تریبون مستضعفین- حسین مروتی
خواستیم راجع به پیروزی بزرگ ملت فلسطین مصاحبه ای تهیه کنیم. دو تا گزینه پیش رومون بود. یکی مسئولین سربلند مقاومت. یکی دیگه هم مسئولای فلک زده ی اسرائیل.
مسئولین مقاومت که همون روزای اول اینقدر مصاحبه کردن که میشه گفت حرف نزده ای براشون نموند. اسرائیلی ها هم که اصلا شرایط روحی خوبی نداشتن که بتونن به سوالامون جواب بدن. با خودمون گفتیم، اصلا چرا با بچه های خط مقدم مقاومت مصاحبه نکنیم؟ رفتیم سراغشون…
باورش سخت بود ولی؛ میون رزمنده های مقاومت یه دلاور ایرانی پیدا کردیم که نه تنها تو جنگ 8 روزه حاضر بود بلکه تونسته بود برای اولین بار به تلاویو نفوذ کنه…
این دلاور ایرانی یه خورده هم شوخ طبع بود.
مصاحبه با فاتح تلاویو جناب آقای فجر پنجعلی زاده!!
(داداش شهاب، گنبد نازنین، جنگ دوروزه، بریتانیای اصغر، ایالات متفرقه)
سلام لطفا خودتونو برای دوستان ما معرفی کنین.
سلام علیکم. بنده فجر پنجعلی زاده هستم ولی شما میتونین منو جناب آقای فجر پنجعلی زاده صدا کنین!
لطفا بیشتر از خودتون برامون بگین.
بنده در دوران دفاع مقدس و در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشودم! نه، خداییش اگه این جمله رو نمی گفتم شما خبرنگارا خودتون اونو اضافه نمی کردین؟! (خنده ی قاه قاه جناب آقای فجر)
گویا شما حوصله ی پاسخ دادن به سوال های کلیشه ای رو ندارین. پس یه راست بریم سر اصل مطلب. شنیدیم اخیرا حسابی گرد و خاک کردین. لطفا از ماجراهاتون در فلسطین برامون تعریف کنین.
چند مدت پیش به دستور پدر عزیزم، یه سفر زمینی داشتم به مقصد فلسطین. اونجا برادرای عزیزمون خیلی از من استقبال کردن. من هم که جنبه ندارم، داشتم با دیدن اون استقبال ذوقمرگ می شدم. خلاصه همین چند روز پیش هم، رزمنده ها اومدن و گفتن که جنگ شده. از یه طرف ذوق کرده بودم و از طرف دیگه هم به خاطر کشته شدن بچه های کوچیک و معصوم نمی دونی چه حالی پیدا کرده بودم. طوری قاطی کرده بودم که نگو و نپرس. از شدت عصبانیت قیافم عوض شده بود، شده بودم شبیه داداش شهابم. (این داداش شهاب ما، اصلا اخلاق نداره و انصافا خودم هم ازش می ترسم. خلاصه شبیه داداش شهاب شدن یعنی خیلی وحشتناک شدن!)
زمانی نگذشت که با کمک دوستان و برادران فلسطینی آماده شدم تا یه سفر هوایی! داشته باشم به فلسطین اشغالی. راه افتادم تا یه حال اساسی به این صهیونیست های ملعون کودک کش بدم که خدا لطف کرد و اونی شد که دیدین.
خب گنبد آهنین چی؟! اونو چی کار کردین؟!
(خنده ی قاه قاه جناب آقای فجر که با تمسخر می گوید) گنبد آهنین… گنبد آهنین… گنبد آهنین… (تولید صدای زشتی با دهان؛ ناگهان توسط جناب آقای فجر)
(پس از کلی خنده آقای فجر بر خودش مسلط می شود)
اصلا اون نفله رو یادم رفته بود. راستش، وسط راه یه نفر جلوی من رو گرفت و با لحنی خشن و با قلدری تمام پرسید: تو کی هستی؟ بچه! اینجا چی کار می کنی؟! من هم در جوابش، خیلی محترمانه یه سیلی محکم خوابوندم زیر گوشش… چند دوری دور خودش چرخید و آه و نالش بلند شد که: مامان، مامان، این منو زد. مامان، گنبد آهنینتو کشتن! خلاصه بعد از این ماجرا تا منو می دید می گفت: بفرما تو… پشت در بده! ایشون نهایت همکاری رو با من به عمل اُوردن و من لازم می دونم در اینجا از ایشون تشکر کنم. (خنده ی قاه قاه جناب آقای فجر) ضمنا به نظر من، بابا ننه ی این بدبخت، اسم بی ربطی براش انتخاب کردن. بهتر بود به جای گنبد آهنین بهش می گفتن گنبد نازنین! حالا هم دیر نشده توصیه می کنم برن اسمشو عوض کنن…
با توجه به این که شما از نخستین کسانی بودید که به قول خودتون یه حال اساسی به صهیونیست ها دادین، لطف کنین واکنش مردم تلاویو هنگام مواجه شدن باخودتون رو برامون توضیح بدین.
راستش رو بخواین من از شدت ترسیدن این جماعت تعجب کرده بودم. اولش فکر کردم که شاید منو با داداش شهابم اشتباه گرفته باشن. ولی بعدش دیدم که نه اینجوری نیست… هنوز نیومده و نرسیده، صدای آژیرهاشون به افتخار من بلند می شد و اونوقت دیگه باید می ایستادی، میدیدی و می خندیدی. من در تمام عمر مبارکم به اندازه ی این هشت روز نخندیدم. مردِ خرس گنده، خجالت هم نمی کشید؛ تا صدای آژیر به گوشش می رسید، مثل موشی که گربه دیده باشه، دنبال سوراخ می گشت تا قایم بشه. توی راه، هزار بار به در و دیوار می خورد و می افتاد زمین. خلاصه که جاتون خالی، خیلی باحال بود…
در مورد داداش هاتون به خصوص آقا شهاب برامون صحبت کنین.
