پنج‌شنبه 26 نوامبر 09 | 15:00

آن 24 میلیون اکثریت مظلوم

یرمرد دلش پر بود. حق هم داشت. از وقتی کاسه و کوزه ها به هم ریخت، همه توجه ها به جانب اقلیتی که فقط و فقط ادعا می کردند نماینده 13 میلیون نفرند اما واقعا نبودند، جلب شده بود. مردم فراموش شده بودند. کسی از علت اختلاف 11 میلیونی و علت شکست هاشمی نمی گفت. کسی نمی گفت مردم چه را نمی خواستند که این چنین رأی دادند و چه چیزی را می خواستند که به میدان آمدند.


آن قدر شهر شلوغ شد و هوا مه آلود که دیگر چشم، چشم را نمی دید. فرصتی نماند تا کسی حال و احوال دیگری را بپرسد؛ چه برسد به اینکه بخواهد سراغ آن پیرمرد دست‌فروش را بگیرد و از مطالبه “24 میلیون” جمعیت ایران سخن به میان بیاورد. “24 میلیون” جوان، زن، مرد، کوچک، بزرگ، روستایی و شهری که اکثریت را تشکیل می دادند؛ اکثریت.

مردم همه و همه با هم و همراه هم پای صندوق ها آمده بودند تا در مقابل سیر نزولی مشارکت شهروندان امریکایی، سیر صعودی مشارکت در ایران را به نمایش بگذارند. همه با هم بودند و هر یک مطالبه و حرفی برای گفتن داشتند. می خواستند عظمت ایران را به رخ جهانیان بکشند تا کسی نتواند حق ایران در زمینه هسته ای را انکار کند؛ تا وزن دیپلماتیک کشورشان را در مناسبات جهانی در جای خود عیار کنند. مردم در عین حال می خواستند حرف هایشان را هم با مسئولان درمیان بگذارند. پیرمرد دست‌فروش هم آمده بود.

هر کس فضای کشور را به گونه ای تحلیل کرد و متناسب با مطالباتی که داشت، به گونه ای نتیجه گرفت. تفاوتی در میان نبود. مهم آن بود که هر کس با تحلیل خود در صحنه حضور پیدا کند و به فرد اصلحی که تشخیص داده، رأی دهد. این حضور و این انتخاب مطابق اصول دموکراسی برآیند خواست ها و مطالبات مردم را نشان می داد. مطالباتی که باید تبیین و شناخته می شدند و بر مبنایشان برنامه ریزی می شد. انتخابات مطالبات اکثریت را به تصویر کشید.

فضای جدالی بعد از انتخابات اما همه کاسه و کوزه ها را شکست. دیگر فرصتی نماند تا کسی بپرسد پیرمرد دست‌فروش حرف هایش چه بود؟ آن 24 میلیون نفر چه مطالبه ای داشتند؟ 22 خرداد چگونه خلق شد و مشارکت حداکثری مردم از کجا نشأت گرفت؟ چرا کفه ترازو با 11 میلیون اختلاف این گونه تراز شد و چرا هاشمی شکست خورد؟ اینها سوالاتی مهم و کلیدی بودند. پاسخ آنها خیلی مسائل را می توانست روشن کند. می توانست فریاد آن پیرمرد روستایی و آن مغازه دار نبش کوچه را هم به پاستور ببرد.

مرد دست‌فروش حرف هایش را گفته بود؛ صاحب آن ماشین مدل بالا با کت و شلوار اتو کشیده هم همین طور و انتخابات نشان داده بود مطالبه اکثریت چیست. در بلوای بعد از انتخابات اما همه چیز تغییر کرد. برخی خود را نماینده تام الاختیار 13 میلیون دیگر نامیدند و با شعارهایی عجیب و غریب به خیابان ها ریختند تا با آتش زدن سطل های زباله دموکراسی خواهیشان را به نمایش بگذارند! مملکت انگار قانون نداشت!

حتی آن پیرمرد مغازه دار هم وقتی از دور صدای بلوا می شنید، کرکره ها را با اضطراب پایین می داد تا از بد حادثه هزینه دموکراسی خواهی اغتشاشگران نشود. حرف هایش را که نگذاشته بودند شنیده شود، هیچ، اکنون دیگر امنیت شغلی و آرامش روانی هم نداشت. پیرمرد مظلوم بود. چه کاری می توانست انجام بدهد؟

وقتی بیمار اقتصاد ایران بر روی تخت بیمارستان احساس درد شدید می کرد و آماده حرکت به سمت اتاق عمل بود، باز هم کسی نبود که بر سر آن شلوغ کاران دم در فریاد بکشد و به آنها بفهماند که یک بیمار به آرامش نیاز دارد. قوه قضائیه هم دانه درشت ها را رها کرده بود. پیرمرد غصه می خورد و مرد دست‌فروش هم بساطتش را جمع می کرد تا به خیابانی دورتر و امن تر برود حتی اگر مشتری هایش کمتر شوند.

می گفتند 11 میلیون تقلب شده است! 11 میلیون! ادعای بزرگی بود اما سندی وجود نداشت! مدعیان تقلب با وجود آنکه بالاترین حجم ناظر را در طول انتخابات ایران بر سر صندوق ها داشتند و با وجود آنکه برای اولین بار آمار صندوق به صندوق هم منتشر شده بود، از ارائه یک فهرست حداقلی از صندوق هایی که می گفتند در آنها تقلب صورت گرفته است، ناتوان بودند. در شهر فقط می شد رنگ شلوغ کاری را دید و دود سطل آشغال هایی که وسط خیابان به نشانه تمدن به خود می پیچیدند.

