در تاريخچه و پيشينه تاريخنگاري ايران نوعي تاريخنگاري داريم كه از آن با عنوان تاريخنگاري سنتي و كلاسيك ياد ميشود. نمونه اساسي اين نوع تاريخنگاري، تاريخ بيهقي است.
تاريخنگاران سنتي و كلاسيك اگرچه نگاه دقيق و كاملي به تاريخ ندارند ولي با نگاه ماقبل مدرن يا سنتي به مسائل و وقايع تاريخ مينگرند. اين تاريخنگاران ميخواهند به نوعي از تاريخ عبرت بگيرند. اما قصد بررسي جزيي تاريخ را ندارند؛ يعني روح سكولار مدرن در آنها حضور ندارد. جريان تاريخنگاري ديگري كه در پيشينه تاريخ ما وجود دارد، تاريخنگاري مدرنيستي يا شبهمدرنيستي است. اولين نمونه از اين روايت تاريخي، كتاب «تاريخ ايران» نوشته «سرجان ملكم» است كه در سال 1215 هجري قمري منتشر شد. اين كتاب بهعنوان يك الگو يا مبناي تاريخنگاري شبهمدرن در ايران بهشمار ميرود. خيلي از نكتههايي كه در تمام روايتهاي بعدي از تاريخ ايران ديده ميشود، در اين كتاب وجود دارد و مشخص است كه از اين كتاب برداشت شده. بعد از سرجان ملكم، «جلالالدين ميرزا» را داريم كه از شاهزادگان قاجاري است. وي نوه پنجاه و هشتم فتحعلي شاه قاجار است.
جلالالدين ميرزا در سال 1285 هجري قمري كتابي را مينويسد به نام «نامه خسروان» كه اين كتاب روايتي افسانهاي و ستايشگرانه از ايران باستان دارد. وي از مدل روايتي سرجان ملكم از ايران باستان استفاده ميكند منتها افراطيتر، تندتر و ايدهآليستيتر مينويسد و حملههاي شديدي هم به اسلام و اعراب ميكند. بعد از اين ماجرا، اين نوع نگاه رواج بيشتري ميیابد. ميرزا آقاخان كرماني كتابي به نام «آيينه سكندري» مينويسد كه اين كتاب، كتاب مادر تمام آن نوع نگاههاي ناسيونال – شووينيستي در تاريخنگاري ايران است. البته براي نوشتن اين كتاب، باز هم از مدل سرجان ملكم استفاده ميشود. اگر مبناي تاريخنگاري معاصر ايران را همين كتاب «ميرزا آقاخان نوري» بگيريم، چيزي حدود 140 – 150 سال ميتوانيم برايش عمر قايل شويم. در اين تاريخنگاري معاصر يا شبهمدرنيستي سه گرايش را ميشود از همديگر تميز داد كه البته هر سه اين گرايشها ذيل تاريخنگاري شبهمدرن تعريف ميشود. گرايش اول گرايش تاريخنگاري ماسوني – ليبرالي است. يعني تاريخنگاري ماسونياي است كه در آن، مایههای ليبرالي و سلطنتطلبانه توأمان است. گرايش دوم گرايشي است كه ميتوان آن را گرايش ماركسيستي ناميد. اين گرايش اگرچه در ذيل تاريخنگاري شبهمدرن در ايران قرار ميگيرد اما تفاوتهايي با گرايش ليبرال – ناسيوناليستي سلطنتطلبانه دارد. اين دو گرايش عمدتا در دوره قاجار و دوران پهلوي بر تاريخنگاري ما حاكم است اما بعد از انقلاب بهويژه از سالهاي حدود 1368-1367 هجري شمسي – معادل نيمه دهه 80 ميلادي – موج جديدي در تاريخنگاري شروع ميشود كه البته بيشتر اين آثار به زبان انگليسي نوشته و بعد به فارسي ترجمه ميشود و به ايران ميآيد و در ايران منتشر ميشود. اين موج جديد را ميشود يك نوع گرايش نئوليبرالي يا نوعي گرايش ليبرال سكولاريستي جديد در تاريخنگاري ايران دانست كه با هر دو موج قبلي تفاوتهايي دارد.
