شنبه 07 آگوست 10 | 15:36

اين قصه سر دراز دارد

گرايش اول كه همان گرايش ناسيونال – شووينيستي و ليبرال – سلطنت‎طلبانه است گرايشي است كه هم ليبرال‎ها و هم سلطنت‎طلب‎ها در آن نقش دارند. باني اصلي اين گرايش سرجان ملكم بود.


در تاريخچه و پيشينه تاريخ‎نگاري ايران نوعي تاريخ‎نگاري داريم كه از آن با عنوان تاريخ‎نگاري سنتي و كلاسيك ياد مي‎شود. نمونه اساسي اين نوع تاريخ‎نگاري، تاريخ بيهقي است.

تاريخ‎نگاران سنتي و كلاسيك اگرچه نگاه دقيق‎ و كاملي به تاريخ ندارند ولي با نگاه ماقبل مدرن يا سنتي به مسائل و وقايع تاريخ مي‎نگرند. اين تاريخ‎نگاران مي‎خواهند به نوعي از تاريخ عبرت بگيرند. اما قصد بررسي جزيي تاريخ را ندارند؛ يعني روح سكولار مدرن در آن‎ها حضور ندارد. جريان تاريخ‎نگاري ديگري كه در پيشينه تاريخ ما وجود دارد، تاريخ‎نگاري مدرنيستي يا شبه‎مدرنيستي است. اولين نمونه از اين روايت تاريخي، كتاب «تاريخ ايران» نوشته «سرجان ملكم» است كه در سال 1215 هجري قمري منتشر شد. اين كتاب به‎عنوان يك الگو يا مبناي تاريخ‎نگاري شبه‎مدرن در ايران به‎شمار مي‎رود. خيلي از نكته‎هايي كه در تمام روايت‎هاي بعدي از تاريخ ايران ديده مي‎شود، در اين كتاب وجود دارد و مشخص است كه از اين كتاب برداشت شده. بعد از سرجان ملكم، «جلال‎الدين ميرزا» را داريم كه از شاهزادگان قاجاري است. وي نوه پنجاه‎ و هشتم فتحعلي شاه قاجار است.

جلال‎الدين ميرزا در سال 1285 هجري قمري كتابي را مي‎نويسد به نام «نامه خسروان» كه اين كتاب روايتي افسانه‎اي و ستايشگرانه از ايران باستان دارد. وي از مدل روايتي سرجان ملكم از ايران باستان استفاده مي‎كند منتها افراطي‎تر، تندتر و ايده‎آليستي‎تر مي‌نويسد و حمله‎هاي شديدي هم به اسلام و اعراب مي‎كند. بعد از اين ماجرا، اين نوع نگاه رواج بيشتري مي‎یابد. ميرزا آقاخان كرماني كتابي به نام «آيينه سكندري» مي‎نويسد كه اين كتاب، كتاب مادر تمام آن نوع نگاه‎هاي ناسيونال – شووينيستي در تاريخ‎نگاري ايران است. البته براي نوشتن اين كتاب، باز هم از مدل سرجان ملكم استفاده مي‌شود. اگر مبناي تاريخ‎نگاري معاصر ايران را همين كتاب «ميرزا آقاخان نوري» بگيريم، چيزي حدود 140 – 150 سال مي‎توانيم برايش عمر قايل شويم. در اين تاريخ‎نگاري معاصر يا شبه‎مدرنيستي سه گرايش را مي‎شود از همديگر تميز داد كه البته هر سه اين گرايش‎ها ذيل تاريخ‎نگاري شبه‎مدرن تعريف مي‎شود. گرايش اول گرايش تاريخ‎نگاري ماسوني – ليبرالي است. يعني تاريخ‎نگاري ماسوني‌اي است كه در آن، مایه‎های ليبرالي و سلطنت‎طلبانه توأمان است. گرايش دوم گرايشي است كه مي‎توان آن را گرايش ماركسيستي ناميد. اين گرايش اگرچه در ذيل تاريخ‎نگاري شبه‎مدرن در ايران قرار مي‎گيرد اما تفاوت‎هايي با گرايش ليبرال – ناسيوناليستي سلطنت‎طلبانه دارد. اين دو گرايش عمدتا در دوره قاجار و دوران پهلوي بر تاريخ‎نگاري ما حاكم است اما بعد از انقلاب به‎ويژه‎ از سال‎هاي حدود 1368-1367 هجري شمسي – معادل نيمه دهه 80 ميلادي – موج جديدي در تاريخ‎نگاري شروع مي‎شود كه البته بيشتر اين آثار به زبان انگليسي نوشته و بعد به فارسي ترجمه مي‎شود و به ايران مي‎آيد و در ايران منتشر مي‎شود. اين موج جديد را مي‎شود يك نوع گرايش نئوليبرالي يا نوعي گرايش ليبرال سكولاريستي جديد در تاريخ‎نگاري ايران دانست كه با هر دو موج قبلي تفاوت‎هايي دارد.

