تریبون مستضعفین – مهدی بوشهریان
عبدالرحيم سعيدي راد شاعر و نویسنده حوزه دفاع مقدس است که علاوه بر انتشار کتاب های شخصیاش٬ به گردآوری زندگینامه و خاطرات رزمندگان و شهدای هشت سال شهدای دفاع مقدس نیز پرداخته است. از جمله آثار وي ميتوان به «گردان شهر آيينه» خاطرات يكي از آزادگان، «گزيده ادبيات معاصرشماره 77» مجموعه شعر، «فانوسهاي سنگي» گردآوري شعر فلسطين و «من راضيم به اين همه دوري» و ….. اشاره كرد. از وی اخیرا کتاب «خورشید درمشت» که مجموعه اشعار در خصوص بیداری اسلامی است منتشر شده است. سعیدی راد در نثر نیز دستی دارد. با وی در دفتر تریبون مستضعفین به گفتگو نشستیم.
به عنوان سوال اول، از دوران کودکی شروع کنیم. اول ازتولد و پیش زمینه خانواده گی و محیطی که در آن رشد کردید برای ما تعریف کنید.
من متولد 20 آبان ماه سال 1346 دزفول هستم، ساکن دزفول بودیم، تا سال 68. از وقتی که دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شدم از دزفول خارج شدم. پدرم کشاورز بودند. معمولا خانواده های کشاورزان، خانواده های شلوغی هستند. 10 نفر خواهر و برادر، من پنجمین نفر بودم.
فکر میکنم کلاس دوم ابتدایی بود که شروع به کار کردن کردم، خیاطی. نخواستم برم کشاورزی و سر زمین. آن موقع حالا با اصرار مادرم بود یا چیز دیگر، من نرفتم، به جای اون خیاطی رفتم. تا زمان انقلاب حدود 5 سال خیاطی کار میکردم. شلوار دوزی و … . بعد یک اتفاقی افتاد سر قضیه بیمه کردن، آن موقع صاحب کار بایستی پولی پرداخت می کرد که نمیخواست بپردازد. ما هم نمیدانستیم اصلا بیمه یعنی چی. به ما گفتند یک مدت اینجا نباش که اسمت خط بخورد. در این فاصله که من نرفتم خیاطی یک دایی داشتم تعمیرگاه رادیو تلویزیون داشت و یک اتاقی از منزلمان را کرده بود محل کسب و کارش، رفتم پیش ایشان تعمیر رادیو تلویزیون. مقطعی که در خیاطی کار میکردم خب شرایط طوری بود که من اون موقع مدرسه میرفتم، ابتدایی که میرفتم، یک وعده که سر کلاس بودم رفتم، چون وعده ها تغییر می کرد یک هفته صبح بودیم یک هفته بعدازظهر، صبح که سر کلاس بودم مثلا بعدازظهرش تا 10 شب در خیاطی کار میکردم، زمانی که بعدازظهری بودم از صبح تا ظهر را خیاطی بودم، ظهر میآمدم خانه تند تند ناهار میخوردم، میرفتم سر کلاس دوباره از مدرسه که برمیگشتم باید میرفتم تا 10 شب را در خیاطی. یادم هست اولین حقوقی که گرفتم 3 تومن بود برای یک هفته، آن موقع رسمشان این بود که هفتگی حقوق میدادند. آن سه تومن را بردم همه را بستنی خریدم، یادم نیست چند کیلو بستنی شد، چون ما تعدادمان زیاد بود، بردم همه را دادم به خانواده.
اولین حقوقی که گرفتم را بردم و همه را بستنی خریدم
دوران مدرسه را در دزفول بودید؟ از آن دوران هم بگویید.
تا دیپلم در دزفول بودم، یک مدرسه ای بود که اسمش الان شده دبستان امام خمینی. در خیاطی یکی از اتفاقاتی که میافتاد این بود که به خاطر این که صاحب کار ما یک آدم انقلابی بود یک سری افراد می آمدند و میرفتند و چون بچه بودم خیلی در جریان کارشان نبودم. آدم هایی بودند که اعلامیه امام یا کتاب های دکتر شریعتی را می بردند پخش می کردند. اینها بین خودشان یک شرایطی برای توزیع کردن داشتند. خیلی وقتها پیش آمد که جابه جایی نوار و کتاب و .. را من انجام میدادم، چون سنم خیلی پایین بود کسی به من شک نمیکرد. کتابها را میگذاشتم زیر پیراهنم، با دوچرخه مسیر طولانی را میرفتم و پخش میکردم. در همان موقع عضو یک جلسه قرائت قرآن بودم. در دزفول جلسات قرائت قرآن هر شب برگزار میشد. یک مسجدی بود به نام شاه نجف که بعد از انقلاب به آن گفتند نجفیه، ما میرفتیم آنجا و مسئول جلسهمان آقای کریم فضیلت که بعدا یکی از فرماندهان جنگ شد به ما درس قرآن میداد. یادم است در همان سالهای انقلاب، مسئول جلسه چون خیلی آدم واردی بود، در مبارزات دخیل بود. یک جاسوس ایشان را به ساواک لو میدهد. آمدند قرآنهای ما را گرفتند و ما را از مسجد بیرون کردند، جلسه قرآن بهم خورد و ما تا یک مدت میرفتیم خانه آقای فضیل و جلسه قرآن را آنجا برگزار میکردیم.