اين موج كه ميشود آن را نسل تاريخنگاران شبهمدرنيست پس از انقلاب هم ناميد، چند چهره مهم دارد مثل «احمد اشرف» كه قبل از انقلاب هم فعال بوده اما بعد از انقلاب فعالتر شده، «كاتوزيان»، «جواد طباطبايي»، «يرواند آبراهاميان» و «عباس ميلاني»؛كه يكي از مهمترين اين چهرههاست.
گرايش اول
گرايش اول كه همان گرايش ناسيونال – شووينيستي و ليبرال – سلطنتطلبانه است گرايشي است كه هم ليبرالها و هم سلطنتطلبها در آن نقش دارند. باني اصلي اين گرايش سرجان ملكم بود. بعد از جلالالدين ميرزا و ميرزا آقاخان نوري هم اين روند ادامه پيدا كرده مثلا «ادوارد براون» كه يك مستشرق كاملا وابسته است، در قالب تاريخ مشروطه و تاريخ ادبيات باز همين نگاه را بر تاريخ ايران حاكم ميكند. اين افراد در تاريخنگاريشان دقيقا بخشهايي را كه تشيع قدرت ميگيرد، جزو نقاط ضعف تاريخ ايران نام ميبرند و بخشهايي كه مثلا انديشه يوناني نفوذ پيدا ميكند، ميگويند آن دوره، دوره طلايي تاريخ ايران است. يعني دقيقا با تاريخ ايران بازي ميكنند.
از پيروان ديگر اين گرايش ميتوان به يحيي دولتآبادي اشاره كرد. دولتآبادي بهايي است و كتاب معروفي به نام «حيات يحيي» دارد كه يك نوع تحريف تاريخ معاصر است. در اين گرايش سه چهره ديگر هم هستند كه از همه مهمترند و عبارتند از «حسن پيرنيا»، «فريدون آدميت» و «عبدالحسين زرينكوب».
پيرنيا روندي را كه سرجان ملكم با ستايش ايران باستان شروع كرده بود كامل ميكند و در سال 1306 هجري شمسي به دستور رضاشاه كتاب «ايران باستاني» را مينويسد كه يك ستايشنامه مطلق از ايران باستان و حمله شديد به انديشه اسلامي و آمدن اسلام در ايران است. بعد از اين هم كار را ادامه ميدهد و كتاب مفصلتري به نام «ايران باستان» مينويسد كه البته اين كار را ديگر نميتواند تمام كند. حسن پيرنيا فراماسونر و فرزند مشيرالدوله است كه مشيرالدوله هم فراماسونر بود و از دلالان امتياز نفت دارسي. پيرنيا مدل ستايشگري ايران باستان را اينجا بهطور كامل و تفصيلي ارايه ميكند و بعد از اين هرچه تاريخ درباره ايران باستان نوشته شده، جز معدود كتابهايي كه ماركسيستها نوشتند يا از آنها ترجمه شده، همه همين نگاه را دارند و نگاهشان كاملا ستايشگرايانه و مجذوبانه است. بعد از اين فريدون آدميت وارد كار ميشود. پدر «فريدون آدميت» صاحب يك لژ ماسوني بوده و خود فريدون هم ماسونر بود. فريدون آدميت انديشههاي ماسوني را در تاريخ معاصر ايران بسط ميدهد و از ضد دينترين و غربزدهترين اشخاص چهره ميسازد كه در تاريخ معاصر ايران وجود داشتند مثل ميرزا آقاخان كرماني، ميرزا فتحعلي آخوندزاده و تا حدودي عبدالرحيم طالبوف. مي-توان گفت در موج اول تاريخنگاري ايران كه تاريخنگاري ماسوني ليبرالي و سلطنتطلبانه است، فريدون آدميت چهره محوري است. اگر هم نگوييم چهره اول است، جزو 2-3 نفر اول اين موج است. منتها برخلاف پيرنيا كه تمام تلاشش روي تاريخ ايران باستان بود اين عمدتا ميآيد روي ايران معاصر كار ميكند.