اين موج كه مي‎شود آن را نسل تاريخ‎نگاران شبه‎مدرنيست پس از انقلاب هم ناميد، چند چهره مهم دارد مثل «احمد اشرف» كه قبل از انقلاب هم فعال بوده اما بعد از انقلاب فعال‎تر شده، «كاتوزيان»، «جواد طباطبايي»، «يرواند آبراهاميان» و «عباس ميلاني»؛كه يكي از مهم‎ترين اين چهره‎هاست.

گرايش اول
گرايش اول كه همان گرايش ناسيونال – شووينيستي و ليبرال – سلطنت‎طلبانه است گرايشي است كه هم ليبرال‎ها و هم سلطنت‎طلب‎ها در آن نقش دارند. باني اصلي اين گرايش سرجان ملكم بود. بعد از جلال‎الدين ميرزا و ميرزا آقاخان نوري هم اين روند ادامه پيدا كرده مثلا «ادوارد براون» كه يك مستشرق كاملا وابسته است، در قالب تاريخ مشروطه و تاريخ ادبيات باز همين نگاه را بر تاريخ ايران حاكم مي‎كند. اين افراد در تاريخ‎نگاري‎شان دقيقا بخش‎هايي را كه تشيع قدرت مي‎گيرد، جزو نقاط ضعف تاريخ ايران نام مي‎برند و بخش‎هايي كه مثلا انديشه يوناني نفوذ پيدا مي‎كند، مي‎گويند آن دوره، دوره طلايي تاريخ ايران است. يعني دقيقا با تاريخ ايران بازي مي‎كنند.

از پيروان ديگر اين گرايش مي‎توان به يحيي دولت‎آبادي اشاره كرد. دولت‎آبادي بهايي است و كتاب معروفي به نام «حيات يحيي» دارد كه يك نوع تحريف تاريخ معاصر است. در اين گرايش سه چهره ديگر هم هستند كه از همه مهمترند و عبارتند از «حسن پيرنيا»، «فريدون آدميت» و «عبدالحسين زرين‎كوب».

پيرنيا روندي را كه سرجان ملكم با ستايش ايران باستان شروع كرده بود كامل مي‎كند و در سال 1306 هجري شمسي به دستور رضاشاه كتاب «ايران باستاني» را مي‎نويسد كه يك ستايش‎نامه مطلق از ايران باستان و حمله شديد به انديشه اسلامي و آمدن اسلام در ايران است. بعد از اين هم كار را ادامه مي‎دهد و كتاب مفصل‎تري به نام «ايران باستان» مي‎نويسد كه البته اين كار را ديگر نمي‎تواند تمام كند. حسن پيرنيا فراماسونر و فرزند مشيرالدوله است كه مشيرالدوله هم فراماسونر بود و از دلالان امتياز نفت دارسي. پيرنيا مدل ستايش‎گري ايران باستان را اين‌جا به‎طور كامل و تفصيلي ارايه مي‎كند و بعد از اين هرچه تاريخ درباره ايران باستان نوشته شده، جز معدود كتاب‎هايي كه ماركسيست‎ها نوشتند يا از آن‎ها ترجمه شده، همه همين‎ نگاه را دارند و نگاه‎شان كاملا ستايش‎گرايانه و مجذوبانه است. بعد از اين فريدون آدميت وارد كار مي‎شود. پدر «فريدون آدميت» صاحب يك لژ ماسوني بوده و خود فريدون هم ماسونر بود. فريدون آدميت انديشه‎هاي ماسوني را در تاريخ معاصر ايران بسط مي‎دهد و از ضد دين‎ترين و غرب‎زده‎ترين اشخاص چهره مي‎سازد كه در تاريخ معاصر ايران وجود داشتند مثل ميرزا آقاخان كرماني، ميرزا فتحعلي آخوندزاده و تا حدودي عبدالرحيم طالبوف. مي-توان گفت در موج اول تاريخ‎نگاري ايران كه تاريخ‎نگاري ماسوني ليبرالي و سلطنت‎طلبانه است، فريدون آدميت چهره محوري است. اگر هم نگوييم چهره اول است، جزو 2-3 نفر اول اين موج است. منتها برخلاف پيرنيا كه تمام تلاشش روي تاريخ ايران باستان بود اين عمدتا مي‎آيد روي ايران معاصر كار مي‎كند.

