ماندگار شده است.
معدناتی که کشف شد به جهان
قم و کاشان و یزد تا کرمان
وطنم سبزوار تا به بیار
سیر کردم تمامای جبار
معدناتی که بود در کج لب
متأسفانه اشعار پدربزرگم در حوادث حملههای اشرار از بین رفت ولی یاد و خاطره آن مرحوم همیشه با من بوده است. هنوز توصیههای پدربزرگ به پدر و مادرم را فراموش نکردهام که میگفت حسین آقا را رها نکنید و در آموزش و سوادآموزی او کوتاهی نکنید اما چه کنم که آن زمان آموزش و پرورش مثل امروز نبود.
سالها، سالهای سیاهی بود؛ از درس و مدرسه خبری نبود. هرکس اندک سوادی داشت ملا خطابش میکردند و علوم امروزی بسیار بسیار اندک و فقط نزد افراد خاصی مطرح بود. در آن دوران در نزد مردم بیشتر علوم قرآنی رایج بود و تازه آن هم به علت ظلم و جور حاکمان امکان به روز شدن و نشر نداشت. سالهای سیاهی که بیسوادی و فقر زندگی همه افراد را تحتالشعاع قرار داده بود؛ نه مدرسهای و نه کتابی، هر چند در همان زمان، آنان که طالب درس و علم بودند به آن میرسیدند.
پدرم کفاشی میکرد با اینکه نابینا بود
پدرتان غیر از اینکه دستی در شعر و شاعری داشتند، کار دیگری هم انجام میدادند؛ شغل اصلی پدرتان چه بود؟
پدر من با نابینایی سخت، همواره در تلاش و کسب و کار بود. او کفاش و در کارش استاد بود و همه بازار کفشهای دست دوز عبدالوهاب را طالب بودند.
صداقتش در کسب و کار زبانزد عام و خاص بود. کفشهای دستدوز او حتی در شهرهای دیگر از جمله مشهد و نیشابور مشتریان خود را داشت و آنچه او را در کارش موفق کرده بود، درست کرداری و شیرین زبانیاش بود که بر دل هر کس مینشست.
خانه پدریم در سبزوار وقف عزاداری محرم بود
او مغازه داشت اما در خانه هم کار میکرد؛ خانه ما در حقیقت خانه بزرگی بود که پدربزرگم آن را وقف کرده بود و هنوز هم بخش اصلی آن موجود و قابل استفاده است؛ این خانهها به حسینیه مشهور بود و عواید آن را در دهه محرم خرج روضهخوانی برای شهدای عاشورا میکردند. این وقفیات طبق وقفنامه به اولاد ذکور میرسد که چند سالی وکالتی در اختیار اوقاف سبزوار گذاشتم ولی چون استفاده مطلوب و قابل قبولی نداشتند، اخیراً وکالت را پس گرفته و در اختیار فرزندم قرار دادم تا به هر صورت که صلاح بداند آن را در امور خیر بر اساس وقف نامه مورد استفاده قرار دهد. پدرم در بخشی از این خانهها به کار کفاشی مشغول بود و زندگانی در حد متوسطی را داشتیم. از طرفی مادرم نیز از سواد خوبی برخوردار بود؛ کوری پدر را همین سواد مادر بود که سختیهایش را میکاست.
خواندن و نوشتن را در سنین کودکی و قبل از مدرسه رفتن از پدر و مادر که نخستین معلمانم بودند، آموختم و چون به مدرسه رفتم از دیگر همشاگردیهایم جلوتر بودم و مهم اینکه چیزهایی هم میسرودم که همیشه از سوی استادانم مورد تشویق قرار میگرفت و همین موضوع در ادامه کار شعر و شاعری کمک کارم بوده است و هم واقعاً سواد خواندن و نوشتن را از قبل آموخته بودم.