چهره ديگري كه در اين موج مطرح است «عبدالحسين زرينكوب» است و اين واقعا جاي بحث دارد. زرينكوب خيلي سعي ميكند يك ظاهر معتدل و متعادلي به خودش بگيرد و مدعي كار محققانه باشد، اما واقعيت اين است كه زرينكوب طبق اسنادي كه منتشر شده و خودش هم تكذيب نكرده و دوستان و نزديكانش هم تأييد ميكنند، فراماسونر بود. زرينكوب از دستپروردههاي تقيزاده بود و تقيزاده هم كه از شاگردان ادوارد براون و فراماسونرهاي معروف بود. زرينكوب در تاريخنگاري فرهنگي ما چهره بسيار خطرناكي است؛ از اين نظر كه عمدتا ميآيد تمركز خودش را روي تاريخ ايران بعد از اسلام قرار ميدهد و سعي ميكند يك بازخواني از چهرههاي ادبي و فرهنگي ايران بعد از اسلام انجام دهد آن هم با روايت خاصي كه اين روايت كاملا سازگاري با انديشههاي ماسوني دارد. اين گرايش در همه آثارش وجود دارد اما در دو سه جا اين گرايش، صريح و پررنگ ميشود؛ يكي در كتاب «نه شرقي، نه غربي، انساني» كه در اين كتاب اصلا روح و شاخص ايراني را تسامح و تساهل ميداند. تسامح و تساهل ليبرالي از اركان انديشه فراماسونري است يعني از ويژگيهاي اصلي و بنيادين فراماسونري بوده و از ارزشهاي ليبرالي هم محسوب میشود. در اين كتاب همهچيز را جوري جمعبندي ميكند كه ايران خلاصه ميشود در يك اصل ماسوني. و ميرسد به اينجا كه ايرانيان ذاتا ماسون هستند و روحشان فراماسونري است. يا مثلا بازخوانياي كه درباره برخي چهرههاي فرهنگي ما ميكند مثل حافظ كاملا هدفدار و با برنامه انجام ميدهد. در جامعه ما، مردم بعد از كلاما… مجيد با ديوان حافظ مأنوس هستند. يعني مردم براي حافظ يك وجه معنوي فوقالعادهاي قائل هستند و واقعا هم يك زبان معنوي دارد و تأويلپذير است.
زرينكوب در كتاب «از كوچه رندان» سعي ميكند از يك تصوير مردد و مذبذب و متزلزل و كسي كه بين مسجد و ميخانه در تردد است و ايمان يقيني چندان درستي هم ندارد، ارايه دهد و نظير همين كار را با چهرههاي ديگر هم ميكند.