چهره ديگري كه در اين موج مطرح است «عبدالحسين زرين‎كوب» است و اين واقعا جاي بحث دارد. زرين‎كوب خيلي سعي مي‎كند يك ظاهر معتدل و متعادلي به خودش بگيرد و مدعي كار محققانه باشد، اما واقعيت اين است كه زرين‎كوب طبق اسنادي كه منتشر شده و خودش هم تكذيب نكرده و دوستان و نزديكانش هم تأييد مي‎كنند، فراماسونر بود. زرين‎كوب از دست‎پرورده‎هاي تقي‎زاده بود و تقي‎زاده هم كه از شاگردان ادوارد براون و فراماسونرهاي معروف بود. زرين‎كوب در تاريخ‎نگاري فرهنگي ما چهره بسيار خطرناكي است؛ از اين نظر كه عمدتا مي‎آيد تمركز خودش را روي تاريخ ايران بعد از اسلام قرار مي‎دهد و سعي مي‎كند يك بازخواني از چهره‎هاي ادبي و فرهنگي ايران بعد از اسلام انجام دهد آن هم با روايت خاصي كه اين روايت كاملا سازگاري با انديشه‎هاي ماسوني دارد. اين گرايش در همه آثارش وجود دارد اما در دو سه جا اين گرايش، صريح و پررنگ مي‎شود؛ يكي در كتاب «نه شرقي، نه غربي، انساني» كه در اين كتاب اصلا روح و شاخص ايراني را تسامح و تساهل مي‎داند. تسامح و تساهل ليبرالي از اركان انديشه فراماسونري است يعني از ويژگي‎هاي اصلي و بنيادين فراماسونري بوده و از ارزش‎هاي ليبرالي هم محسوب می‎شود. در اين كتاب همه‎چيز را جوري جمع‎بندي مي‎كند كه ايران خلاصه مي‎شود در يك اصل ماسوني. و مي‎رسد به اين‌جا كه ايرانيان ذاتا ماسون هستند و روح‎شان فراماسونري است. يا مثلا بازخواني‎اي كه درباره برخي چهره‎هاي فرهنگي ما مي‎كند مثل حافظ كاملا هدف‎دار و با برنامه انجام مي‎دهد. در جامعه ما، مردم بعد از كلام‎ا… مجيد با ديوان حافظ مأنوس هستند. يعني مردم براي حافظ يك وجه معنوي فوق‎العاده‎اي قائل هستند و واقعا هم يك زبان معنوي دارد و تأويل‎پذير است.

زرين‎كوب در كتاب «از كوچه رندان» سعي مي‎كند از يك تصوير مردد و مذبذب و متزلزل و كسي كه بين مسجد و ميخانه در تردد است و ايمان يقيني چندان درستي هم ندارد، ارايه دهد و نظير همين كار را با چهره‎هاي ديگر هم مي‎كند.

