جمعه 20 آگوست 10 | 13:47

سروش خودش رابطه‌اش را با رهبری قطع کرد!

به باور من درميان شخصيت‌‌هاي درجه اول انقلاب كمتر كسي به اندازه ايشان با زبان و ادبيات و تاريخ و نيز سبك‌هاي ادبي و شعراي فارسي و در كنار آن با ادبيات، لغت و شعر عربي آشنايي دارد.


مجله «پاسدار اسلام» در جديد‌ترين شماره خود طي گفت‌و‌گويي با دكتر غلامعلي حدادعادل به بيان ناگفته‌‌هايي از سيره حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رهبر معظم انقلاب پرداخته است.
مهمترین بخش های این مصاحبه در ادامه می آید:

اظهارنظرهای رهبر انقلاب
ايشان هم عميق اظهارنظر مي‌كردند و هم جانب انصاف را نگه مي‌داشتند. يك نوع اعتدال ناشي از خردمندي در مواضع ايشان مي‌ديدم و مشاهده مي‌كردم كه اهل افراط و تفريط نيستند و اين طور نيست كه با مشاهده يك حسن در فردي او را به عرش برسانند و با ديدن يك عيب او را به زمين بزنند. در عين حال كه مواضع اصولي محكمي داشتند، سعي مي‌كردند در اظهارنظر درباره افراد، بي‌انصافي نكنند. در مراعات كامل حقوق ديگران بسيار محتاط بودند. بنده در اين 30 سالي كه با ايشان مرتبط بوده‌ام، دريافته‌ام كه رفتارشان چقدر شبيه به امام است و در موارد گوناگون، احتياط‌هاي زيادي را از ايشان نسبت به افراد ديگر مشاهده كرده‌ام.

پیشنهادات رهبر انقلاب برای تالیف کتب درسی
من در تأليف كتاب‌هاي درسي، مخصوصاً در بخش‌هاي تاريخي، ادبي و ديني از نظرات ايشان استفاده مي‌كردم تا اينكه ايشان پس از رحلت حضرت امام (ره) به رهبري رسيدند و ارتباط ما بيشتر شد. از جمله مواردي كه چندين‌بار از نظرات ايشان استفاده كردم، تدوين چهار جلد كتاب «درس‌هايي از قرآن» بود كه بعد از آنكه بنده اين درس را در برنامه درس مدارس گنجاندم، آياتي را انتخاب كرده بودم تا درباره آنها توضيح بدهم. هم در انتخاب آيات و هم در تنظيم مطالب از نظرات ايشان استفاده كرديم.

در اين چهار جلد كتاب، چندين درس هست كه مشخصاً بنا به توصيه ايشان در اين كتاب‌ها گنجانده شده و به برخي از آنها اشاره مي‌كنم. البته اين دروس به صورتي كه در دهه 70 در درس‌هاي مدارس بود، حالا ديگر در برنامه نيست و من آن چهار كتاب را يكجا به صورت كتابي به نام «درس‌هايي از قرآن» منتشر كرده‌ام.
يكي از درس‌هايي كه ايشان توصيه كردند در اين مجموعه قرار دهيم، قصه طالوت و جالوت بود. ايشان فرمودند در اين قصه معياري براي رهبري در جامعه ديني مطرح شده است. وقتي اشراف بني‌اسرائيل از پيغمبرشان مي‌خواستند براي آنها يك رهبر سياسي تعيين كند و پيغمبرشان فردي را از جانب خدا تعيين كرد، بني‌اسرائيل گفتند كه پول ندارد، شهرت ندارد: «ان‌الله قد بعث لكم طالوت ملكا…» (بقره – 24). ايشان گفتند اين آيات را در كتاب‌هاي درسي بگذاريد.
براي سال آخر دبيرستان گفتند قصه يوسف را بگذاريد. گفتم: «قصه مريم را گذاشته‌ايم.» ايشان گفتند: «آن قصه براي حفظ عفت دخترهاست، قصه يوسف را براي حفظ عفت پسرها بگذاريد.» گفتم: «اين بچه‌ها قصه يوسف نخوانده، خودشان مشكل دارند. شما مي‌فرماييد قصه يوسف را هم بگذاريم؟» و اين شعر را برايشان خواندم كه: «به سرما خورده لرزيدن مياموز». ايشان خنديدند و گفتند: «چه اين قصه را بگذاريد، چه نگذاريد، اين سن و سال اين مشكلات را دارد. بگذاريد اين قصه قرآني به عنوان نمونه بارز تقوا و عفت مردان مطرح شود.» و من ديدم كه اين توجه دقيقي است و اين درس را در كتاب‌هاي درسي آوردم.