علاقه مادرم به شاهنامه و سعدی هیچگاه از خاطرتم فراموش نمیشود
استاد درباره خواهران و برادرانتان و میزان علاقه آنها به شعر را برایمان شرح دهید؟
پنج خواهر داشتم و یک برادر؛ برادرم «ولیالله» که از من بزرگتر بود، در یک سالگی در حوض خانه غرق شد. خواهرانم حوریه خانم که هنوز به حمد الهی در قید حیات است، زنی است بسیار مهربان، متین و از خودگذشته؛ اما صدیقه خانم و لعیا خانم و عذرا خانم و طوبی خانم همگی به رحمت الهی پیوستهاند و خدا رحمتشان کند. آنها نیز همگی اهل درس و سواد بوده و به شغل معلمی در آموزش و پرورش آن زمان مشغول بودند؛ مادرم شبها برایم کتاب میخواند و من درس میگرفتم؛ او چندی هم مکتبخانهای داشت و به فرزندان اهالی محل قرآن و نوشتن و خواندن را آموزش میداد.
در ایام سوگواری و شهادت امامان بزرگوار شیعه نیز خانه ما همیشه محل تجمع دوستداران آن عزیزان بود و مادرم برای زنان و دختران محل از مصائب و مبارزات آنان صحبت میکرد و در ایام شادی و تولد آن بزرگواران نیز به حافظخوانی و خواندن شاهنامه و اشعار سعدی میپرداخت. کتاب امیرارسلان نامدار و خواندن داستانهای شیرینش توسط مادرم هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد.
در مدرسه که اذیتم میکردند با شعر جواب میدادم
استاد از چه زمانی سرودن اشعار سیاسی و اجتماعی را شروع کردید؟
من با این پیشینه شعر و شاعری قدم در این راه گذاشتم. در مدرسه، همشاگردانی که اذیتم میکردند با شعر جوابشان را میدادم و این راه ادامه داشت تا ایام جوانی که مصادف بود با حوادث بسیار مهم کشور.
نهضت ملی شدن نفت و دخالتهایی که بیگانگان در کشور ما میکردند و بیسوادی و نادانی حاکم بر سردمداران کشور و فقر شدید مالی و معنوی؛ همه اینها باعث شد لحن اشعار و گفتارم تغییر جدی کند و اغلب اشعاری که میسرودم رنگ و بوی سیاسی بگیرد.
در این دوره به تمام احزاب سر زدم، حرف همه را شنیدم اما هیچگاه عضویت آنان را نپذیرفتم؛ البته شعر میسرودم و در بعضی مجامع هم میخواندم ولی هیچگاه خود را در اختیار حزب و گروهی قرار ندادم؛ همیشه برای مردم سرودهام و درد مردم را گفتهام که شاهدم اشعارم هستند.
«سرود درد» نخستین کتابم، سراسر درد و دردمندی مردم است. در آن زمان شاعر زیاد بود، شاعران بسیار خوبی هم بودند اما فقط شاعر بودند؛ برخی اصلاً با مردم کاری نداشتند؛ اصلاً درد نداشتند. اما من زاییده دردم. من با درد زندگی کردهام و هنوز هم دردمندم، من هرگاه احساس کردهام که باید حرف مردم را بزنم شعرم را سرودهام.
اشعار ناسروده بسیار است که شاعران باید آن را تکمیل کنند
استاد درباره جنگ تحمیلی بگوئید؟
احساس من در زمان جنگ تحمیلی نیز خارج از احساس مردم نبود، مردم جان دادند و من شعر سرودم، کار آنها اصلاً با کار من قابل قیاس نیست. من در جبههها هم در خدمت مردم و رزمندگان بودم، من آنچه را میدیدم به زبان شعر بیان میکردم؛ شعر من در زمان جنگ شعر صداقت، مردانگی و گذشت بود؛ شعر شهادت، رشادت، ایمان و تعهد بود.
البته آنچه من سرودهام نه اینکه همه آنچه که در جبههها اتفاق افتاده بود است که اندکی از آن ایثار، گذشت، شکیبایی و جسارت است که در جبههها اتفاق میافتاد. بنده تا جایی که توانستهام و قدرت بیان داشتهام را سرودهام اما ناسروده بسیار است که دیگر عزیزان شاعر باید آن را تکمیل کنند.
Sorry. No data so far.