گرايش دوم
گرايش دومي كه اين‌جا قابل طرح است، گرايش ماركسيستي است كه اين گرايش بيشتر متأثر از كميترن است. كميترن به تبع نگاه خاص استالين، مدلي را طراحي مي‎كند و سعي مي‎كند تاريخ همه ملت‎ها را بر اساس اين مدل بازخواني و بازنويسي كند. از جمله براي ايران هم اين كار را مي‎كنند؛ اين‎ها مدلي كليشه‎اي از ماترياليسم تاريخي را كه بيشتر به درك خود استالين برمي‎گردد و شايد با آن چيزي كه ماركس مي‎گفت هم خيلي سازگاري ندارد، مبنا قرار مي‎دهند و تاريخ را از روي آن مي‎نويسند. درباره تاريخ معاصر هم باز شبيه اين كار را فردي مثل «ايوانف» انجام مي‎دهد. اكثر آثاري كه ماركسيست‎هاي ما مي‎نويسند گرته‎برداري از روي اين است. از چهره‎هاي نويسندگان با گرايش ماركسيستي مي‎توان به سلطان‎زاده اشاره كرد كه گرايش‎هاي تئورسكيسي داشته. اين نويسنده البته مقداري مستقل‎تر از كميترن است و قبل از تشكيل كميترن هم بوده. سلطان‎زاده جزو اولين كساني است كه يك نوع تاريخ‎نگاري ماركسيستي و تحليل‎ ماركسيستي از جامعه ايران را ارائه مي‎دهد. از چهره‎هاي ديگري كه در اين زمينه كار كردند مي‎شود از «احسان طبري»، «باقر مؤمني»، «محمدرضا فشايي» و «اميرحسين آريان‎پور» نام برد. طبري بيشتر تابع همان مدل كلاسيك كميترني است. در كتاب «جهان‎بيني‎ها و جنبش‎هاي اجتماعي در ايران» سعي مي‎كند كه تاريخ ايران را بر پايه همان نگاه ماركسيستي تحليل كند. البته يك رگه‎هاي نوآوري در انديشه‎هاي طبري ديده مي‎شود و در آثارش يك‎مقدار از مدل كميترني دور مي‎شود. يكي ديگر از كساني كه در اين زمينه كار مي‎كند باقر مؤمني است. وي از توده‎اي‎هايي بوده كه بعد از كودتاي 28 مرداد در زندان با فرمانداري نظامي همكاري مي‌‎كند و بعد از آن هم با دفتر فرح ارتباط داشت. فشايي هم يكي ديگر از چهره‎هاي برجسته اين گرايش است كه الان خارج از كشور زندگي مي‌كند. وي كتاب «تحولات فكري و اجتماعي در ايران» را قبل از انقلاب در ايران نوشت كه روايتي ماركسيستي از تاريخ ايران بود. آخرين چهره‎اي كه وابسته به اين گرايش است و مي‎توان آن را متفاوت‎تر از بقيه دانست «اميرحسين آريان‎پور» است. آريان‎پور از ماركسيست‎هاي كلاسيك و ماترياليست‎هاي خيلي خشك و ژرف‎انديش بود. اين آدم، بعد از انقلاب مقداري تحت تأثير گرايش‎هاي نئوليبرالي قرار مي‎گيرد. البته نمي‎شود گفت كه روايت آريان‎پور از تاريخ ايران، نئوليبرالي است ولي نسبت به گرايش ماركسيستي ارايه شده از طرف كميترن مقداري تعديل‎شده‎تر و تغيير‎يافته است و مقداري با اين حرف‎هايي كه نئوليبرال‎ها مي‎زنند سازگاري دارد. آريان‎پور چند شاخص براي تاريخ ايران قايل است. وي معتقد است ما به عقب رفته‎ايم. وي دليل‎ بحران جامعه كنوني ايران را شكل نگرفتن سرمايه‎داري در ايران مي‎داند و به تعبير خودش اين را برمي‎گرداند به نااستواري اشرافيت زمين‎دار در ايران. بعد بحثي درباره عقب‎ماندن صنعت و تجارت در ايران مي‎كند. البته اين بحث‎‎ها هم قابل نقد است. دو گرايش ليبرالي – ماركسيستي علي‎رغم تفاوت‎هايي كه با هم دارند در يك سلسله چيزها با هم مشترک هستند، هر دوي اين‎ها يك نوع نگاه منفي به فرهنگ ديني، مذهبي و وجوه اسلامي تمدن كلاسيك ايران دارند. هر دو اسلام و دين‎گرايي را موجب و مظهر عقب‎ماندگي مي‎دانند و مدل اصلي تئوريك‎شان در تحليل ايران مدل مبتني بر نظريه پيشرفت و اصل ترقي غربي‎ها است. يعني اين‌كه غرب ايده‎آل است، غرب مدرن، معيار است و هركس به آن نزديك باشد پيشرفته و مترقي است و هركس از آن دور باشد عقب‎مانده و متحجر است، البته با يك تفاوت‎هايي. نگاه ماركسيست‎ها مقداري طبقاتي است در صورتي‎كه نگاه ليبرال‎ها طبقاتي نيست و بيشتر برخاسته از نگاه ناسيوناليستي است، ولي خب هر دو در ستايش از جريان مدرنيته در ايران و در حمله به روحانيت و حمله به اسلام مشترك هستند.