گرايش دوم
گرايش دومي كه اينجا قابل طرح است، گرايش ماركسيستي است كه اين گرايش بيشتر متأثر از كميترن است. كميترن به تبع نگاه خاص استالين، مدلي را طراحي ميكند و سعي ميكند تاريخ همه ملتها را بر اساس اين مدل بازخواني و بازنويسي كند. از جمله براي ايران هم اين كار را ميكنند؛ اينها مدلي كليشهاي از ماترياليسم تاريخي را كه بيشتر به درك خود استالين برميگردد و شايد با آن چيزي كه ماركس ميگفت هم خيلي سازگاري ندارد، مبنا قرار ميدهند و تاريخ را از روي آن مينويسند. درباره تاريخ معاصر هم باز شبيه اين كار را فردي مثل «ايوانف» انجام ميدهد. اكثر آثاري كه ماركسيستهاي ما مينويسند گرتهبرداري از روي اين است. از چهرههاي نويسندگان با گرايش ماركسيستي ميتوان به سلطانزاده اشاره كرد كه گرايشهاي تئورسكيسي داشته. اين نويسنده البته مقداري مستقلتر از كميترن است و قبل از تشكيل كميترن هم بوده. سلطانزاده جزو اولين كساني است كه يك نوع تاريخنگاري ماركسيستي و تحليل ماركسيستي از جامعه ايران را ارائه ميدهد. از چهرههاي ديگري كه در اين زمينه كار كردند ميشود از «احسان طبري»، «باقر مؤمني»، «محمدرضا فشايي» و «اميرحسين آريانپور» نام برد. طبري بيشتر تابع همان مدل كلاسيك كميترني است. در كتاب «جهانبينيها و جنبشهاي اجتماعي در ايران» سعي ميكند كه تاريخ ايران را بر پايه همان نگاه ماركسيستي تحليل كند. البته يك رگههاي نوآوري در انديشههاي طبري ديده ميشود و در آثارش يكمقدار از مدل كميترني دور ميشود. يكي ديگر از كساني كه در اين زمينه كار ميكند باقر مؤمني است. وي از تودهايهايي بوده كه بعد از كودتاي 28 مرداد در زندان با فرمانداري نظامي همكاري ميكند و بعد از آن هم با دفتر فرح ارتباط داشت. فشايي هم يكي ديگر از چهرههاي برجسته اين گرايش است كه الان خارج از كشور زندگي ميكند. وي كتاب «تحولات فكري و اجتماعي در ايران» را قبل از انقلاب در ايران نوشت كه روايتي ماركسيستي از تاريخ ايران بود. آخرين چهرهاي كه وابسته به اين گرايش است و ميتوان آن را متفاوتتر از بقيه دانست «اميرحسين آريانپور» است. آريانپور از ماركسيستهاي كلاسيك و ماترياليستهاي خيلي خشك و ژرفانديش بود. اين آدم، بعد از انقلاب مقداري تحت تأثير گرايشهاي نئوليبرالي قرار ميگيرد. البته نميشود گفت كه روايت آريانپور از تاريخ ايران، نئوليبرالي است ولي نسبت به گرايش ماركسيستي ارايه شده از طرف كميترن مقداري تعديلشدهتر و تغييريافته است و مقداري با اين حرفهايي كه نئوليبرالها ميزنند سازگاري دارد. آريانپور چند شاخص براي تاريخ ايران قايل است. وي معتقد است ما به عقب رفتهايم. وي دليل بحران جامعه كنوني ايران را شكل نگرفتن سرمايهداري در ايران ميداند و به تعبير خودش اين را برميگرداند به نااستواري اشرافيت زميندار در ايران. بعد بحثي درباره عقبماندن صنعت و تجارت در ايران ميكند. البته اين بحثها هم قابل نقد است. دو گرايش ليبرالي – ماركسيستي عليرغم تفاوتهايي كه با هم دارند در يك سلسله چيزها با هم مشترک هستند، هر دوي اينها يك نوع نگاه منفي به فرهنگ ديني، مذهبي و وجوه اسلامي تمدن كلاسيك ايران دارند. هر دو اسلام و دينگرايي را موجب و مظهر عقبماندگي ميدانند و مدل اصلي تئوريكشان در تحليل ايران مدل مبتني بر نظريه پيشرفت و اصل ترقي غربيها است. يعني اينكه غرب ايدهآل است، غرب مدرن، معيار است و هركس به آن نزديك باشد پيشرفته و مترقي است و هركس از آن دور باشد عقبمانده و متحجر است، البته با يك تفاوتهايي. نگاه ماركسيستها مقداري طبقاتي است در صورتيكه نگاه ليبرالها طبقاتي نيست و بيشتر برخاسته از نگاه ناسيوناليستي است، ولي خب هر دو در ستايش از جريان مدرنيته در ايران و در حمله به روحانيت و حمله به اسلام مشترك هستند.