نظر رهبر انقلاب درباره سروش
يكي ديگر از راه‌هاي ارتباط بنده با مقام معظم رهبري، بنياد دائره‌المعارف اسلامي بود. معني ندارد كه نويسندگان و محققان ما براي اطلاع از واقعيت‌هاي دنياي اسلام، يا به دائره‌المعارف‌هاي اروپايي مراجعه كنند و يا به دائره‌المعارف‌هايي كه مسيحي‌هاي عرب بيروت نوشته‌اند. ايشان گفتند وقت آن رسيده كه ما مستقلاً و از ديدگاه خودمان، يك دائره‌المعارف اسلامي را تأليف كنيم.مرحوم دكتر شهيدي، آقاي دكتر مهدي محقق، آقاي دكتر ابوالقاسم گرجي كه اين سه تن از نظر سني بالاتر از بقيه بودند. آقاي شيرازيان كه از زمان طلبگي در قم با مقام معظم رهبري آشنا بودند، آقاي مهندس ميرسليم، آقاي دكتر پورجوادي، آقاي دكتر سروش و بنده، دكتر سروش تا همين چند سال‌ پيش در اين هيئت امنا بود. حتي بعضي‌ها با توجه به مواضع ايشان به مقام معظم رهبري گفتند: «آيا ايشان در اين هيئت باشد يا خير؟» ايشان گفتند: «اين جدايي از ناحيه ما شروع نشود بهتر است»، يعني تا اين حد مدارا مي‌كردند كه نيروها دفع نشوند، ولي بعد كار آقاي سروش به جايي رسيد كه رابطه‌اش را با بالاتر از رهبري هم قطع كرد، چه رسد به رهبري!

شعر و ادبیات نزد رهبر انقلاب
به باور من درميان شخصيت‌‌هاي درجه اول انقلاب كمتر كسي به اندازه ايشان با زبان و ادبيات و تاريخ و نيز سبك‌هاي ادبي و شعراي فارسي و در كنار آن با ادبيات، لغت و شعر عربي آشنايي دارد. علاقه و تسلط ايشان به ادبيات عرب فوق‌العاده است. ايشان نثر عربي را بسيار شيوا و نه به سبك قدما، بلكه به سبك امروز مي‌نويسند. اين ذوق ادبي و تسلط ايشان به ادبيات، به ويژه در نقد شعر، از جمله عللي بود كه بنده را بيشتر به ايشان مرتبط مي‌كرد. من در زمينه شعر خرده ذوقي دارم و ايشان در اين زمينه حق بزرگي به گردن من دارند.

شعر حداد عادل برای رهبر انقلاب
بعد از رهبري ايشان كه به ابعاد تازه‌تري از قدرت روحي و معنوي و مهارت سياسي و تشخيص درست ايشان پي بردم و طبعاَ عشق و علاقه‌ام نسبت به ايشان بيشتر شد، به‌ذهنم رسيد كه شعري براي ايشان بگويم. قبلاَ براي بعضي از بستگان خودم شعر گفته بودم و از خودم مي‌پرسيدم چرا براي ايشان كه اين‌قدر دوستشان دارم شعر نگويم؟ به هيچ وجه هم نيت تبليغات و سر و صدا كردن و اين چيزها را نداشتم. شعري گفتم كه حكايت از عشق و علاقه من مي‌كرد. وظيفه خود مي‌دانستم كه ايشان را تأييد كنم. هركسي به وجهي بايد انجام وظيفه كند، من هم اين به ذهنم رسيد. غزلي گفتم و در ديداري كه براي كاري با ايشان داشتم، در پايان جلسه گفتم: «آقا! من يك غزل براي شخص شما گفته‌ام. قبل از اينكه آن را براي شما بخوانم، شرطي دارم. مي‌دانم كه خوشتان نمي‌آيد كه از شما تعريف كنند و خصوصاَ برايتان شعر بگويند،‌ ولي مي‌خواهم خواهش كنم حساب جنبه‌هاي اخلاقي و روحي و معنوي خودتان را از حساب معيارهاي ادبي و شعري جدا كنيد. اگر شعرم خوب بود،‌خدا وكيلي به خاطر روحيه معنوي و رعايت جنبه‌هاي اخلاقي كه در شما هست، توي سر شعر نزنيد.» حتي يادم هست كه دقيقاَ تعبير «خدا وكيلي» را به كار بردم. ايشان قدري تعجب كردند كه من برايشان شعر گفته بودم و خنديدند و گفتند: «باشد!» شعر را خواندم و ايشان گفتند: «نه، انصافاً شعر شعر خوبي است، ولي عيبش فقط اين است كه براي من گفته‌ايد.»
همان‌طور كه خواهش كردم حساب شعرم را از اينكه درباره ايشان گفته بودم، جدا كردند. بعد كه ايشان شعر را تأييد كردند،‌گفتم: «هر شاعري به ازاي شعري كه مي‌گويد صله‌اي مي‌خواهد. من هم صله مي‌خواهم.» گفتند: «چه مي‌خواهيد؟» گفتم: «يكي از عباهاي خودتان را» بعد از يكي دو هفته، آقاي محمدي گلپايگاني زنگ زدند كه: «ظاهراَ عبايي از آقا خواسته بوديد. قد شما چقدر است؟ مي‌خواهيم سفارش بدهيم برايتان بدوزند.»
شعر اين است:

