یکشنبه 28 جولای 13 | 11:50

صوت: روضه برای امیرالمؤمنین(ع)

حجت‌الاسلام پناهیان می‌گوید: در ماه رمضان مسأله‌تان غصه‌های دل امیرالمؤمنین(ع) باشد. اصلاً باید ماه رمضان را با علی(ع) سپری کنیم. چرا خداوند شب قدر را شب شهادت علی(ع) قرار داده است؟ برای اینکه با علی(ع) به درِ خانه خدا برویم.


پناهیانگزیده‌ای از سخنرانی حجت‌الاسلام علیرضا پناهیان در شب قدر را در ادامه می‌خوانید:

ارزش هر کس به مسأله‌ای است که دارد. بعضی‌ها مسأله‌شان ازدواج است، بعضی‌ها مسأله‌شان پول در آوردن است، بعضی‌ها مسأله‌شان انتقام گرفتن است، از خدا بخواهیم مسأله ما اینها نباشد، بلکه مسأله ما را تقرب به خودش قرار دهد. باید از مسائل دیگری که داریم استغفار کنیم و از آنها رها شویم و بعد این‌قدر تقرب الهی را تمنا کنیم تا کم کم این تقرب برای ما مسأله بشود. از خدا بخواهیم رابطه با خدا را اصلی‌ترین و تنها مسأله زندگی ما قرار دهد. هر کس نمی‌تواند خدا را تنها مسأله زندگی‌اش قرار دهد باید به درِ خانه اهل‌بیت(ع) برود و چقدر خوب است که مسأله ما اهل‌بیت(ع) باشند.

وقتی اهل‌بیت(ع) مسأله ما بشوند خدا هم کم کم راهش به قلب ما باز خواهد شد. در ماه رمضان مسأله‌تان غصه‌های دل امیرالمؤمنین(ع) باشد. اصلاً باید ماه رمضان را با علی(ع) سپری کنیم. چرا خداوند شب قدر را شب شهادت علی(ع) قرار داده است؟ برای اینکه با علی(ع) به درِ خانه خدا برویم …

بشنوید، ای گدایان خانه علی، یا علی …

[jwplayer mediaid=”223969″]

روضه حجت‌الاسلام پناهیان برای امام علی(ع)

بخوانید، کسی غیر از چاه نشنود!

میثم تمّار داستانی دارد از غربت علی که داستانی شنیدنی و پر از سوز است. میثم می‌گوید: یک شب در نیمه‌های شب دیدم امیرالمؤمنین علیه‌السلام دارد تنهایی در نخلستان‌های اطراف کوفه قدم می‌زند. دنبال آقای خودم راه افتادم؛ گفتم مبادا آقایمان را محاصره کنند؛ مبادا حضرت را ترور کنند.

میثم از نیروهای شرطة الخمیس بود؛ یعنی جزو محافظین مخصوص و هم قسم‌های حضرت بود.

می‌گوید: من هم به دنبال حضرت راه افتادم. حضرت صدای پای من را شنید و برگشت. فرمود: کیست در تاریکی دنبال من می‌آید؟ میثم می‌گوید: جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. آقا فرمود: چرا دنبال من می‌آیی؟ عرضه داشتم: یا امیرالمؤمنین دیدم تنها هستید؛ در این تنهایی نگران جانِ شما بودم. حضرت چند قدمی با من راه رفتند. ایستادند و دو رکعت نماز خواندند. بعد خطی جلوی پای من کشیدند و فرمودند: میثم از اینجا دیگر جلوتر نیا، می‌خواهم تنها باشم.

می‌گوید: وقتی حضرت حرکت کردند و رفتند به امر حضرت ایستادم ولی دوباره در دلم آشوب شد و نگرانی و ترس از جان مولایم سراغم آمد. از خط عبور کردم و دنبال حضرت راه افتادم. دیدم حضرت سر مبارک را تا سینه در چاه فرو برده‌اند و مشغول سخن گفتن هستند. من از صحبت‌های حضرت چیزی نشنیدم.

حضرت متوجه شدند و فرمودند: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. آقا فرمودند: میثم مگر نگفته بودم از خط جلوتر نیایی؟ گفتم: آقا آخر در این تاریکی شب و با وجود دشمنان، چطور شما را تنها بگذارم؟

امّا اینجا علی سؤالی غریبانه از میثم پرسیدند.

پرسیدند: میثم؛ آیا شنیدی که من با چاه چه می‌گفتم؟

عرض کردم: خیر مولای من.

آقا خیالش راحت شد…

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.