یک جاسوس ما را به ساواک لو داد
بازداشت که نشدید؟
نه
تحت تعقیب چطور؟
چرا اینجوری اتفاق افتاد. تنهایی نه ولی یک تعدادی بودیم، یادم است تظاهرات اولی که رفتم خیلی آرام بود، مردم شعار می دادند تا رسیدیم به سبزه قبا که محل تجمع آنجا بود. در سبزه قبا که رسیدیم یک نفر از جمعیت یک لحظه یک شعار خیلی بد داد: مرگ بر ارتش. چند نفر هم که بودند تکرار کردند. ما هم جلوی نظامی ها بودیم، تا این شعار گفته شد گلنگدن ها را کشیدند و چند تیر هوایی زدند. ما هم شروع کردیم فرار کردن. اینها هم ما را دنبال کردند، من هم این مواقع با دمپایی می رفتم، دمپایی را کردم دستم و پا برهنه در رفتم یک کوچه پیدا کردم رفتم و داخل شدم. آن کوچه را تا یک جایی آمدم جلو. خیابانی بود که باید از عرض آن رد میشدم. مصادف شد با یک تانکی که از سر تیربارش شلیک می کرد. ماندم تا باصطلاح اوضاع آرام شد. یک نفر دوید و عرض خیابان را رد کرد، من هم چون به خانواده نگفته بودم -البته آنها می دانستند- گفتم سریع تر بروم تا از نگرانی در بیایند، هر چه قدرت داشتم در پاهایم ریختم و عرض خیابان را رد کردم.
پا برهنه از دست ماموران شاه فرار کردم
از آن تاریخ 22 بهمن که امام آمدند و انقلاب شد، تا 59، این مقطع را شما چه می کردید؟
سال 57 که من پنجم را تمام کردم مرحوم پدرم گفت دیگر نمی خواهد درس بخوانی و قرار شد که من درس نخوانم. اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعد یکسری از دوستان که متوجه شدند خیلی آمدند در گوشم خواندند که بدبخت میشی فلان میشی، تا اینکه ما هم همین حرفها را رفتیم منتقل کردیم به پدر، ایشان گفت پس شبانه ادامه بده. من اول و دوم راهنمایی را پشت سر گذاشتم، خوردیم به یک مقطعی که شروع جنگ بود من دوم راهنمایی بودم که مصادف شد با لحظات آغاز جنگ.
روز جمعه بود. از سر مزاری داشتیم همراه پدرم با دوچرخه برمی گشتیم. در مسیر هواپیماها را دیدم که بمباران شد. آن موقع اول پایگاه های هوایی را زد. در مسیر برگشتشان ورودی شهر بودم که با دوچرخه تند تند میآمدم، یک لحظه دیدم که دو تا هواپیما که بعد فهمیدم میگ هستند دقیقا از بالا سر جاده داشت می آمد بالا سر ما، اینها هم وقتی از روبهرو می آمدند صدا نداشتند. یعنی من برای اولین بار بود که جنگنده میدیدم، همینجور که اومدند من افتادم زمین، چون بالاسر جاده میآمدند و از بالا سر من که رد شدند بادش به ما خورد و صداش آمد. تا رسیدیم خانه فهمیدیم که جنگ شده و عراق حمله کرده. بعد از ظهرش هم دوباره این حمله هوایی اتفاق افتاد که ما میرفتیم پشت بام ببینیم کجا را زده، یک دایی داشتم مرتب می گفت شما نترسید، اینها کاری به شهرها ندارند و پایگاهها و بچههای نظامی رو میزنند، که البته اینجوری نبود، و فقط همون روز اول داخل شهر را نزد، ولی بعدش که وارد جنگ شدیم، گلوله های توپ اولین چیزهایی بود که به جز بمباران ها برای دزفول اتفاق می افتد، و خمپاره، خمپارههای البته 120. جبهه خیلی نزدیک بود ، 120 دو تا صدا دارد، یک صدا که شلیک میشود، یک صدا هم که می خورد. خلاصه همین شروع جنگ بود.
دايي ام می گفت شما نترسید عراقی ها پایگاهها و نظامیها را می زنند
چه سالی عازم جبهه شدید؟ چند سالتان بود؟
من از همان ابتدا رفتم عضو بسیج بشوم، منتها اون موقع ما را خیلی تحویل نمیگرفتند، اگر چه من جز قد بلندها بودم و راحتتر با من برخورد میکردند، ولی من دو تا مشکل داشتم؛ یکی همون سن پایین بود، یکی هم اینکه خانوادم به هیچ وجه اجازه نمیدادند که بروم. خیلی پدرم دلنازک بود و اذیت می شد، مادرم بدتر. من چند بار اقدام به فرار هم کردم، البته هیچ وقت دست در شناسنامه نبردم چون از آن طرف مشکل نداشتم، ولی از طرف خانواده تحت فشار بودم، دو سه بار من را گرفتند، حتی یک بار برادرم من را از اتوبوس گرفت و آورد خانه.