گرايش سوم
بعد از اينكه در ايران انقلاب رخ ميدهد، نسل سوم تاريخنگاري در ايران ظهور ميكند. اين نسل سوم از لحاظ گرايشها و طرز فكر مقداري با جريان موج اول و موج دوم متفاوت است. بعد از انقلاب، جريان ماركسيستي تقريبا در ايران غيرفعال ميشود. چند سال بعد از انقلاب هم با تحولات بينالمللي كه اتفاق ميافتد، شوروي فروميپاشد و كشورهاي سوسياليستي تقريبا از بين ميروند. در اين زمان، انديشه ماركسيستي در يك موضع انفعالي قرار ميگيرد و ما ديگر جريان فعال تاريخنگاري ماركسيستي به آن شيوهاي كه قبل از انقلاب داشتيم نداريم. طيف وسيعي از نيروهاي چپ و ماركسيست و حتي آنهايي كه تا سالهاي 1365 و 1366 و 1367 هجري شمسي ماركسيست بودند، جذب جريان ليبرال و نئوليبرال ميشوند. به تعبيري ميتوان گفت ايدئولوژي ليبرالي غلبه ميكند. حتي آنهايي كه ميخواهند ماركسيست بمانند گرايشهاي پررنگ ليبرالي پيدا ميكنند. اين اتفاق در تاريخنگاري هم بهنوعي خودش را نشان ميدهد و كساني ظهور ميكنند كه حتي اگر مثل «يرواند آبراهميان» گرايش ماركسيستي هم داشته باشند، باز اين ماركسيسم نوعي نئوماركسيسم است كه با مايههاي ليبرالي پيوند ميزنند. بنابراين نسل تازهاي از تاريخنگاران ظهور ميكنند.
يكي از اين تاريخنگاران موج سوم، احمد اشرف است. البته احمد اشرف قبل از انقلاب هم حرفها و تحليلهايي درباره تاريخ ايران داشت، اما بعد از انقلاب فعالتر كار ميكند. از ديگر چهرههاي اين موج ميتوان به «همايون كاتوزيان»، «جواد طباطبايي» و «يرواند آبراهاميان» اشاره كرد. اينها از «عباس ميلاني» تئوريكتر و باسوادترند. وجوه مشترك همه اينها اين است كه اولا از مدل ماركسيستي رايج عدول ميكنند، ثانيا در تحليل ايران معاصر و تاريخ ايران قبل از دوران معاصر سعي ميكنند كه مدل جديدي را به كار گيرند. اين مسئله بهويژه در آثار احمد اشرف، كاتوزيان و تا حدي هم آبراهاميان ديده ميشود. اين مدل جديد مبتني بر نظريهاي است به نام نظريه «شيوه توليد آسيايي» يا به تعبير كاتوزيان نظريه «استبداد ايراني». اينها در قالب اين نظريه، تركيبي بين تفسير ليبرالي از تاريخ و تفسير ماركسيستي از تاريخ برقرار ميكنند.
در قرن نوزدهم در اروپا یک تئوري مطرح ميشود كه به كتابي از مورگان به نام «جامعه باستان» برميگردد. در سالهاي دهه 1850 ميلادي ماركس هم اين تئوري را ميپذيرد، ولي اواخر عمرش از اين تئوري عدول ميكند. افرادي كه به اين تئوري استناد ميكنند به ماركس 1850 برميگردند و به او اشاره ميكنند. حالا اين تئوري چه ميگويد؟ ماركس، نظريهاي ارايه داده بود كه همه اقوام و ملل در تاريخ از مرحلههايي عبور كردند. مثلا اولين مرحله، جامعه اشتراكي اوليه است، بعد بردهداري است، بعد فئوداليزم است، بعد سرمايهداري است. اين روالي است كه ماركس ارايه ميداد. اما طبق مدل «شيوه توليد آسيايي» ميگويند كه بعضي از جوامع آسيايي هستند كه مثلا بردهداري را به شكلي كه ما ديديم و در روم باستان است، ندارند يا فئوداليسم را به شيوهاي كه ما مطرح ميكنيم و داريم، ندارند. جوهر نظريه «شيوه توليد آسيايي» اين است كه در آسيا دولتهاي قوي و استبدادهاي سخت و سنگين و مطلقهاي وجود دارد كه اين استبدادها مانع رشد سرمايهداري