ما پسرها هر کدوم یه اخلاق خاصی داریم. مثلا خودم از بچگی عاشق این بودم که پشت دیوار قایم بشم و تا یه نفر اومد بپرم جلوش و بترسونمش. به خاطر همین قلب بابام الآن با باطری کار می کنه. الغرض که به قول بابام من فقط به درد ترسوندن می خورم. ولی داداش شهابم… اصلا بذارین یه خاطره از داداش شهابم براتون تعریف کنم.
بفرمایین.
پدر جان ما، ده هکتار زمین زراعی دارن که بیش از 2000 کیلومتر از خونمون فاصله داره. یه بار که می خواستن اون زمین رو شخم بزنن، کار رو سپردن به داداش شهاب. داداش شهاب خداحافظی کرد و رفت کارو انجام بده. هنوز در خونه بسته نشده بود که داداش شهاب در رو باز کرد و اومد داخل. پدر جان بهش گفت: چی شد؟ چرا نرفتی؟! گفت: تموم شد. شخم زدم!
خلاصه داداش شهاب استعداد عجیبی در شخم زدن داره و عاشق اینه که یه روزی تموم شهرها و شهرک های صهیونیست نشین رو شخم بزنه تا صاحب های اصلی این سرزمین ها، بیان و به کار و زراعتشون برسن.
برادرهای دیگتون چی؟
لطفا سوال بعدی!
در مورد برادرهای دیگتون صحبت نمی کنین. مثلا آقا سجیل…
تا قاطی نکردم برو سوال بعدی…
خُب، نظرتون در مورد استعفای وزیر جنگ اسرائیل چیه؟
هر کی دیگه هم اینجوری گند زده بود، همین کارو می کرد.
البته وزیر جنگ اسرائیل گفته برای این که می خواد زمان بیشتری رو برای خونوادش صرف کنه استعفا داده.
آره وقتی آقای ایوب پهپادی هم رفته بود بالای سرشون و حسابی حرصشونو در اُورده بود، گفته بودن قصد ایوب جون، رصد کارای اکتشاف گاز اسرائیل بوده. اگه اینجوری باشه پس منم رفته بودم تلاویو تا یه خورده آتیش راه بندازم تا صهیونیستا از سر آتیش بپرن و آواز بخونن که “سرخی تو از من، زردی من از تو!”
اصلا بذار یه پیشگویی کنم.
بفرمایین.
در آینده ی نزدیک نتانیاهو به مناسبت شکست در جنگ دوروزه استعفا میده و میگه دلیل استعفاش سرزدن به مامان جونش اینا بوده که از قرار معلوم حسابی دلش، برای کوچولوی ملعونش تنگ شده بوده.
جنگ دوروزه دیگه چیه؟!
اولی 33 روزه بود. دومی شد 22 روزه. سومی هم که فقط 8 روز بود. خب، یه بچه کوچیک هم میفهمه که جنگ بعدی دو روز بیشتر طول نمی کشه.
آیا شما در جنگ دوروزه هم خواهید بود؟
– من که از خدامه ولی داداش هام شاید نذارن. آخه ماجراهای تلاویو رو که براشون تعریف می کردم، قند تو دلشون آب می شد و خلاصه خیلی به من حسودیشون می شد. به هر حال نوبتی هم باشه نوبت اوناس.
منظورتون اینه که داداش های دیگتون هم به فلسطین سفر زمینی داشتن؟!
من اینو نگفتم. برو سوال بعدی!
خب، اونا در صورتی میتونن در جنگ دوروزه حاضر بشن که رفته باشن فلسطین! مگه نه؟!
گفتم فوضولی نکن، برو سوال بعدی!
نکنه رفتن لبنان؟!
اگه از جونت سیر نشدی، برو سوال بعدی!
خب، در پایان توصیتون به اسرائیل چیه؟
این که ما بخوایم اونا ظلم و جنایت نکنن، شدنی نیست و درخواست بیجایی به حساب میاد. آخه مگه میشه گرگ درنده نباشه؛ یا سگ پاچه نگیره یا خر لگد نندازه. به هر حال توصیه می کنم پیش از این که مورد عنایت داداشهای بنده قرار بگیرن، دُمشون رو بذارن رو کولشونو، برن یه جای دیگه. مثلا برن در بریتانیای صغیر ساکن بشن و اونجا تا میتونن پاچهی ملکه الیزابت رو بگیرن. نه تنها گناه نداره، ثواب هم داره! اصلا خدا رو چه دیدین، شاید تونستن یه تیکه ی دیگه از این کشور رو جدا کنن و بریتانیای صغیر بشه بریتانیای اصغر! یا اصلا برن در ایالات متفرقهی آمریکا و مدام به ایالت های اون کشور حمله کنن. اصلا یه ایالت رو بگیرن و بعدش هم، ادعای خودمختاری کنن. یه هالیوود هم داخل ایالتشون تاسیس کنن و اینقدر برای هولوکاست فیلم بسازن تا جونشون بالا بیاد.
خیلی ممنونیم از شما که قبول زحمت کردین.
مخلصیم.
Sorry. No data so far.