برای اولین بار برای عملیات محرم سال 61 رفتم. اولین بار رفتن خودش یک خاطره ست. رفتنم خیلی خاطره انگیز بود. من یک موتور داشتم موتور هوندا 50 یا 70 که با این می رفتم کلاس شبانه. یادم است روز اعزام نیرو بود 18/8/61 به خانواده گفته بودم که میخواهم بروم، این دفعه خیلی با قاطعیت گفته بودم. دیدم که عکس العملشان خیلی شدید بود که اگر بروی اینطور میشود و …
برای اولین بار عملیات محرم سال 61 به جبهه رفتم
من را به اتفاق برادرم فرستادند سر مزرعه. قرار بود صبح اعزام نیرو باشه قبل از ظهر. ما هم از صبح اول وقت رفتیم سر مزرعه تا 4 بعد ازظهر که اینها فکر کردن اعزام نیرو تمام شده برگشتیم خانه. من باید سر کلاس شبانه میرفتم ، فکر هم میکردم اعزام تمام شده. یادم هست به جای اینکه بروم سر کلاس، یک سر به بسیج زدم، ولی خیلی ناراحت بودم، آن روز جزو بدترین لحظات زندگیام بود که نتوانستم با این ها بروم. همینجور که رفتم بسیج، چون اسمم را نوشته بودم دوستانم گفتن کجایی تو، این همه اسمت را می خوانند، نیستی و … گفتم نشد بیایم و .. گفتند میخواهی بروی یا نه؟ گفتم می خواهم. گفتند خب برو به اونها میرسی. گفتم کسی نیست که. گفت نه اینها رفتند در شهر مانور داشتند و .. الان سر چهار راه سیمتری، اتوبوس ها سوارشون میکنند که بروند. اگر بروی شاید برسی. موندم که بروم، نروم، کتابهایم همراه بود. یک نفر دیگر هم پیدا شد که می خواست برسد به آنها، گفت میرسانی من را؟ گفتم سوار شو. سوارش کردم و رساندم به همان محل. دیدم که آره دارند سوار میشوند و هنوز حرکت نکرده بودند. در راه دیگر تصمیم گرفتم که حتما با آنها بروم. سر چهار راه که رسیدیم، محل اعزام نیرو، یکی از دوستانم را دیدم، گفت که دیشب ثبت نام کردی که بروی، موتور؟ اینجور؟! گفتم این موتور لعنتی مانده سر دستم، نمیدانم چهکار کنم. گفت موتور را بده من، گفتم میبریش؟ گفت آره. گفتم خانهمان را که بلدی؟ این کتابها، این موتورم.
اجازه جبهه رفتن به من نمیدادند
من هم از این طرف سوار شدم با بچه ها، حالا بماند که یک مصیبتی گرفتار شدم، اینکه اسم من خط خورده بود، چون اسم ها را که صدا زده بودند، من نبودم، یعنی تحویل پادگان نشده بودم، بعد که شب اسم ها را خواندند اسم من نبود و گفتند هر کس اسمش نیست پیاده بشود و باید برگردد. هر چه خواهش کردیم گفتند عیب ندارد، سه روز دیگر دوباره اعزام نیروی بعدی است، شما با آن بیایید. گفتم من اگر رفتم دیگر اعدامی هستم، دیگر نمیتوانم بیایم. خلاصه یک نفر پیدا شد که واسطه بشود بین ما و آنها. گفت باید صبر کنی تا نماینده سپاه از دزفول بیاید که میخواهند دوباره در پادگان اسمهای نهایی را رد کنند، آنجا اگر اسمت را توانستی قاطی اینها بکنی…که دیگر الحمدلله جور شد و ماندم. بعد البته تعجب کردم که روحیه پدرم و مادرم خیلی خوب بود، چون بعد از یک یا دو هفته که مانده بودیم آنجا، من را پادگان صدا زد که ملاقاتی داری، رفتم دیدم که مادرم آمده با دامادمان. وقتی آنها را دیدم نخواستم بروم. مادرم اشاره کرد بیا کارت نداریم. رفتم و بعد دیدم که آره، بنده خدا … هیچ یادم نمیرود، اورکت من را آورده بود، کلاه آورده بود، دستکش من را آورده بود به اضافه یک مشت آجیل و تنقلات و کلوچه دزفول و … بعد هم یادم هست مادرم میگفت یک وقت ناراحت نشوی که مثلا ممکن است از دوری تو یک اتفاقی برای ما بیفتد، شما برو نگران نباش. اصلا من شاخ درآورده بودم که مادرم چه میگوید، چون میدانست که من برنمیگردم میخواست اینجوری به من روحیه بدهد که نگران اونور نباش و ..
در جبهه با کمبود شعر مواجه بودیم
این ذوق شعریتان از کی شروع شد؟ یعنی اولین باری که شعر گفتید؟ احساس کردید که می توانید شعر بگویید؟
من اولین بار در خود جبهه بود منتها سال 64، قبلش هیچ زمینه ای نبود. ولی اولین بار همان سال 64 بود. آنجا خیلی با کمبود شعر مواجه بودیم. در جبهه شاعر که نداشتیم همراهمان. همینجوری بچهها سرهم میکردند یک سری چیزها را می خواندند. یک سری شعارهای دوی صبحگاهی داشتیم، محلی می خواندند که وقتی این را میخواندند با ریتمش پا را به زمین می کوبیدند، شعار معروف امام اول علی … شعار مشترک همه جا بود. یا مثلا یک حالتی بچههای جنوب می گیرند که به «یزله» معروف است. عربها معمولا این کار را میکنند در زمان خیلی شاد، منتها در آن فاصله یک نفر میرود روی دوش بقیه شروع می کند از این جور شعارها دادنها. عموما شعارهای حماسی بود، اولش با جدی شروع میشد و بچه ها به سر و سینه میزدند، بعد می شد طنز و میخندیدند و همه جورش را داشتند. برای اینجور شعارها کمبود بود. بچه ها می خواستند شعر جدید بخوانند یا مثلا برنامه های سینه زنی بود، دسته ها راه می افتادند در چادرها یا منطقه که بودیم بین سنگرها دسته های عزاداری ده نفر 15 نفر 5 نفر راه میافتاد، همهاش هی باید نوحه تکرای میخواندند، در این فاصله ها من همش تلاش می کردم، خودم هم سر هم میکردم و دوست داشتم بخوانم، اولین زمزمه ها از آنجا شروع شد که با نوحه بود بیشترش.