و شكلگيري جريان مدرنيته ميشود. نسل سوم تاريخنگاري در ايران بهدنبال يافتن جوابي به اين سئوال است كه چرا مدل توسعه شبه مدرنيستي پهلوي در ايران شكست خورد؛ يعني چرا جامعه ايران مثلا بعد از 70-80 سال مشروطه و تاريخ پهلوي و شبه مدرنيته يكدفعه اعتراض عمدهاي كرد و بازگشت به سنتها، روحانيت، انديشه ديني و به حكومت ديني. اين براي آنها مسئله شد و نميتوانستند واقعهاي مثل انقلاب اسلامي را هضم كنند. در يك دنياي كاملا سكولاريستي و تحت سيطره مدرنيته يكدفعه اتفاقي رخ ميدهد و ملتي باشعار حكومت ديني به خيابان ميآيند. اين براي دنيا قابل درك نيست. اين مردم ميآيند شيشههاي مشروب فروشها را ميشكنند و به كابارهها حمله ميكنند. باور اين مسئله براي آنها سخت است و از لحاظ تئوريك برايشان سئوال ميشود. بنابراين براي حل مسئله ميآيند و از آن پيشينهها و انبارهايشان تئوري «شيوه توليد آسيايي» را درميآورند. در اين تئوري ميگويند در ايران به دليل سيطره «شيوه توليد آسيايي»، دولت، هميشه قوي و استبدادي بوده و همين استبداد مانع بهوجود آمدن سرمايهداري در ايران شده. بعد نتيجهگيري ميكنند كه چون سرمايهداري نبود، مدرنيته هم نميتوانست ظهور كند. بنابراين جامعه ايران ظرفيت پذيرش مدرنيته را ندارد. ميخواهند به اين سئوالها جواب بدهند كه چرا ما مدرنيته و عصر روشنگري نداشتيم. بنابراين شروع ميكنند روي اين مدلها مانور دادن. از اين طريق دست به تحقير فرهنگ ايراني و فرهنگ سنتي ما ميزنند. ميخواهند بگويند كه فرهنگ ملي ايراني معادل استبداد است. اين كار را غربيها قبلا هم كرده بودند. مثلا منتسكيو چنين نگاهي داشت. معتقد بود كه شرق مظهر استبداد است و لياقت آزادي ندارد يا مثلا هگل چنين نگاهي داشت و ميگفت شرقيها اصلا برده زاده شدند. اين به نگاه نژادپرستانه غربيها برميگشت. حتي در عصر باستان هرودت هم چنين نگاهي دارد و ميگويد فقط يونان است كه لايق آزادي است و شرق نميتواند آزاد باشد. اين نگاهي كه دوباره احيا ميشود، حاوي توهين و تحقير نسبت به فرهنگ ملي و هويت ما است. كار ديگري كه با اين تئوري ميكنند اين است كه وقتي ميگويند وجه اصلي تاريخ ما استبداد كلاسيك و مطلقه است با نظيرسازي اين استبداد با ولايت فقيه، ولايت فقيه را مورد حمله قرار ميدهند. ميگويند اين ولايت فقيه همان استبداد ايراني است كه وجود داشته. در حقيقت مقصود اينها از استبداد و استبداد مطلقه وجود يك نوع انديشه ولايي در فرهنگ ايران است. اين انديشه ولايي را ميبينند و ميگويند اين نشانه استبداد است و آن را مورد حمله قرار ميدهند و ولايت را مسبب همه گرفتاريها معرفي ميكنند و ميگويند كه اين مانع مدرن شدن ما است. به اين ترتيب يك بستر تئوريكي در قالب انديشههاي تاريخي براي حمله به ولايت فقيه ميسازند. اغراض سياسي را پشت پرده، بسيار مشخص ميتوان ديد. اين كار را احمد اشرف تا حدودي در آثارش انجام ميدهد، ولي كاتوزيان بهطور خيلي جدي اين كار را ميكند. كاتوزيان كتابهاي زيادي مينويسد كه اين كتابها به فارسي ترجمه شده و متأسفانه در دانشگاههاي ما تدريس ميشود. شما اگر برنامه درسي علوم سياسي دانشگاه ما را بگيريد، شايد منابع اصلي حداقل 4-3 درس، كتابهاي كاتوزيان باشد.