گرايش سوم
بعد از اين‌كه در ايران انقلاب رخ مي‎دهد، نسل سوم تاريخ‎نگاري در ايران ظهور مي‎كند. اين نسل سوم از لحاظ گرايش‎ها و طرز فكر مقداري با جريان موج اول و موج دوم متفاوت است. بعد از انقلاب، جريان ماركسيستي تقريبا در ايران غيرفعال مي‎شود. چند سال بعد از انقلاب هم با تحولات بين‎المللي كه اتفاق مي‌افتد، شوروي فرومي‎پاشد و كشورهاي سوسياليستي تقريبا از بين مي‎روند. در اين زمان، انديشه‎ ماركسيستي در يك موضع انفعالي قرار مي‎گيرد و ما ديگر جريان فعال تاريخ‎نگاري ماركسيستي به آن شيوه‎اي كه قبل از انقلاب داشتيم نداريم. طيف وسيعي از نيروهاي چپ و ماركسيست و حتي آن‎هايي كه تا سال‎هاي 1365 و 1366 و 1367 هجري شمسي ماركسيست بودند، جذب جريان ليبرال و نئوليبرال مي‎شوند. به تعبيري مي‎توان گفت ايدئولوژي ليبرالي غلبه مي‎كند. حتي آن‎هايي كه مي‎خواهند ماركسيست بمانند گرايش‎هاي پررنگ ليبرالي پيدا مي‎كنند. اين اتفاق در تاريخ‎نگاري هم به‎نوعي خودش را نشان مي‎دهد و كساني ظهور مي‎كنند كه حتي اگر مثل «يرواند آبراهميان» گرايش ماركسيستي هم داشته باشند، باز اين ماركسيسم نوعي نئوماركسيسم است كه با مايه‎هاي ليبرالي پيوند مي‎زنند. بنابراين نسل تازه‎اي از تاريخ‎نگاران ظهور مي‎كنند.