وقتی میخواستند شور بگیرند که جمع بشوند یک شعاری داشتیم «الیوم یوم الافتخار»
از آن یزله ها چیزی در ذهنتان است؟
یزلهها یک ذره فکر کنم، آره یادم میآید، معمولا وقتی میخواستند شور بگیرند که جمع بشوند یک شعاری داشتیم « الیوم یوم الافتخار » وقتی یک نفر این را شروع می کرد بقیه بچه ها چفیه هایشان را در می آوردند و همه می دانستند چه خبر است «الیوم یوم الافتخار، صدامیان کردند فرار» اینجوری شروع میشد و بعدش هر کس یک مصراعی سرش میگذاشت، ولی این تیکه «الیوم» برای دکتر سنگری بود، بعدا البته خود ایشان میگفت این را در صدر اسلام رزمنده های اسلام میخواندند.
اولین عملیاتتان محرم بود که شروع کردید، بعدیش؟
والفجر، تمام هشت سال جنگ در جبهه نبودم، من آن محدودیتهایی که عرض کردم خدمتتان، خصوصا سالهای بعدش، ما خانوادهی برادرم و خانواده دامادمان و خانوادهی پدریمان با ما زندگی می کردند. و ما چون جنگ بود و خارج از شهر هم بودیم، وقتی داخل شهر موشک می زد ما دوسالی آمدیم زیرزمین خانهمان زندگی میکردیم که خیلی سخت بود، هی پلهها را باید می آمدیم بالا و … خیلی سخت بود. بعد هم رسیدیم به اینجا که چون اینها با ما زندگی می کردند، پشتیبانی اینها خیلی کار سختی بود، تنها کسی که میتوانست این ها را ساپورت کند من بودم، یعنی کسی نداشتیم که رانندگی بلد باشد، بعد از من بچه ها کوچک بودند، هیچکدامشان نمی تواستند، ولی یک مزدا 1000 داشتیم بعدا شد مزدا 1600. این دست من بود، برادرم که رفته بود سربازی، او معمولا این کارها را میکرد، دو سال نبود، در این دوسال هر روز اینها آب می خواستند، برای آب خوردنشان باید میآمدیم شهر، نان میخواستند، حمام میخواستند بکنند، مدرسه گاها میرفتند، خب مدارس داخل شهر تعطیل بود، در حاشیه شهر یک جاهایی را به عنوان کلاس گذاشته بودند، اینها برای اینکه درس را ادامه بدهند باید هر روز میبردمشان مدرسه، یعنی خیلی اوقات ترافیک میشد که بتوانم اینها را جابه جا کنم. غیر از کار مدرسه، باید محصول را میچیدم، باید بارفروشی می کردم، تحویل میدادم. یعنی همه کاره من بودم. بعد از این هم من شبها همهاش بسیج بودم، شبها آن موقع نگهبانی داشتیم.
وقتی داخل شهر موشک میزدند ما دوسالی آمدیم زیرزمین خانهمان زندگی کردیم
این برای کدام مقطع زندگیتان است؟ چه سالی؟ سال موشک باران؟
موشک باران مقطعی بود. ممکن بود مثلا سه ماه فاصله بیفتد، حتی داشتیم شش ماه که هیچ موشکی نمی آمد بعد یکی میزد، دو تا میزد، بمباران می کرد، مختلف بود نمی شد گفت در این مقطع بود. ولی این صحبت سالهای 62، 63 ، 64 یعنی من سال 64 که برای والفجر 8 رفتم باز به من گفته بودند که یک عملیات خیلی نزدیکی است و نیروها همه رفته بودند و اعزام ها انجام شده بود. هنوز کادرشان تکمیل نشده بود و گفتند که از نیروهایی که سابقه جبهه دارند و ورزیده هستند نسبت به بقیه، چند نفری را می خواهیم که کادر تکمیل بشود، دیگر فرصت آموزش نبود. به ما گفتند که بیشتر از دو هفته طول نمی کشد که شما میروید و عملیات را انجام میدهید و برمیگردید، من هم اینجوری حساب کرده بودم که در این فاصله 2 هفتهای به خانواده فشار نمیآید، ولی هنوز نمیدانم برادرم از سربازی آمده بود یا نه که من رها کردم و رفتم، ولی دامادمان بود. چون خانوادهاش هم با ما زندگی میکردند، گفتم که این می تواند کار من را انجام دهد، به این خاطر من رفتم که البته طولانی و نزدیک دو ماه شد.