منابع 3-2 تا درس بشيريه است. يعني در دانشگاهها اين كتابها را درس ميدهند. كاتوزيان اين فريضه را بهطور جدي با عنوان «استبداد ايراني» مطرح ميكند و روي آن كار تئوريك ميكند. البته اين آثار خيلي جاي نقد دارد و حتي ماركسيستهاي خارج از كشور هم به اين حرفها حمله كردند، مثلا كساني مثل مرتضي محيط. كار ديگري كه اينها با اين تئوري انجام ميدهند اين است كه استعمار را تطهير ميكنند. ميگويند اگر ما كشوري عقبمانده هستيم، اگر فقر داريم، اگر بيعدالتي داريم، اينها نتيجه استعمار نيست، استعمار به ما كاري ندارد، اين نتيجه استبداد خودمان است كه همان ولايت است. اينها با يك فرضيه چند كار انجام ميدهند، ضمن تحقير فرهنگ خودي به تطهير استعمار ميپردازند.
مدل ديگري كه وجود دارد، مدل طباطبايي است. جواد طباطبايي از يك سري مباحث فلسفي و ميراث فلسفه سياسي استفاده ميكند و ميگويد چون ما از عقل يوناني دور شديم از قرن پنجم هجري به بعد دچار عقبماندگي شديم. يعني در حقيقت معيار پيشرفت و ترقي را تكيه بر عقل منقطع از وحي ميداند، حالا تكيه بر عقل منقطع از وحي يوناني يا تكيه بر عقل منقطع از وحي مدرن.
ميگويند چون ما اين را نداريم، پس عقب افتادهايم و راه نجات همان مدلهاي غربي و همان مدل انديشه پيشرفت است.
بعد از طباطبايي، آبراهاميان را داريم كه در اين زمينه جزو تئوريكترينها است و كارهايش عميق است. نگاه يرواند آبراهاميان كه عمدتا در كتاب «ايران بين دو انقلاب» مطرح شده آميزهاي از فرضيه «شيوه توليد آسيايي» است. او هم در آثارش استعمار را تطهير ميكند. اساس نگاه آبراهاميان ماركسيستي است، اما مدل ماركسيستش، استاليني و كميترني نيست يعني مدلي كه باقر مؤمني و تا حدي احسان طبري داشتند نيست. در روش تاريخنگارياش هم مقداري از تاريخنگاران انگليسي معاصر خودش مثل ادوارد تامسون متأثر است. در آثارش به تبع گرايش ماركسيستياي كه دارد، به مفهوم طبقههاي اجتماعي توجه دارد؛ نظير اين را در آثار طبري هم ميديديم. چيزي كه در آثار آبراهاميان بيشتر از آثار ديگران وجود دارد، اين است كه مقداري به مسئله مذهب در ايران و نقش عوامل فرهنگي توجه ميكند و اين به همان نگاه نئوماركسيستياش برميگردد. البته نه اينكه براي اينها ارزشي قايل است. فقط ميفهمد كه اين مسائل وجود دارند و تأثير ميگذارند. ويژگي ديگر كه آبراهاميان دارد اين است كه تئورياي را با عنوان «توسعه ناهمگون» مطرح ميكند و ميگويد كه علت اصلي مشكلات ما اين است. يعني در حقيقت مقصودش از تئوري توسعه ناهمگون به مفهوم سادهتر اين است كه ما مدرن نشديم، شبهمدرن شديم و چون شبهمدرن شديم گرفتار يكسري تضادهاي دروني شديم و مسائل را به اين شكل مطرح ميكند
Sorry. No data so far.