رضا احسان پور
روز – داخلی- زیرزمین
دختر: وای چقدر ما همدیگر را دوست داریم.
پسر: بله بله؛ ما خیلی همدیگر را دوست داریم. راستی پدرت کجاست؟
دختر: رفته است فرودگاه تا خانمی که بی حجاب است و سیگار میکشد و روی داشبورد ماشین پدر تنبک میزند را از فرودگاه بیاورد.
پسر: من دلم شور میزند.
دختر: چرا؟
پسر: نمیدانم. راستی مادرت کجاست؟
دختر: من خانوادهی از هم پاشیدهای دارم. مادرم دارد طلاق میگیرد. پدر هم میرود خانم بدحجابی را که بعداً متوجه میشوی که همسر دوست پدرم است و قبلاً هم دوست پدرم بوده و هنوز هم پدر را دوست دارد را از فرودگاه میآورد.
پسر: ای بابا! همه آنها یک جای کارشان میلنگد، آن وقت من و تو باید پایمان به کلانتری باز شود؟
دختر: تو از کجا میدانی قرار است پای ما به کلانتری باز شود؟ نکند باز رفتهای چند صفحه جلوتر از فیلمنامه را خواندهای؟
پسر: هان؟ هان! دوستت دارم.
دختر: من هم دوستت دارم. راستی داشتیم در مورد چه حرف میزدیم؟
پسر: در مورد اینکه تو خجالت نمیکشی که بعداً از آن خانم بیحجاب که به تو سیگار تعارف میکند، سیگار میگیری و میکشی؟
دختر: خب بالاخره من باید یک جوری به مخاطبان بفهمانم که من دختر آسیب پذیری هستم و جدایی پدر و مادرم باعث شده که من آسیب پذیرتر بشوم.
پسر: ئه؟ خب باشد!
شب- داخلی- کلانتری
آقای پلیس: مقصر کیه؟
دختر: ما مقصر نیستیم. ما فقط در زیرزمین یک خانه که هیچ کس هم ما را نمیدید داشتیم حرفهای خوب و جامعه شناسانه میزدیم و بعد هم کمی موسیقی تمرین کردیم.
پدر: بزنم توی گوشت؟
دختر: بزن! ولی آرام بزن.
پسر: آقای پدر! من دختر شما را دوست دارم.
آقای پلیس: سرباز! همه این ها را بینداز توی انفرادی، هر کدام هم صد ضربه شلاق.
مادر: چرا؟ من که هنوز حرفی نزدهام.
پسر: آقای پدر! من دختر شما را دوست دارم.
آقای پلیس: الان که حرف زدی! و ضمناً من باید نشان دهنده نیروهای اجرایی بیکفایت باشم و از رفتار من این نتیجه گرفته شود که با زور نمیشود چیزی را درست کرد.
دختر: خب پس تکلیف بقیه فیلم چه میشود؟ اگر همهی ما توی زندان باشیم که فیلم ساخته نمیشود؟
آقای پلیس: راست میگویی! خب! سرباز این پسر را بینداز توی زندان!
دختر: چرا این؟
مادر: چون باید نشان دهنده این باشد که عشق و محبت از جامعه ما رخت بربسته است و کسی زبان عشق را متوجه نمیشود.
پسر: آقای پدر! من دختر شما را دوست دارم.
شب- داخلی- خانه
دختر: خیلی بدی بابا!
پدر: هوووووووق ]صدای استفراغ[
دختر: ای بابا! بابا؟ باز رفتی دلستر خوردی؟
پدر: هوووووووق ]صدای استفراغ[
عمو: ناراحت نباش دخترم. من هستم.
دختر: ممنونم عموجان. این جملهات و این که از بچگی در خانه زندگی ما ول بودهای و اینکه پدر و مادر من در حال طلاق گرفتن هستند و اینکه عشق من الان در زندان است و دارد شکنجه میشود و موارد دیگری که نمیشود گفت، باعث شد که من به تو اعتماد کنم و تو از همین لحظه بشوی پشت و پناه من. ممنونم عموجان.
پدر: هوووووووق ]صدای استفراغ[
عمو: خواهش میکنم عموجان. فردا با آن پسری که مسلماً قرار است با هم ازدواج کنید، بیایید دم رستوران میخواهم امتحانتان کنم. ولی یادت باشد تا فردا یادت برود که میخواهم امتحانت کنم.
دختر: یعنی چه امتحانی میتواند باشد این وقت شب؟
پدر: هوووووووق ]صدای استفراغ[
روز- داخلی- رستوران عمو
عمو: این کلید آپارتمان یکی از دوستانم است؛ با این آقا پسر که قرار است بعداً با تو ازدواج کند، بروید آنجا. این آقا پسر با رعایت کامل موازین، حمام کند و بعد لباسهایش را عوض کند و بعد هم بیاید اینجا پیانو بزند.