اي دو چشمانت چراغ شام يلداي همه
آفتاب صورتت خورشيد فرداي همه

اي دل دريايي‌ات كشتي نشينان را اميد
اي دو چشم روشنت فانوس درياي همه

خنده‌هاي گاه گاهت خنده خورشيد صبح
شعله لرزان آهت شمع شبهاي همه

اي پيام دلنشينت بارش باران نور
وي كلام آتشينت آتش ناي همه

قامتت نخل بلند گلشن آزادگي
سرو سرسبزي سزاوار تماشاي همه

گر كسي از من نشاني از تو جويد گويمش
خانه‌اي در كوچه باغ دل،‌ پذيراي همه

لاله‌زار عمر يك دم بي گل رويت مباد
اي گل رويت بهار عالم آراي همه

روایت ساده زیستی
در باب ساده زيستي مقام معظم رهبري كمتر صحبت شده‌است، علتش هم اين است كه يكي از لوازم ساده زيستي، پنهان كردن آن است. اگر كسي دائماً ساده زيستي خود را به رخ ديگران بكشد،‌ معلوم مي‌شود كه ساده زيست نيست و تها كساني كه به‌طور طبيعي از ساده زيستي كسي اطلاع داشته باشند،‌ مي‌توانند درباره آن صبحت كنند.
ما در باب شيوه زندگي و كردار آقاي خامنه‌اي از قبل از انقلاب شنيده بوديم كه آزاده هستند و در قيد تعلقات دنيوي نيستند. بعد از انقلاب‌، هرچه بيشتر با ايشان آشنا شديم،‌اين حقيقت را در ايشان بيشتر ديديم. بنده از آن جهت كه با خانواده ايشان پيوند سببي دارم، شايد اطلاعاتم قدري بيشتر از بقيه باشد،‌ولي البته كامل نيست، چون نه من خيلي دنبال مطلع شدن از جزئيات بوده ام و نه داماد من كه فرزند ايشان است درباره اين مسايل صحبتي مي‌كند.

خاطره‌اي از سالهاي قبل از انقلاب نقل كنم كه خود ايشان در زمان رياست جمهوري شان براي من تعريف مي‌كردند. ايشان مي‌گفتند من و آقاي هاشمي مدتي تحت تعقيب ساواك و در خانه‌اي در خيابان گوته مخفي بوديم. پولي نداشتيم و زندگي خيلي بر ما سخت مي‌گذشت. سر كوچه ما يك مغازه بقالي بود كه مايحتاج خود را از او مي‌خريديم و به قدري به او بدهكار شده بوديم كه خجالت مي‌كشيديم برويم و از او تقاضاي نسيه كنيم. وضع مالي آقاي هاشمي قدري از من بهتر بود. از ايشان پرسيدم: «حالا آن بقال كجاست؟» گفتند: «هست. مغازه هم دارد. يك بار آمد و او را ديديم و حال و احوال كرديم.»
منظور اين است كه ايشان قبل از انقلاب اين طور زندگي مي‌كردند؛ بعد از انقلاب هم روحيه‌شان عوض نشد. در سال 60 در اوايل رياست جمهوري شان، يك شب در خدمتشان بودم و صحبت مي‌كرديم. صحبت طولاني شد و ايشان گفتند شام پهلوي ما بمان! من تصور كردم مثل بقيه جاها، ايشان زنگي مي‌زنند و ميزي در خور رئيس جمهور چيده مي‌شود، لكن ديدم ايشان به منزلشان زنگ زدند و پرسيدند: «خانم! فلاني امشب مهمان ماست، شام چه داريم؟» من نشنيدم خانم چه جواب دادند،‌ ولي حرف ايشان را شنيدم كه گفتند: «عيبي ندارد، هرچه هست،‌بگذاريد توي سيني و بفرستيد. اگر هم كم است، يك مقدار نان و پنير هم كنارش بگذاريد.» شايد خانمشان فكر مي‌كردند اين خلاف احترام مهمان است، ولي ايشان گفتند: «طوري نيست، نگران نباشيد.» تلفن كه قطع شد و گوشي را زمين گذاشتند، گفتند: «شام به اندازه يك نفر بيشتر نداشتيم و خانم نگران بودند. گفتم اشكالي ندارد.» بعد از ده دقيق يك سيني آوردند كه در آن غذاي معمولي به اندازه يك نفر بود و كنار آن نان و پنير و مختصري مخلفات ديگر گذاشته بودند. اين وضعيت ذره‌اي براي ايشان مشكل و مهم نبود و خيلي طبيعي و راحت برخورد كردند. من در دلم خدا را شكر مي‌كردم و الان هم شكر مي‌كنم كه يك كسي به دنيا به اين شكل نگاه و اين طور زندگي مي‌كند.

خاطره ازدواج فرزند رهبرانقلاب با دختر حدادعادل
بعضي ها هستند كه به ظاهر يك جور وانمود مي‌كنند، اما در باطن به شكل ديگري عمل مي‌كنند. براي بنده امكان آگاهي از باطن زندگي ايشان وجود دارد و در سيزده چهارده سال گذشته هم وجود داشته است. بعضي‌ها هم ممكن است خودشان ساده زندگي كنند، ولي فرزندانشان برخلاف پدرشان اشرافي زندگي كنند. در اين مورد، براي من امكان تحقيق از اين جهت هم به شكلي مطلوب وجود دارد. بعضي‌ها ممكن است در دوره اي از عمرشان ساده زيست، زاهد و به دنيا بي‌اعتنا باشند و در دوره ديگري آرام آرام تبديل به انسان ديگري بشوند.