در یک انفجار سیزده نوجوان در مسجد شهید شدند
تهران خیلی موشک باران نداشت. به همین خاطر خیلی اتفاقات ویژهای در آن نبود. جایی مثل دزفول یادم است توپ میزدند، توپها بردشان زیاد بود، می افتاد خارج از شهر، یعنی داخل شهر نمیافتاد، تک و توکی اشتباهی بردش کم بود و میافتاد داخل شهر، معمولا خارج بوده که البته بین اینها چند تا اتفاق افتاد. آن موقع کپسول گاز خانهها لوله کشی نبود و کپسول گاز بود. این کپسول گاز یک مصیبتی بود تعمیر کردنش، همیشه صف طولانی داشت. یک شب که ماشین کپسول گاز آمده بود، کجا راننده پارک کند که خیالش راحت باشد که ماشینش را نمی دزدند؟ آمده بود در مسجد گذاشته بود، آن مسجد نجفیه که عرض کردم قبل از انقلاب میرفتیم، روبهروی این مسجد ماشین را پارک کرده بود. آن شب چند گلوله توپ دقیقا وسط بازار خورده بود و کپسولهای گاز که خودشان هرکدام یک بمب شده بودند، منفجر میشدند و در خانه های اطراف میافتادند. مثلا در خود آن مسجد سیزده نفر بودند که همه نوجوان بودند، شهید شدند. غیر از اینکه مسجد و خانههای اطرافش کامل تخریب شدند، این اتفاق از اتفاقات بسیار نادر و سختی بود که براثر ترکیدگی کپسول های گاز اتفاق افتاد. یکبار در شلوغترین جای دزفول که معروف به محلهی «درّه» بود و در آن بازار و مرکز تجاری شهر قرار داشت، توپ افتاده بود و تا چند روز از آنجا جنازه بیرون میآوردند. چون آنها زیرزمین داشتند، در زیرزمین افتاده بود که یکی از آن اتفاقات دردناک بود.
بعد از والفجر دوباره به شهر برگشتید؟
بله، دوباره برگشتم.
بعد از والفجر چه کردید؟
من آن سال ازدواج کردم.سال 65. دوم دبیرستان بودم.
همیشه در مسیر طولانی مزرعه قلم و کاغذ با من بود و شعر می نوشتم
شعر هم میگفتید در مزرعه؟
بله، دیگر کمکم شروع شده بود.رفقا شهید شده بودند و در آن سال ها و مخصوصا سال های بعد از ازدواج اتفاقات روحی سنگینی برایم اتفاق افتاد که مرا به سمت شعر بیشتر سوق داد. یکی از چیز هایی که من داشتم و در جای دیگری هم گفتم این بود که تراکتوری داشتم و رویش شعر می گفتم. البته نوحه میگفتم. شعر نبودند نوحه بودند. مزرعه که طولانی بود و تراکتور هم با سرعت 20-30 تا میرفت و آرام آرام میرفت و در این مسیر طولانی که یک خط میرفتیم و یک خط بر میگشتیم همیشه قلم و کاغذ با من بود و مینوشتم.
بلند هم می خواندید؟
بله! میخواندم و مینوشتم. چندین جا پیش میآمد که نوحه هم میخواندم.آن جا دسته هایی هست که دایره ای شکل میروند. و ما به آن «چلاب» میگوییم. که چلاب میزنند و من در آن جا شعر هایی که خودم گفته بودم را میخواندم.
چه چیزی کشت می کردید؟
صیفی جات، سبزی.
قطعنامه را چطور شنیدید؟ حسی که به همه دست داد به شما هم دست داد؟
قشنگ یادم هست.یادم نیست دقیقا چه کسی بود، ولی از نزدیکانمان بود. سرکوفت شنیدم از او که این بود چیزی که ازش دفاع می کردی؟ این بود آن چیزی که میخواستید؟ در قبول قطعنامه که امام فرمود کاسه ی زهری را نوشید در واقع آن کاسه زهر را همه نوشیدند. یعنی اولش زهر بود. و شاید اگر نبود تکه هایی از آن پیام که به آدم روحیه میداد، ما سرمان را پایین انداخته بودیم و هیچ جوابی را نمیتوانستیم به کسی بدهیم. که ما اینهمه کشته و شهید دادیم و از جنگ انگار هیچی به هیچی… ولی آن پیام امام قدرتی داشت که به همه روحیه میداد. آن قسمتهایش را یادم نمیآید ولی خیلی برایمان روحیه بخش بود.