دختر: دوستت در این آپارتمان چکار میکند؟
عمو: کارهایی میکند که چون خانواده نشسته توی سینما نمیتوانم بگویم. ضمناً این را هم بگویم که نگهبان آن خانه نابینا است و منظور کارگردان و نویسنده این است که یعنی ما نه تنها خودمان حواسمان به حریم خانهی خودمان نیست، بلکه کسی را می گذاریم مواظبمان باشد که نمیتواند و این یکی از حرفهای عمیق فیلم است که اگر کسی از شما پرسید این فیلم چه فیلمی است، بگویید معناگراست.
روز- داخلی- آپارتمان عمو
دختر: خب زود باش لباسهایت را عوض کن.
پسر: نمی شود که.
دختر: راست می گویی. چون من دختر خوبی هستم، تو هم پسر خوبی هستی، همین طوری کمی به هم زل می زنیم تا قند در دل تماشاگران آب شود، کمی هم به بالای چانههای هم زل میزنیم، بعد هم برای اینکه مجوز اکران از وزارت ارشاد بگیریم، من میروم بیرون.
روز- داخلی- رستوران عمو
مادر: کجا بودی؟
دختر: داشتم درس می خواندم.
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
مادر: حتما با این آقا پسر؟
دختر: بله! خیلی هم درسش خوب است. مخصوصاً معارف اسلامیاش!
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
مادر: تو حرف نزن؛ ما پولدار هستیم.
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
دختر: عمو!
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
مادر: خودت را لوس نکن! من مادر تو هستم.
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
دختر: عموووو!
عمو: تو چرا هی میگویی “من دختر شما را دوست دارم.” ؟ هان؟
دختر: عمو! من الان قهر میکنم و چون شما پشت و پناه من هستید، شب به شما که پشت و پناه من هستید ، پناه میآورم.
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
شب- داخلی- خانه عمو
دختر: عمو! دلستر بخوریم؟
عمو: اینها که دلستر نیست!
دختر: خودم میدانم ولی خب نمیشود که اسمش را گفت.
عمو: بخوریم. بخوریم.
دختر: عمو آچار فرانسه داری؟
عمو: میخواهی در دلسترها را باز کنی؟
دختر: نه! میخواهم بعداً با آچار فرانسه بکشمت.
عمو: ای بابا! برای چه؟
دختر: شما فکر کردهای اینجا هالیوود است؟ حالا درست است تا اینجای کار هر کاری دلمان خواسته در فیلم کردهایم ولی خب بهرحال یک چیزهایی را واقعاً نمیشود نشان داد. حداقل الان نمیشود.
عمو: راست میگویی. ولی من مطمئنم چند سال دیگر، وضع سینما به جایی میرسد که بشود همینها را هم نشان داد. مثلاً همین دلستر خوردن! مگر قبلا میشد نشان داد؟ هان؟ ولی الان میشود.
دختر: خب! زود دلستر بخوریم تا برویم توی اتاق بکشمت.
روز- داخلی – دادگاه
پدر: آقای قاضی!
قاضی: بله؟
پدر: چرا مردم شما را نمی بینند؟
قاضی: ای آقا! نمیشود که همه چیز را من بگویم! به این خاطر که یعنی میخواهیم بگوییم که مردم خودشان قضاوت کنند و بنابراین مردم از دید من دادگاه را میبینند.
پدر: ببینید آقای قاضی! من آدم بدی هستم. من دلستر میخوردم. من همش استفراغ میکردم. من با این خانم روی داشبورد ماشینم تنبک میزدم و ترانههای غیرمجاز میخواندم. یک سری کارهای دیگر هم کردهام که مجبورم به همه آنها اعتراف کنم. من آدم خیلی بدی هستم. اگر پایش بیفتد انفجار برجهای تجارت جهانی را هم گردن میگیرم. فقط چون بیشتر از این وقت نیست که بشود خیلی از این چیزها را بصورت تصویری نشان داد و کارگردان و عوامل فیلمسازی هم خسته شدهاند، من بقیه پیامهای اخلاقی فیلم را خدمتتان شفاهی عرض میکنم و امیدورام مردم شریف ایران هم که این فیلم را تا اینجا دیدهاند، با حرف های من متحول بشوند و درس عبرتی بشود برای همهی کسانی که دخترشان عمو دارد، خودشان دلستر میخورند و میخواهند زنشان را طلاق بدهند. اینکه دختر من را دار بزنید یا نه اصلاً مهم نیست. مهم این است که مردم پیام اخلاقی فیلم را متوجه بشوند.
پسر: من دختر شما را دوست دارم.
Sorry. No data so far.