يك مورد مشخص ازدواج فرزند ايشان با دختر بنده بود. در اين سالها،‌ راجع‌ به اين موضوع مطالبي از قول من منتشر شده است. اين مطالب غلط نيست، ولي من آنها را به قصد انتشار نگفته‌ام و تا امروز به قصد انتشار راجع به اين موضوع صحبتي نكرده‌ام. ده دوازده سال پيش مطلبي در اين باب از من منتشر شد و اين اواخر هم ديدم كه مجدداً آن را در يكي از سايتها منتشر كرده‌اند. اينها كم و بيش همان حرفهاي من است،‌ منتهي حرفهايي كه در يك جمع دانشجويي، به طور خصوصي و با اصرار از من پرسيده‌اند. من هم چون ديدم آگاهي از اين مطالب براي آنها مفيد است، روا نديدم سكوت كنم. بعد از چند ماه ديدم آن مطالب را منتشر كرده‌اند. به هر حال حالا هم نه جزئيات، بلكه آن مقدار از اين ماجرا را كه مي‌تواند براي جوانان و مردم مفيد باشد، عرض مي‌كنم. وقتي خواستگاري انجام شد و خانمها با هم صحبت كردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافقهاي كلي حاصل شد، نوبت اين شد كه من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهريه و اين جور چيزها صحبت كنيم. شبي خدمت ايشان رسيدم. فكر مي‌كنم روز 15 شعبان 1376 و حوالي آذر بود. ايشان صحبت را شروع كردند و اظهار لطف و محبت كردند و گفتند: « آقاي حداد! به شما صريح بگويم كه من در دنيا هيچ چيز ندارم، بچه‌هاي من هم هيچ چيز ندارند! اگر مايليد اين ازدواج سربگيرد. اين حرف اول و آخر من است. البته اين را هم بگويم كه خدا هم هيچ وقت مرا در زندگي مستأصل نگذاشته و در نمانده‌ام و زندگي من در هر حال گذشته است. همه زندگي من، غير از كتابهايم، در يك وانت بزرگ جا مي‌شود!» در باب مهريه گفتند: «اگر مي‌خواهيد من عقد كنم، بيشتر از 14سكه عقد نمي‌كنم چون مي‌خواهم ميزان مهريه در جامعه بالا نرود. اگر نمي‌خواهيد من عقد كنم،‌هرچه شما و داماد توافق كرديد، يك كسي بيايد و عقد كند.» گفتم: «آقا! اين چه حرفي است كه شما مي‌زنيد؟ من اولاً معتقد به اين هستم كه بايد تلاش كنيم مهريه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو مي‌كنند عقدشان را شما بخوانيد، آن وقت عقد پسر و عروستان را كس ديگري بخواند؟» در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهيد مجلسي بگيريد،‌من كه نمي‌توانم در تالارهاي بيرون بيايم،‌ناچاريم در همين منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار كنيم. ظرفيت اينجا هم محدود است و بايد با توجه به اين محدوديت جا،‌ مهمان دعوت كنيد.» گفتم: «اين حرف هم صحيح و منطقي است.» در نتيجه خانواده عروس و داماد به‌طور مساوي هر كدام 150 نفر را دعوت كرديم، 75 نفر زن و 75نفر مرد، مراسم خيلي ساده برگزار شد.

مي‌دانيد كه در خريد براي داماد هم رسم و رسومي هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بياورند، مثلاً رسم است كه خانواده عروس براي داماد ساعت و كفش مي‌خرند. آقا مجتبي حاضر نبود با خانمها به خيابان و از اين مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ايشان گفتم، بياييد من و شما با هم برويم و خريد كنيم. در تقاطع كريمخان و خيابان آبان، ساعت فروشي بزرگي بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ايشان فهميد كه قاعدتاً بايد داماد باشد. عكس من را هم در تلويزيون و روزنامه‌ها ديده بود. سلام و عليك كردند و ساعتها را آوردند. آقاي داماد رو كرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزان‌ترين ساعتي را كه داريد بياوريد من ببينم.» آن آقا خيلي تعجب كرد كه اين چه جور مشتري است و اين چه حرفي است كه مي‌زند؟ او يك كمي ساعتها را بالا و پايين كرد و متوجه شد كه اين خريدار از چه سنخي است. بالاخره يك ساعت بسيار معمولي آورد و آقا مجتبي با اصرار من با خريد آن موافقت كرد. بعد هم با ايشان به مغازه كفش فروشي رفتيم و يك كفش بسيار ساده و معمولي خريديم و اين شد كل خريد ما براي داماد! ايشان آن كفش را چندسالي به پا مي‌كرد. من چون خودم آن كفش را خريده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم كه ايشان تا كي مي‌خواهد بپوشد! هروقت به منزل برمي‌گشتم و مي‌ديدم يك كفش كهنه پشت در است، متوجه مي‌شدم كه آقا مجتبي به منزل آمده. شايد به جرأت بتوانم بگويم ايشان تا 4سال آن كفش را مي‌پوشيد.