يكي از اين تاريخ‎نگاران موج سوم، احمد اشرف است. البته احمد اشرف قبل از انقلاب هم حرف‎ها و تحليل‎هايي درباره تاريخ ايران داشت، اما بعد از انقلاب فعا‎ل‎تر كار مي‎كند. از ديگر چهره‎هاي اين موج مي‎توان به «همايون كاتوزيان»، «جواد طباطبايي» و «يرواند آبراهاميان» اشاره كرد. اين‎ها از «عباس ميلاني» تئوريك‎تر و باسوادترند. وجوه مشترك همه اين‎ها اين است كه اولا از مدل ماركسيستي رايج عدول مي‎كنند، ثانيا در تحليل ايران معاصر و تاريخ ايران قبل از دوران معاصر سعي مي‎كنند كه مدل جديدي را به كار گيرند. اين مسئله به‎ويژه در آثار احمد اشرف، كاتوزيان و تا حدي هم آبراهاميان ديده مي‎شود. اين مدل جديد مبتني بر نظريه‎اي است به نام نظريه «شيوه توليد آسيايي» يا به تعبير كاتوزيان نظريه «استبداد ايراني». اين‎ها در قالب اين نظريه، تركيبي بين تفسير ليبرالي از تاريخ و تفسير ماركسيستي از تاريخ برقرار مي‎كنند.
در قرن نوزدهم در اروپا یک تئوري مطرح مي‎شود كه به كتابي از مورگان به نام «جامعه باستان» برمي‎گردد. در سال‎هاي دهه 1850 ميلادي ماركس هم اين تئوري را مي‎پذيرد، ولي اواخر عمرش از اين تئوري عدول مي‎كند. افرادي كه به اين تئوري استناد مي‎كنند به ماركس 1850 برمي‎گردند و به او اشاره مي‎كنند. حالا اين تئوري چه مي‎گويد؟ ماركس، نظريه‎اي ارايه داده بود كه همه اقوام و ملل در تاريخ از مرحله‎هايي عبور كردند. مثلا اولين مرحله، جامعه اشتراكي اوليه است، بعد برده‎داري است، بعد فئوداليزم است، بعد سرمايه‎داري است. اين روالي است كه ماركس ارايه مي‎داد. اما طبق مدل «شيوه توليد آسيايي» مي‎گويند كه بعضي از جوامع آسيايي هستند كه مثلا برده‎داري را به شكلي كه ما ديديم و در روم باستان است، ندارند يا فئوداليسم را به شيوه‎اي كه ما مطرح مي‎كنيم و داريم، ندارند. جوهر نظريه «شيوه توليد آسيايي» اين است كه در آسيا دولت‎هاي قوي ‎و استبدادهاي سخت و سنگين و مطلقه‌اي وجود دارد كه اين استبدادها مانع رشد سرمايه‎داري و شكل‎گيري جريان مدرنيته مي‎شود. نسل سوم تاريخ‎نگاري در ايران به‎دنبال يافتن جوابي به اين سئوال است كه چرا مدل توسعه شبه مدرنيستي پهلوي در ايران شكست خورد؛ يعني چرا جامعه ايران مثلا بعد از 70-80 سال مشروطه و تاريخ پهلوي و شبه مدرنيته يك‎دفعه اعتراض عمده‎اي كرد و بازگشت به سنت‎ها، روحانيت، انديشه ديني و به حكومت ديني. اين براي آن‎ها مسئله شد و نمي‎توانستند واقعه‎اي مثل انقلاب اسلامي را هضم كنند. در يك دنياي كاملا سكولاريستي و تحت سيطره مدرنيته يك‎دفعه اتفاقي رخ مي‎دهد و ملتي باشعار حكومت ديني به خيابان مي‎آيند. اين براي دنيا قابل درك نيست. اين مردم مي‎آيند شيشه‎هاي مشروب فروش‎ها را مي‎شكنند و به كاباره‎ها حمله مي‎كنند. باور اين مسئله براي آن‎ها سخت است و از لحاظ تئوريك براي‎شان سئوال مي‎شود. بنابراين براي حل مسئله مي‎آيند و از آن پيشينه‎ها و انبارهاي‎شان تئوري «شيوه توليد آسيايي» را درمي‎آورند. در اين تئوري مي‎گويند در ايران به دليل سيطره «شيوه توليد آسيايي»، دولت، هميشه قوي و استبدادي بوده و همين استبداد مانع به‎وجود آمدن سرمايه‎داري در ايران شده. بعد نتيجه‎گيري مي‎كنند كه چون سرمايه‎داري نبود، مدرنيته هم نمي‎توانست ظهور كند. بنابراين جامعه ايران ظرفيت پذيرش مدرنيته را ندارد. مي‎خواهند به اين سئوال‎ها جواب بدهند كه چرا ما مدرنيته و عصر روشنگري نداشتيم. بنابراين شروع مي‎كنند روي اين مدل‎ها مانور دادن. از اين طريق دست به تحقير فرهنگ ايراني و فرهنگ سنتي ما مي‎زنند. مي‎خواهند بگويند كه فرهنگ ملي ايراني معادل استبداد است. اين كار را غربي‎ها قبلا هم كرده بودند. مثلا منتسكيو چنين نگاهي داشت. معتقد بود كه شرق مظهر استبداد است و لياقت آزادي ندارد يا مثلا هگل چنين نگاهي داشت و مي‎گفت شرقي‎ها اصلا برده زاده شدند. اين به نگاه نژادپرستانه غربي‎ها برمي‎گشت. حتي در عصر باستان هرودت هم چنين نگاهي دارد و مي‎گويد فقط يونان است كه لايق آزادي است و شرق نمي‎تواند آزاد باشد. اين نگاهي كه دوباره احيا مي‎شود، حاوي توهين و تحقير نسبت به فرهنگ ملي و هويت ما است. كار ديگري كه با اين تئوري مي‎كنند اين است كه وقتي مي‎گويند وجه اصلي تاريخ ما استبداد كلاسيك و مطلقه است با نظيرسازي اين استبداد با ولايت فقيه، ولايت فقيه را مورد حمله قرار مي‎دهند. مي‎گويند اين ولايت فقيه همان استبداد ايراني است كه وجود داشته. در حقيقت مقصود اين‎ها از استبداد و استبداد مطلقه وجود يك نوع انديشه ولايي در فرهنگ ايران است. اين انديشه ولايي را مي‎بينند و مي‎گويند اين نشانه استبداد است و آن را مورد حمله قرار مي‎دهند و ولايت را مسبب همه گرفتاري‎ها معرفي مي‎كنند و مي‎گويند كه اين مانع مدرن شدن ما است. به اين ترتيب يك بستر تئوريكي در قالب انديشه‎هاي تاريخي براي حمله به ولايت فقيه مي‎سازند. اغراض سياسي را پشت پرده، بسيار مشخص مي‎توان ديد. اين كار را احمد اشرف تا حدودي در آثارش انجام مي‎دهد، ولي كاتوزيان به‎طور خيلي جدي اين كار را مي‎كند. كاتوزيان كتاب‎هاي زيادي مي‎نويسد كه اين كتاب‎ها به فارسي ترجمه شده و متأسفانه در دانشگاه‎هاي ما تدريس مي‎شود. شما اگر برنامه درسي علوم سياسي دانشگاه ما را بگيريد، شايد منابع اصلي حداقل 4-3 درس، كتاب‎هاي كاتوزيان باشد.