از پسرک هم پرسیدم ببینم چه می گوید. می گفت دوچرخه بازی چند ماهی است قدغن شده. مادرش اجازه نمی دهد به خیابان بیاید. پیرمرد دست‌فروش با خودش نجوا می کرد: مگر امام نگفت ما کوخ‌نشین‌ها صاحبان اصلی انقلاب هستیم؟ پس چرا مدعیان امروزی خط امام حرف ما را نمی شنوند؟ چرا گوش هایشان را گرفته اند و دیوانه‌وار فقط فریاد می زنند؟ این فقط سوال پیرمرد نبود. حتی 13 میلیونی که انتخابش به گونه ای دیگر بود هم شکایت داشتند. می پرسیدند: این چه جنس دموکراسی خواهی است؟! دموکراسی خواهی با خلع سلاح پایگاه بسیج چه نسبتی دارد؟ با شعار “نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران” چه نسبتی دارد؟ چگونه با بردن آبروی ایران در عرصه جهانی قابل جمع است؟

کسانی که روزهای اول با اعتماد به نخست وزیر سابق به خیابان ها آمده بودند، هم کم کم دریافتند حرف، چیز دیگری است و انتخابات تنها بهانه است. این بود که حضور خیابانی را ترک گفتند تا معلوم شود چه کسانی واقعا داعیه دار می‌دانند و 13 آبان علی ماند و حوضش!

پیرمرد دست‌فروش هنوز با خودش سخن می گوید: این مسخره بازی تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ او خسته شده است. دنبال کسی می گردد که حرف‌هایش را بشنود. او حرف‌هایش را زده بود. بلندتر از همیشه. از باندبازی ها خسته بود. اما انگار کسی به این حرف ها محل نمی گذاشت. چون می گفتند امام قائل به حزب سالاری است!

کمی که گذشت پیرمرد هم مشت هایش را گره کرد. تا قبل از این رمق به خیابان آمدن را نداشت. اما این 13 آبان باید نشان می داد زنده است و حرف هایش را کسی نشنیده. باید نشان می داد که او هم حق حرف زدن و حق حیات دارد. باید حضور میلیونی مردم را به رخ اقلیت به اصطلاح دموکراسی خواه می کشید. و آمد. آمد تا بگوید هنوز هستم؛ به جای توجه به این اقلیت خودخواه حرف من و امثال مرا بشنوید. چرا از بعد انتخابات ما را فراموش کردید؟ چرا به غصه های آن زن روستایی فکر نمی کنید؟ چرا همه رسانه‌ها و حرف‌هایتان شده است اغتشاش و اغتشاش‌گران؟ پس صاحبان اصلی انقلاب چه شدند؟ اکثریتی که به صحنه آمدند چه شدند؟

پیرمرد دلش پر بود. حق هم داشت. از وقتی کاسه و کوزه ها به هم ریخت، همه توجه ها به جانب اقلیتی که فقط و فقط ادعا می کردند نماینده 13 میلیون نفرند اما واقعا نبودند، جلب شده بود. مردم فراموش شده بودند. کسی از علت اختلاف 11 میلیونی و علت شکست هاشمی نمی گفت. کسی نمی گفت مردم چه را نمی خواستند که این چنین رأی دادند و چه چیزی را می خواستند که به میدان آمدند.

پیرمرد اکنون بساطتش را گوشه خیابانی کم عرض پهن کرده است. منتظر است تا حرف های اکثریت مظلوم را کسی بشنود. منتظر است تا آن پرستاری که دم در ایستاده است بر سر کسانی که شلوغ می کنند فریاد بکشد که ساکت! مریض حالش خوب نیست. منتظر بود تا مجرمانی که عزت کشورش را به بازی گرفته اند، کمی و فقط کمی خجالت بکشند و بند و بساط خودشان و حزب های ساختگی‌شان را یک‌جا جمع کنند و بروند دنبال کار خودشان. پیرمرد می خواهد کسی پیدا شود تا حرف های او و امثال او را بشنود. حرف های اکثریت مظلوم را.

  1. زهرا
    28 نوامبر 2009

    احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون.

    آیا مردم گمان کردند همین که بگویند ایمان آوردیم به حال خود رها می‌شوند و در فتنه‌ها آزموده نخواهند شد؟

    و لقد فتنا الذین من قبلهم و لیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین

    به تحقیق کسانی را که پیش از آنان بودند آزمودیم و خداوند خواهد دانست کسانی را که راست گفتند و خواهد دانست آنانی را که دروغ‌گویانند.

    اینک نوبت به وارثان باقری‌ها و باکری‌ها رسیده است. نسل جدیدی که بسیجی نامیده می‌شود امروز در بوته تاریک‌ترین شبهه‌ها و فتنه‌ها قرار دارد. آیا این نسل جدید نیز شبیه به کسانی هستند که جنگ جمل را در رکاب امیرمومنان (ع) مبارزه کردند؟ یا این قیاس‌ها واهی است و کسانی که این‌گونه قیاس می‌کنند بسیج را ماشینی سرکوبگر می‌‌خواهند برای زدن و گرفتن و آزار و حتی قتل انسان‌هایی که تنها جرمشان دعوت به دادگری است؟ چه کسانی جواب این سوال را می‌دانند؟ هویت آن سازمانی که اینک بسیج مستضعفان نامیده می‌شود به راستی چیست؟ دستگاهی بی‌نیت که بفرموده چشمانش را می‌بندد و دست ‌و پای خواهران و برادرانش را می‌شکند، یا نهادی مجهز به عمیق‌ترین بصیرت‌ها که می‌تواند در ظلمانی‌‌ترین شب‌های فتنه راه‌ را از بیراهه‌ تشخیص دهد؟ شب فتنه روز کسانی است که در پاسخ به این پرسش‌ها مردد مانده‌اند.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.