ازجمله نكاتي كه مربوط به عروسي مي‌شد اين بود كه مي خواستند براي داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس براي داماد انگشتر گران‌قيمت مي‌خرند. متدينين پلاتين و برليان مي‌خرند كه حرام نباشد. ايشان به ما و به خانمش گفت كه من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم كه به دستم هست. انگشتر اضافي براي چيست؟ از اين طرف اصرار بود كه شما مي‌خواهيد داماد بشويد و خانواده عروس بايد براي شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انكار، اين بحث به نتيجه نرسيد و موضوع به گوش آقا رسيد. آقا به من زنگ زد و فرمودند: «آقاي حداد! من در ميان لوازم خودم يك انگشتره نقره با نگين عقيق دارم كه كسي آن را به من هديه داده است. اين را به عروس خانم هبه مي‌كنم و ايشان به داماد بدهد.» ما ديديم اين پيشنهاد، مشكل را حل مي‌كند. طرفين قبول كردند. يك انگشتر معمولي بود،‌البته عقيق خوبي داشت. تنها اشكالش اين بود كه براي دست آقا مجتبي گشاد بود. خرجي كه ما كرديم اين بود كه 600 تومن داديم تا انگشتر را اندازه كنند و اين هم شد قيمت انگشتر دامادي!

عقد و عروسي برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشين دنبال ماشين عروس و داماد راه بيفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبي بود كه مسابقه نهايي جام جهاني فوتبال پخش مي‌شد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمان‌ها مي‌گفتند بگذاريد ببينيم نتيجه بازي چه مي‌شود، بعد حركت مي‌كنيم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتي ديده بودند كاروان عروسي نيامده، آنچه را كه در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود كه يك ظرف غذا براي ايشان بفرستيم. اصلاً متوجه نشديم و بعد اين موضوع را فهميديم. شما ببينيد كسي رهبر مملكت باشد، عروسي پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ايشان آن شب حاضري خورده باشند. براي ايشان اصلاً اين چيزها اهميتي ندارد.

بعد به منزلشان رفتيم و ايشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا كردند و آندو زندگي‌شان را در آپارتمان ساده‌اي شروع كردند. در اين 13 سالي كه اينها با هم زندگي كرده‌اند، هيچ وقت مساحت آپارتمان‌هايشان 100 متر نشده! خانه‌اي كه الان در آن زندگي مي‌كنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند كه با ايشان زندگي مي‌كنند و آنها هم زندگي‌هايي مشابقه مادر و پدرشان دارند. جاي آنها هم محدود است. داما بنده يك وقت كه مي‌خواهد ما را دعوت كند، بايد حواسمان باشد كه بيشتر از ده دوازده‌ نفر نشويم، چون براي پذيرايي مشكل جا پيدا مي‌كنند.

حالا كه صحبت از آقا مجتبي به ميان آمد بايد بگويم من بعد از آنكه با آقازاده‌هاي مقام معظم رهبري و مخصوصاً با آقا مجتبي از نزديك آشنا شدم، به حكم «تعرف الاشجار باثمارها» ارادتم به آيت‌الله خامنه‌اي بيشتر شد و فهميدم كه ايشان فرزندان خود را بسيار خوب تربيب كرده‌اند و آن صداقتي كه عملاً بر زندگاني ايشان حاكم بوده در تربيت فرزندانشان تأثير كرده‌است. مي‌دانم كه آقا مجتبي هرگز راضي نيست من درباره او صحبتي بكنم و سخني بگويم و خودش هم هرگز درباره خودش كمترين سخني به زبان نمي‌آورد و از خود در برابر تهمت‌ها و اهانتها، دفاعي نمي‌كند. اما جسته و گريخته مي‌دانم كه سالهاست در قم درس خارج تدريس مي‌كند و اوقات خود را در منزل يا به مطالعه فقه و فقاهت مي‌گذارند يا به عبادت. من طي سيزده‌سال گذشته كه با او نسبت پيدا كرده‌ام هنوز صداي بلند او را نشنيده‌ام و گناهي از او نديده‌ام. وقتي مي‌بينم كه دشمنان انقلاب و اسلام و ايران، چطور سعي مي‌كنند چهره‌هاي پاك را، در نظر مردم، زشت جلوه دهند احساس مي‌كنم اگر سكوت كنم گناه كرده‌ام.