سر پذیرش قطعنامه خیلی سرکوفت شنیدیم
فوت حضرت امام را چطور یادتان هست؟
آن زمان موقع امتحانات دیپلم من بود که در خرداد ماه برای دیپلم میخواندم. شرایطی بود که در واقع کاری هم از دستمان بر نمیآمد. از شب قبلش که گفته بودند دعا کنید حالی به ما دست داده بود که اصلا نمی توانستیم درس بخوانیم. به بسیج می رفتیم و میآمدیم به مسجد رفت و آمد داشتیم و … حالات کلافه ای داشتیم. از طرف دیگر هم من فرصتی برای امتحان دادن بیشتر از خرداد نداشتم. یعنی چون من باید از قبل دیپلمم را میگرفتم. ولی اتفاقاتی افتاد که باعث شد به تاخیر بیفتد. زمان نداشتم و خرداد آخرین زمان من بود وگرنه من باید در خرداد ماه سال 67 دیپلمم را میگرفتم.که به خرداد 68 کشیده شد و برای من خیلی سرنوشت ساز بود. باید درس میخواندم. از طرف دیگر نمیتوانستم بخوانم. کاری هم نمیتوانستم بکنم. خیلی دوست داشتم که به تهران بیایم تا لااقل در تشییع جنازه شرکت کنم. نتوانستم بیایم.چون مطمئن نبودم که امتحان گرفته می شود یا تعطیل است یا نه…
از تلویزیون دیدید؟
بله از تلویزیون دیدیم. من دوستی دارم که هنوز هم از دوستان صمیمی من است به نام آقای آراسته نیا، ایشان فامیلی داشتند به نام نادر شارونی. یک نوجوانی بود که میخواست به جبهه برود و پدرش اجازه نمی داد. گفتند هر وقت به سن قانونی رسیدی برو و اصلا خودم میبرم و تحویلت می دهم. خب سن ایشان به جنگ نرسید و وقتی جنگ تمام شد سنش قانونی شد و به سربازی رفت و وقتی در پادگان خبر را شنید میخواست هر طور شده خودش را به تهران برساند. آنقدر عاشق و شیفته امام بود که در همان اتوبوس بین راه دق کرد و از دنیا رفت. این را که ما آن موقع شنیدیم حالمان بدتر شد و گفتیم هرچقدر حالمان بد شود باز هیچ است. مثل او عاشق نبودیم. کسی خبر فوت امام را بشنود و باز هم زنده باشد؟! ولی برای چهلم امام آمدیم تهران چند روزی در مراسم اصلی بودیم.
دانشگاه شهید چمران قبول شدید؟ چه رشته ای؟مهندسی کشاورزی؟
بله. شاخه زراعت و اصلاح نباتی.
خانه و خانواده راجمع کردید و به اهواز آوردید؟
بله. آن موقع کار دانشجویی میکردم. حسین سال 67 بدنیا آمد.22 بهمن 67.در سال 68 هفت هشت ماه بیشتر نداشت که به اهواز رفتیم. و من شانس آوردم که باجناقم هم در اهواز بود و خانه ای اجاره کرده بود که ما هم یکی از اتاق هایش را با ماهی هزار تومان گرفته بودیم. ولی آن هزار تومان را هم نداشتم و شرایط بسیار سختی بود. من هم کار دانشجویی میکردم ساعتی بیست تومان. به این صورت که جزوههایی که دانشگاه به بچه ها میداد سورت میکردم. موتوری داشتم که هر شب یک کارتن از اینها داشتم. با این که در ماه هر روز اینکار را میکردم اما سر ماه هشتصد تومن یا هزار تومان یا هزاروصد تومان در میآوردم. من نمیخواستم از پدرم پول بگیرم چون دانشگاه میرفتم. اما هرازگاهی که آن ها به ما سر میزدند هزار تومان یا هشتصد تومان را زیر فرش یا پتو میگذاشتند و میرفتند. کمک اینجوری داشتم. در همان سال تدریس را هم شروع کردم. چون سابقه تدریس را داشتم و علاقه هم داشتم و دارم به تدریس ،به یک مدرسه راهنمایی در کوت عبدلله رفتم که منطقه عرب نشین است و تقریبا 5-6 کیلومتر خارج شهر است.با موتور به آنجا میرفتم.یک یا دو شب در هفته به صورت شبانه به آنجا میرفتم. که اسمش مدرسه شهید صمدی بود. یک یا دو سال در آنجا تدریس کردم و بعدش به مدرسه دیگری رفتم که جای دورتری بود و برای سال سومی که اهواز بودیم به دبیرستانی در شهر آمدم.که دبیرستان بیشتر از راهنمایی پول می دادند. راهنمایی ساعتی حدود 32 تومان و دبیرستان ساعتی 35 تومان یا 37 تومان. منتها ماهانه هم نمیدادند هر سه ماه یک بار به حق التدریس پولی میدادند. هر سه ماهی میشد 5 هزار تومان یا شش هزار تومان. به شش هزار تومان هم نمی رسید.شرایط این طور بود تا در سال 70 یا 71 به صداوسیمای اهواز دعوت شدم.
در رادیو هم مینوشتم هم تهیه کنندگی داشتم و هم گزارش گری میکردم
سال سوم دانشجوییتان بود؟
بله. در آنجا من وقتی دعوت شدم دوستانی که آنجا بودند از من خیلی خوششان آمد و گفتند بمان. گفتم من تدریس میکنم. گفتند بابت تدریس چقدر میگیری؟ گفتم مثلا در ماه سه هزار تومان درآمد دارم. گفت من به شما چهار هزار تومان تضمین میکنم بیا اینجا. وقتی گفت چهار هزار تومان چشمام باز شد. گفت سر ماه حقوقت را میدهیم نه هر سه ماه، که من خیلی خوشحال شدم. در واقع بیشتر از چهار هزار تومان می شد، پنج هزار تومان، شش هزار تومان که من خیلی خوشحال شدم. این چهار سال در اهواز بودم،در کنارش هم تدریس کردم، هم در صداو سیما کار کردم.
