پنج‌شنبه 20 دسامبر 12 | 07:51

داستان کوتاه: عید و نیمه‌شعبان و یلدا

فاطمه و علیرضا قائدی

اگه ناحق میگم، بگید. این همه سور و ساط راه می‌اندازین که چی؟ بابا هرکس توی خونة خودش این شبها را سر میکنه دیگه. حالا اگه همین یه شب یلدا بود باز هم طوری نبود؛ شب نوروز میشه، برو از زیرِ گذر ِ محمد‌حسن خان، ماهی بخر؛ چرا؟ منصور دوست داره.


 فاطمه و علیرضا قائدی

anar e yalda

– ای بابا چشمم سوخت.
مرد این را گفت؛ بلند شد و رفت طرف روشویی. زن لبخند نرمی زد:

– حالا چیزی نشده که. تقصیر خودتونه؛ یه کم باید حوصله به خرج بدید.
و تورکه‌های انار از توی دستش سُر خورد توی طقار آبی. مرد سرخ‌آبهای انار را شست و دست‌هایش را در هوا تکان داد تا آبشان گرفته شود. تکیه زد به متکا و روزنامه را باز کرد.

– خُب حوصله‌ام سر رفت از بَس نگاه کردم. اصلا این همه انار دونه می‌کنی که چی؟
زن مجمع بساط انار را برداشت و دست دیگر را حائل بدن کرد؛ زانویش تَق کرد و بلند شد. آشپزخانة کوچک را با نور مهتابی روشن کرد و مجمع را روی کابینت استیلی گذاشت که از تمیزی برق می‌زد.
آب دست‌های شسته شده را که گرفت؛ رفت توی پستو و با یک هندوانة کوچک برگشت. صدای مرد دوباره بلند شد:

– اگه ناحق میگم، بگید. این همه سور و ساط راه می‌اندازین که چی؟ بابا هرکس توی خونة خودش این شبها را سر میکنه دیگه. حالا اگه همین یه شب یلدا بود باز هم طوری نبود؛ شب نوروز میشه، برو از زیرِ گذر ِ محمد‌حسن خان، ماهی بخر؛ چرا؟ منصور دوست داره.
کارد فرو رفت توی هندوانه؛ تن‌اش قاچ خورد و آب سرخ‌اش راه افتاد توی مجمع و تکه‌های هم‌اندازه‌اش در بشقاب‌ها تقسیم شدند.

– اصلا چرا همین عید قربون که گذشت را نمیگید. با چه وضعیتی تونستیم یه برّه بخریم. که چی؟ نذر مریضی بچّگی علی آقاست.
زن داخل پستو رفت و با یک پاکت برگشت.

– یا هر سال نیمة شعبان؛ اِلاّ و لابد باید مشهد باشیم؛ چرا؟ عهد کنکور قبول شدن آقا سعید است.
نخودچی‌ها قِل خوردند توی کاسه‌های گل‌سرخی. کف‌سینی‌های پارچه‌ای، صورت خراشیدة سینی‌ها را پوشاند و کاسه‌ها و بشقاب‌ها کنار هم چیده شدند. زن آن‌ها را یکی یکی از آشپزخانه داخل اتاق آورد؛ مرد هربار چهره‌اش رنگ‌پریده‌تر می‌شد و با نگاهی غریب زیر چشمی زن را می‌پایید. آخرین سینی را که آورد، انگار بخواهد یک بار سنگین را روی زمین بگذارد، افتاد روی کُنده‌های زانویش و روی سینی خم شد. آنقدر لبه‌هایش را محکم گرفته بود که انگار به دست‌هایش چسبیده‌اند. نگاه غریب مرد حالا رنگ وحشت گرفته بود. لب‌های سفید شده‌اش را از هم باز کرد و جمله‌ها را پشت سر هم ردیف کرد:

– امّا اصلا زندگی لطف‌اش به همین چیزهاست…به‌به! چه کیفی بکنم بنده امشب، با این انارهای عیال دون‌کرده… البته بگم، برای خاطر روی گل حاج‌خانوم هم که شده قبل‌اش این سینی‌ها را میرسونیم دست صاحبهاش. بلاخره بچه‌های عزیزاله خان خدا بیامرز امشب منتظراند. اونها هم که هیچ؛ ننه سلطان که چشم به راه است چی..
قطره‌های براق اشک زن، لغزیدند پائین و انارها را مزّه‌دار کردند. مرد ساکت شد. آرام سمت زن آمد و دست‌‌های یخ کرده‌اش روی شانه‌های داغ زن لرزش گرفت.

– یا پیغمبر! از همین می‌ترسیدم. شد عین بقیة شب‌های عید و یلدا و نیمه شعبان و…
و زن، انگار که هیچ چیز را در این دنیا نمی‌شنود؛ فقط سراش را آرام از روی سینی بلند کرد سمت طاقچه؛ و از لای تارهای سیاه و سفید موهای لَختش، عکس سه جوان را دید که با لباس خاکی از توی چهارچوب قاب به او لبخند می‌زدند.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.