زندگی فرزند رهبر انقلاب
بد نيست به نكته‌اي اشاره كنم كه همين الان به خاطرم رسيد. پس از شلوغي‌هاي بعد از انتخابات سال 88، جواني بود كه من او را مي‌شناختم و شنيدم كه او هم در اين قضايا و در تظاهرات و اعتراضات و كارهاي پشت صحنه بسيار فعال است. يك روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت كردم و گفتم:« اين حرف‌هايي كه زده مي‌شود و اين ادعاي تقلب در انتخابات، كلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد ميدان نمي‌شدم. از ميان اين حرف‌هايي كه در سايت‌ها و خيابان‌ها و تلويزيون‌هاي خارجي مي‌زنند، دروغ بودن يكي را خيلي راحتتر مي‌توانم به تو اثبات كنم و آن حرف‌هايي است كه راجع به آقا مجتبي مي‌زنند. مي‌خواهي همين الآن و بدون قرار قبلي، دست تو را بگيرم و به منزل دخترم ببرم و بگويم مهمان دارم و تو ببيني كه آقا مجتبي با 40 سال سن چه طوري زندگي مي‌كند؟ بيا برويم تا ببيني كه زندگي ايشان به مراتب از زندگي يك كارمند متوسط شهرستاني ساده‌تر است و آپارتماني كه ايشان دارد با هيچ يك از خانه‌هاي اين آقاياني كه خودشان را وسط انداخته‌ و ادعاي تقلب را ساخته‌اند قابل مقايسه نيست. شما حتماً اين شايعه را شنيده‌اي كه 1.5 ميليون پوندي كه بانك‌هاي انگليس مسدود كرده‌اند، متعلق به آقا مجتبي است!‌ يا داستان كاميون پر از شمش طلا را كه به تركيه رفته و گفتند متعلق به ايشان بوده است، حتماً شنيده‌اي. اثباتش كاري ندارد. سرزده و همراه هم مي‌رويم و زندگي آقا مجتبي را ببيني.» البته آن جوان حرفم را قبول كرد، چون مرا مي‌شناخت و گفت: «مي‌دانم اين حرف‌ها دروغ است.» گفتم‌: «پس بقيه حرف‌ها را هم به همين شكل قياس كن. خارجي‌ها چون مي‌دانند مردم ايران نسبت به زندگي رهبرانشان حساس هستند، اين دروغ‌ها را جعل مي‌كنند تا بين مردم و نظام فاصله بيندازند.»

آشپزخانه خانه رهبر انقلاب
در مورد ساده‌زيستي مقام معظم رهبري، هفت هشت ماه پيش داستاني پيش آمد كه گفتني است، نوه ما كه نوه ايشان هم هست، بچه نوپايي است و مثل همه بچه‌هاي نوپا، شيطان و فعال است و به همه جا سرك مي‌كشد. مي‌رود به آشپزخانه و در قفسه‌ها را باز مي‌كند و هرچه ظرف دم دستش مي‌آيد، مي‌آورد و وسط آشپزخانه و اتاق رديف مي‌كند! كار به جايي رسيده كه در منزل ما در قفسه‌ها را با نخي مي‌بندند كه او نتواند باز كند. خلاصه از بس شيطان و شلوغ است، همه را كلافه مي‌كند. يك بار به مادرش گفتم: «بابا! خانه آقا كه مي‌رويد، در آنجا هم اين بچه اين قدر اذيت و شلوغ مي‌كند؟» خنديد و گفت:‌ «شما فكر مي‌كنيد آنجا هم مثل اينجا اين قدر وسائل و ظرف و ظروف هست؟ در اتاق آقا يك ميز هست و 6 تا صندلي پلاستيكي و يك تلفن كه به ديوار وصل است. اصلاً خبري نيست كه فكر كنيد در آنجا چيزي گير اين بچه‌ بيايد كه بتواند آنها را رديف كند!»

وسائل خانه و زندگی شخصی رهبری
ايشان الان هم مثل 40 سال پيش زندگي مي‌كنند. در كتابخانه ايشان فرشي پهن است كه آن قدر پا خورده كه حسابي نخ‌نما شده است و اگر آن را بخواهند بفروشند، بعيد است كسي بخرد، مگر اينكه روزي بخواهند آن را به عنوان سند افتخار يك ملت قاب كنند و در موزه بگذارند و بگويند بعد از 2500 سال كه سلاطين بر اين كشور حكومت كرده و زندگي‌هاي اشرافي را بر اين ملت تحميل كرده‌اند و بعد از آنكه پهلوي‌‌ها اصرار داشتند در هر منطقه‌اي از ايران يك كاخ براي خودشان و يك كاخ براي بچه‌‌هايشان بسازند و در لندن براي وليعهد، كاخ و مزرعه بخرند، حالا اين ملت رهبري دارد كه هنوز فرش عروسي‌اش در كتابخانه‌‌اش پهن است و چنين وضعيتي دارد، در حالي كه ما مي‌دانيم بسياري از هنرمندان قاليباف به ايشان فرش اهدا مي‌كنند و بسياري از رؤساي كشورهاي ديگر كه در دوران رياست جمهوري به ديدن ايشان مي‌آمدند، براي ايشان بهترين ظرف‌هاي كشور خودشان را مي‌آوردند و هر چيزي را كه در زندگي كسي لازم باشد، از بهترين نوع آن به ايشان هديه مي كنند، اما ايشان از زمان رياست جمهوري تاكنون، همه چيزهايي را كه به اعتبار رياست جمهوري و سپس رهبري به ايشان هديه شده است،‌ به ملت برگردانده‌اند كه در موزه‌هاي بزرگ و يا در موزه آستان قدس نگهداري مي‌شود و هيچ يك وارد زندگي ايشان نشده است.