رادیو بودید؟
بله.در رادیو بودم. هم مینوشتم، هم تهیه کنندگی داشتم و هم گزارشگری میکردم. بعد همین طور کشیده شدم به تلویزیون. برای تلویزیون کار گزارشگری هم میکردم ، برای بعضی از برنامه ها هم مینوشتم، شعر هایم در آنجا سروده میشد. مسئول شورای شعر و سرود صداوسیمای اهواز بودم و کارو بارم حسابی گرفته بود. که حادثه ای اتفاق افتاد که به یک باره مجبور شدم همه را کنار بگذارم و بیرون بیایم. از آنجا چون جهاد دانشگاهی یک پیش زمینه ی قبلی داشت، در سال 73 به جهاد دانشگاهی اهواز رفتم تا اینکه به تهران دعوت شدم.
چه شد که به تهران آمدید؟
حقیقتا من قصد تهران آمدن را نداشتم. حتی در خواب هم نمیدیدم. هیچ وقت هم زندگی در تهران را دوست نداشتم. همیشه تصویری که از تهران داشتم یک شهر شلوغ و آلوده و بی دروپیکر و بی نظم و … و برای ما که در شهرستان بزرگ شده بودیم زندگی در یک جای بزرگ خیلی سخت بود. ولی خوب دانشگاه شهید چمران رئیسی داشت به نام دکتر «ضرغام». ایشان وقتی رئیس دانشگاه بود، از برنامه هایی که من اجرا میکردم خیلی خوشش میآمد و چند بارهم سراغ من فرستاد. رفتم و گفت که من تا در این دانشگاه هستم می خواهم برای تو کاری کنم. و خیلی برای من خیر خواه بود. گفت که بیا تا هر طور که دوست داری استخدامت کنم. گفتم من بلد نیستم شما بگویید. گفت در همان دانشکده کشاورزی مشغول کار شو. قرار شد در همان دانشکده کشاورزی دانشگاه شهید چمران بعد از تدریس به عنوان مسئول یکی از آزمایشگاه ها مشغول به کار شوم. بعد گفت تا حکمت بیاید بیا و مجله دانشگاه را هم راه بیانداز. که من همزمان با جهاد دانشگاهی آنجا هم سردبیر مجله دانشگاه شدم. که یک دو هفته نامه داشتبم که ماه نامه شد و همین جوری گاه نامه و .. تا سرو سامان بگیرد من در حدود یک سال نشریه شان را در آوردم. در این فاصله که قرار بود حکم من به کار گزینی و مصاحبه برود ولی حکم من نیامد. همزمان مصادف شد با آمدن آقای دکتر ضرغام به تهران که ایشان به سازمان برنامه و بودجه کشور رفتند و معاون کل سازمان شدند. ایشان خیلی تماس گرفتند و گفتند که به محض اینکه استخدام شدی برایت برنامه دارم. تا اینکه دوباره تماس گرفت و گفت حکمت چه شد؟ گفتم حکمم نیامد. گفت پیگیر باش که کارت دارم. پیگیر شدم ولی حکمم نیامد. حالا قضیه از این قرار بود که عده ای که با ایشان مخالف بودند جلوی حکم من را هم که منتصب به ایشان بودم را هم گرفتند و حکم نمیآمد. تا اینکه یک روز به من گفتند بیا تهران تا خودم استخدامت کنم. آنجا دیگر زبان من باز شد که من نمیتوانم بیایم و حرفش را هم نزنید. و ایشان هم خیلی من را نصیحت کردند و گفتند مگر قحطی آدم است که من زنگ بزنم از اهواز آدم به تهران بیاید. فکر میکنی من فامیل ندارم. فلان وزیر به من زنگ می زند که پسرش را بیاورم سرکار و … گفت که من خوبی تورا میخواهم و بیا اینجا. از آن طرف چون من با بیمهری مواجه شده بودم گفتم بروم ببینم که چیست؟ و آمدیم و آنچنان دست مان این طرف بند شد که ماندیم.
« دو رکعت عشق» را در روزنامه اطلاعات چاپ می کردم
در تهران بحث شعر و شاعری چگونه بود؟ اولین رفقای شعر و شاعریتان چه کسانی بودند؟
قزوه را از سال 68 یا 69 میشناسم. در آن موقع که در روزنامه اطلاعات بودند و صفحه ی بشنو از نی را داشتند من این صفحه را میخواندم. ضمن اینکه « دو رکعت عشق» را برایش میفرستادم. ایشان هم مرتب چاپ میکرد. وقتی که به تهران آمدم اولین کسی که با هم شروع به رفت و آمد خانوادگی کردیم و با او ارتباط برقرار کردیم آقای قزوه بود و دومین نفر هم آقای عبدالجبار کاکایی بود که ایشان هم در خیابان پیروزی مینشستند. من از قبل هم با اینها یک رفت و آمدی داشتم و حتی خانه شان هم رفته بودم. ولی بعدش خانواده ها آشنا شدند و رفت و آمد بیشتر شد. جزء اولین کسانی بودند که رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ولی همچنان در تهران بعد از این همه سال غریب هستیم. هیچ فامیلی نداریم. یکی از آن نیازهای ما که تامین نشده فامیل است. خیلیها یک نفر را حداقل دارند ولی ما بعد از این همه سال همان یک نفر را هم هنوز بعد از این همه سال نداریم. یک نفر از نزدیک و هم خون.