منابع 3-2 تا درس بشيريه است. يعني در دانشگاه‎ها اين كتاب‎ها را درس مي‎دهند. كاتوزيان اين فريضه را به‎طور جدي با عنوان «استبداد ايراني» مطرح مي‎كند و روي آن كار تئوريك مي‎كند. البته اين آثار خيلي جاي نقد دارد و حتي ماركسيست‎هاي خارج از كشور هم به اين حرف‎ها حمله كردند، مثلا كساني مثل مرتضي محيط. كار ديگري كه اين‎ها با اين تئوري انجام مي‎دهند اين است كه استعمار را تطهير مي‎كنند. مي‎گويند اگر ما كشوري عقب‎مانده هستيم، اگر فقر داريم، اگر بي‎عدالتي داريم، اين‎ها نتيجه استعمار نيست، استعمار به ما كاري ندارد، اين نتيجه استبداد خودمان است كه همان ولايت است. اين‎ها با يك فرضيه چند كار انجام مي‎دهند، ضمن تحقير فرهنگ خودي به تطهير استعمار مي‎پردازند.

مدل ديگري كه وجود دارد، مدل طباطبايي است. جواد طباطبايي از يك سري مباحث فلسفي و ميراث فلسفه سياسي استفاده مي‎كند و مي‌گويد چون ما از عقل يوناني دور شديم از قرن پنجم هجري به بعد دچار عقب‎ماندگي شديم. يعني در حقيقت معيار پيشرفت و ترقي را تكيه بر عقل منقطع از وحي مي‎داند، حالا تكيه بر عقل منقطع از وحي يوناني يا تكيه بر عقل منقطع از وحي مدرن.

مي‎گويند چون ما اين را نداريم، پس عقب افتاده‎ايم و راه نجات همان مدل‎هاي غربي و همان مدل انديشه پيشرفت است.
بعد از طباطبايي، آبراهاميان را داريم كه در اين زمينه جزو تئوريك‎ترين‎ها است و كارهايش عميق است. نگاه يرواند آبراهاميان كه عمدتا در كتاب «ايران بين دو انقلاب» مطرح شده آميزه‎اي از فرضيه «شيوه توليد آسيايي» است. او هم در آثارش استعمار را تطهير مي‎كند. اساس نگاه آبراهاميان ماركسيستي است، اما مدل ماركسيستش، استاليني و كميترني نيست يعني مدلي كه باقر مؤمني و تا حدي احسان طبري داشتند نيست. در روش تاريخ‎نگاري‎اش هم مقداري از تاريخ‎نگاران انگليسي معاصر خودش مثل ادوارد تامسون متأثر است. در آثارش به تبع گرايش ماركسيستي‌اي كه دارد، به‎ مفهوم طبقه‎هاي اجتماعي توجه دارد؛ نظير اين را در آثار طبري هم مي‎ديديم. چيزي كه در آثار آبراهاميان بيشتر از آثار ديگران وجود دارد، اين است كه مقداري به مسئله مذهب در ايران و نقش عوامل فرهنگي توجه مي‎كند و اين به همان نگاه نئوماركسيستي‎اش برمي‎گردد. البته نه اين‌كه براي اين‎ها ارزشي قايل است. فقط مي‎فهمد كه اين مسائل وجود دارند و تأثير مي‎گذارند. ويژگي ديگر كه آبراهاميان دارد اين است كه تئوري‌اي را با عنوان «توسعه ناهمگون» مطرح مي‎كند و مي‎گويد كه علت اصلي مشكلات ما اين است. يعني در حقيقت مقصودش از تئوري توسعه ناهمگون به مفهوم ساده‎تر اين است كه ما مدرن نشديم، شبه‎مدرن شديم و چون شبه‎مدرن شديم گرفتار يكسري تضادهاي دروني شديم و مسائل را به اين شكل مطرح مي‎كند

برچسب‌ها: ،

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.