ماجرای رد صلاحیت معین توسط شورای نگهبان
در دوره مجلس هفتم بنده معمولاً ماهي يك بار خدمت مقام معظم رهبري مي‌رسيدم و در باب مسائل مجلس و مسائل كشور نظر ايشان را جويا مي‌شدم. مشورت مي‌كرديم و ايشان راهنمايي مي‌كردند. اين ملاقات‌ها معمولاً روزهاي دوشنبه انجام مي‌شد، چون آقا در روزهاي ديگر كارهاي ثابتي دارند. روز يكشنبه قبل از آن، در منزل بودم و ديدم در ساعت 7 بعدازظهر اسامي كانديداهاي رياست جمهوري از سوي شوراي نگهبان اعلام شد كه در آن آقاي دكتر معين صلاحيتشان رد شده بود. با توجه به شناختي كه از جريان دوم خرداد و اوضاع كشور و جريانات مختلف داخلي و خارجي داشتم، اين رد صلاحيت را به مصلحت ندانستم. البته بنده وارد مباني تصميم‌گيري شوراي نگهبان نشدم، بلكه به نتايج آن فكر مي‌كردم نه به دلايل آن.

فردا صبح به مجلس رفتم و قبل از ساعت 11 كه عازم دفتر رهبري شوم، به ذهنم سپردم كه راجع به اين موضوع با آقا صحبت كنم. در اين فاصله هم با هيچ كس از مقامات سياسي كشور مشورت نكردم، چون بنده اصولاً طبع باندبازي و حزبي و محفلي ندارم. به ذهنم رسيد كه اين موضوع را خدمت آقا مطرح كنم. آقاي حجازي هم تشريف داشتند و صحبت‌ها را يادداشت مي‌كردند. من خدمت آقا عرض كردم: «اين اعلام‌نظر شوراي نگهبان مي‌تواند منشاء مشكلاتي بشود. به احتمال زياد افرادي كه پشت سر‌ آقاي معين هستند،اين رد صلاحيت‌ را پيش‌بيني كرده و اعتراضاتي را در محيط‌هاي دانشجويي و دانشگاه‌ها و سايت‌ها و رسانه‌ها و خارج از كشور تدارك ديده‌اند و فضاي آرام و منطقي انتخابات را به هم خواهند زد. من حدس مي زدم رد صلاحيت آقاي معين در داخل كشور چنين پيامدهايي داشته باشد و انتخابات را تا حدي به ناآرامي بكشاند. قرينه‌هايي هم براي تأييد اين فرض وجود داشت. از طرفي مي‌دانستم كه خارجي‌ها، خصوصاً آمريكايي‌ها تعمد دارند اين گونه وانمود كنند كه در ايران آزادي و دموكراسي نيست و حكومت ايران كساني را كه نمي‌خواهد انتخاب شوند، قبلاً به دست شوراي نگهبان حذف و سپس انتخابات را برگزار مي‌كند. بعد هم اين را علم مي‌كردند و تبليغات گسترده‌اي را شروع و تا انتخابات بعدي اين را چماق مي‌كردند و بر سر نظام ما مي‌كوبيدند. به طور مختصر اين دو مطلب را خدمت آقا گفتم. ايشان گفتند: «اين چيزهايي كه مي‌گوييد جاي بررسي دارد». فكر نوشتن نامه همان جا به ذهنم رسيد و گفتم: «من نامه‌اي خطاب به شما مي‌نويسم و در آن از شما استدعا مي‌كنم از شوراي نگهبان بخواهيد كه در اين موضوع تجديدنظر كنند.» گفتند: «حالا ببينم چه مي‌شود». نفرمودند كه اين را بكن، ولي مخالفت هم نكردند.

وقت نماز شد و خداحافظي كرديم و من بلند شدم كه بروم. خلوت بود و كسي آنجا نبود. بيرون دفتر، آقا مجتبي را ديدم. پرسيدند: «كجا مي‌رويد؟» گفتم: «به دفترم مي‌روم.» گفتند: «براي ناهار پيش ما بمانيد.» من با ايشان هم راجع‌ به موضوع صحبت زيادي نكردم. ناهار را كه خورديم، حدود ساعت 2، 5/2 بود. پرسيدم: «آقا مجتبي! در اينجا كاغذ پيدا مي‌شود؟» كاغذي را پيدا كرد كه آرم هم نداشت و فقط باسمه‌تعالي بالاي آن بود. گفتم‌: «چيزي مي‌نويسم و مي‌گذارم اينجا باشد.» و نامه‌اي را بدون پيش‌نويس و در 7-8 سطر نوشتم و در آن ذكر كردم و در صورت صلاحديد به شوراي نگهبان توصيه فرماييد كه با توسيع دايره نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري موافقت شود. به آقاي حجازي زنگ زدم و گفتم: «موضوع را خدمت آقا مطرح كردم و نامه‌اي را هم نوشتم و همين الان مي‌فرستم دفتر شما. يا آقا اين كار را مصلحت مي‌دانند و مي‌پذيرند كه هوالمطلوب و يا مصلحت نمي‌دانند. اما حسن كار اين است كه اگر آقا مصحلت بدانند، ديگر ضرورتي نيست كه مرا پيدا كنيد و بگوييد نامه را بفرست. من چند سطر نوشته و اينجا گذاشته‌ام.» گفتند: «باشد.» نامه را گذاشتم و به دفترم رفتم.