برویم حالا سراغ کتاب هایتان؛ اولین کتاب تان در چه سالی چاپ شد و چه بود و چطور؟
ما در اهواز کسی را داشتیم به نام آرش باران پور که شخصیت خیلی جالبی داشت. شاعر خیلی پرشوری بود. آدم شلوغی بود و در عین حال خیلی احساسی بود. خیلی هم به من علاقه داشت و من هم ایشان را میخواستم. او هر جا که بود آن محفل، محفل شادی بود. محفل با روحیهای بود. ایشان سال 71 فوت کردند. سال 71 در حال رفتن به کنگره شعربسیج در بندر عباس بود که در مسیر فوت کرد. من همان موقع به ایشان یک نامه ای نوشتم. در کتابم هست، نامه ای به آرش باران پور. دیدم که تعدادی شعر هم درباره ی ایشان گفته شد. هم اینکه شعرهایش پراکنده وجود دارد ولی کتاب نداشت. در سال دوم مراسمش ما دیدیم افرادی که صحبت می کنند میگویند کتاب آرش چاپ نشد و صحبت های انتقادی میکردند که چرا این اتفاق میافتد؟ ما گفتیم که یک نفر همت کند. چون من خودم کتاب نداشتم، نمیدانستم چطور است. شاید اگر الان بود پنج – شش ماهه جمعش میکردم. ولی آن موقع وقتی این اتفاق افتاد به نظرم جمع کردن یک کتاب خیلی سخت بود. آن هایی که اکثرا صاحب کتاب بودند هیچ کدام قدمی جلو نگذاشتند تا اینکه من خودم شروع کردم به جمع کردن کتاب و چیزهایی که درباره اش گفته شده بود. تماسی هم با آقای قزوه گرفتم. ایشان هم گفتند کتابت را به حوزه میدهم تا چاپش کنند. و وقتی آماده شد سفری به تهران آمدم و به ایشان تحویل دادم. سال 73 یا 74. تهران نبودم. ولی تحویل دادم و این کتاب سال 76 بیرون آمد.خیلی طول کشید. با نام «بعد از باران» که اولین مجموعه ی من بود که از اسمش گرفته بودم. بعد از آن کارهای دیگری را شروع کرده بودم. خاطرات خودم را جمع آوری کردم، در واقع خاطرات جنگ بود. دومین کتاب دقیقا یادم نیست.
اولین کتاب مستقل خودم «گزیده ادبیات معاصر» بود
اولین کتاب مستقل خودتان چه بود؟
اولین کتاب مستقل خودم گزیده بود.«گزیده ادبیات معاصر» در سال 79 نشر نیستان سید مهدی شجاعی. شماره 77 اش مال من است. با عنوان «مجنون».
این در چه سالی بود؟
سال 79. این کتاب برکتی داشت. چون آن زمان دانشجوی فوق بودم.
چه سالی ارشد قبول شدید؟
من سال 78 ارشد قبول شدم، البته دانشگاه آزاد بیرجند.
همان رشته کشاورزی؟
بله، همان زراعت قبول شدم. و تا سال 80 که دو سال طول کشید رفت و آمد میکردم. « گزیده ادبیات معاصر» به عنوان برگزیده دوسالانه دانشجویی انتخاب شد.فکر میکنم سال 79 بود. سال 80 هم به عنوان برگزیده کتاب سال دفاع مقدس. انصافا کار ابتکاری و خوبی بود. آن کار را هم در هند دیدم هم در سوریه و هم در لبنان.
ترجمه شده اش را؟
نه همان کتاب ها را. همان مجموعه ها را در دانشگاهها رویشان تحقیق می کنند. مثلا یکی از خاطرات خوبی که من در هند دیدم و آن صحنه هیچ وقت از یادم نمی رود، پرفسوری بود به نام پرفسور حسن که ایشان کامل من را میشناخت.
پرفسور حسن در هند من و کتاب من را کامل میشناخت
کتاب های برگزیدهتان چه سالی بود؟
سال 76نفر اول جشنواره مطبوعات شدم. جایزه سفر مکه هم به من دادند. بعد از آن، نفر اول جشنواره آخرین منجی در بخش نثر ادبی شدم. در دوره سوم جشنواره شعر فجر جزء برگزیدگان شدم.
شما چند سال است که ماه رمضان بیت رهبری تشریف می برید؟ همه این سالها بودهاید؟
از زمانی که تهران آمدم، عمدهی این جلسات را بودهام.
تا به حال چندبار شعرخوانی داشتهاید؟
2بار. اولین بار فکر می کنم سال 75 بود که به دیدار مقام معظم رهبری رفتم که آن موقع تعداد حاضرین خیلی کم بود، شاید در حدود 25-30 نفر بودند که بصورت دایره در یکی از اتاقهایشان مینشستند. جمع خیلی خصوصی بود و ایشان نیز آن زمان کمرشان درد نمی کرد و روی زمین مینشستند. الان چند سال است که به علت کمر درد مجبور میشوند روی صندلی بنشینند. جلسهی خیلی خوبی بود و این کم بودن تعداد باعث میشد تا همگی شعر بخوانند. ایشان هم روی همهی شعرها نظر میدادند. فضا خیلی صمیمیتر و گرمتر بود.
تاکنون آثار زیر از عبدالرحیم سعیدی راد منتشر شده است
تاکنون بیش از بیست و پنج اثر از عبدالرحیم سعیدی راد در دو بخش مجموعه های شخصی که شامل «شعر و نثر» و کتابهای گردآوری شده شامل «خاطرات رزمندگان و زندگینامه شهدا» به دست چاپ سپرد شده است.
Sorry. No data so far.