حول‌وحوش 22 بهمن بود و عصر آن روز وزير ارشاد وقت، آقاي مسجدجامعي، از من دعوت كرده بود در جلسه اي كه براي تقدير از شهداي اقليت‌‌هاي مذهبي در تالار وحدت برگزار شده بود، شركت و سخنراني كنم. من هم رفتم. در تالار، كنار آقاي مسجد جامعي نشسته بودم. ساعت حدود 6، 5/6 بود كه يكي از همراهان ما آمد و در گوشم گفت: «آقاي حجازي تلفني با شما كار دارد.» من رفتم پشت در و تلفن همراه ايشان را گرفتم. گفتند: «آقا با پيشنهاد شما موافقت كردند و دستورات لازم را هم به شوراي نگهبان دادند. خبر را براي صداوسيما هم فرستاده‌ايم كه در ساعت 7 پخش مي‌شود.»
من بي‌نهايت خوشحال شدم، مخصوصاً به اين دليل كه اين كار بسيار با سرعت انجام شد، يعني هنوز 24 ساعت از اعلام‌نظر شوراي نگهبان نگذشته، نظر رهبري اعلام شد. چند دقيقه بعد كه مراسم تمام شد و من به تالار برگشتم، خبرنگاران آمدند و راجع به رد صلاحيت‌ها نظرم را پرسيدند و من اولين كسي بودم كه خبر را دادم و گفتم چند دقيقه بعد در اخبار اعلام مي‌شود. من اين نامه و تصميم رهبري در آن مقطع را يكي از افتخارات خودم در مجلس هفتم مي‌دانم.

ماجرای نامه احمدی نژاد و پاسخ رهبر انقلاب
يك روز آقاي احمدي‌نژاد نامه مفصلي را براي بنده فرستاد و در آن با اشاره به چند قانوني كه در مجلس مطرح بود، اظهارنظرهايي از نوع اختيارات شوراي نگهبان كرده بود – اين اواخر شنيدم كه ايشان براي مجلس هشتم هم از آن نوع اظهارنظرها را بيان كرده‌اند – نامه سه چهار صفحه بود و با زبان حقوقي هم نوشته شده بود و در واقع مشعر بر اين بود كه رئيس جمهور اين اختيار را دارد كه بعضي از قوانين مجلس را اجرا نكند. ايشان معتقد بود كه اين قوانين دخالت قوه مقننه در قوه مجريه است. هنوز هم ايشان براساس همين مبنا نسبت به بعضي از قوانين موضع دارد. بنده خيلي از اين نامه تكان خوردم. نامه را با هيچ يك از اعضاي هيئت رئيسه از جمله نواب رئيس، يعني آقاي باهنر و آقاي ابوترابي در ميان نگذاشتم، براي اينكه مي‌دانستم كه اگر اين نامه پخش شود، فتنه خواهد شد و در مجلس عده‌اي در مخالفت با دولت، اين نامه را مطرح خواهند كرد و آن موقع حل مشكل دشوارتر خواهد شد. نامه را بلافاصله خدمت رهبري فرستادم و گفتم: «حضرت‌عالي مطلع باشيد كه رئيس جمهور چنين نامه‌اي را به مجلس فرستاده است.» قصد خودم اين بود كه نامه را منتشر نكنم و جواب هم ندهم تا بعد از مذاكره با آقاي احمدي‌نژاد بتوانيم موضوع را حل كنيم و يا خود رهبري توصيه‌اي كنند و حل شود.

يكي دو روز گذشت و من ديدم آقاي احمدي‌نژاد براساس محتوا و مفاد همان نامه قبلي، صراحتاً با يكي از مصوبات مجلس مخالفت كرده و نوشته‌اند ما اين را اجرا نمي‌كنيم و اين نامه را هم محرمانه نفرستاده‌اند، بلكه از طريق اداري فرستاده‌اند. اين نامه كه به دست من رسيد، ديدم برخلاف اينكه من كه تمايل دارم اين جريان مخفي بماند و مي‌خواهم اين اختلاف‌نظر را در محيط بسته حل كنيم، رياست جمهوري ابايي ندارند از اينكه اين مطلب منتشر شود! اين نامه مراحل اداري را طي كرده و از دبيرخانه عبور كرده بود و كافي بود در دبيرخانه يك نفر از آن يك كپي مي‌گرفت و به مطبوعات و يا در صحن مجلس به نمايندگان مي‌داد تا سروصدا بلند شود. در اينجا بود كه من روش قبلي را كارساز نديدم. روز تاسوعا و عاشورا مجلس تعطيل بود و من در منزل نامه‌اي خطاب به رهبري نوشتم و موضوع را توضيح دادم و از ايشان نظر خواستم كه چه كنيم؟ مراسم تاسوعا و عاشورا برگزار شد. روز بعد از عاشورا مجلس جلسه نداشت و روز بعد جلسه علني داشتيم. عصر روز بعد از عاشورا، يعني عصر يازدهم آقاي حجازي به من تلفن كردند و گفتند: «آقا به نامه شما جواب داده‌اند و جواب را تلفني خواندند.» نامه را هم فرستادند. همان‌طور كه مي‌دانيد ايشان ذيل ‌نامه بنده نوشته بودند: «مصوبات مجلس كه به تأييد شوراي نگهبان مي‌رسد، قانون است و اجراي آنها براي قوه سه‌گانه لازم‌الاتباع است.»

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.