بعد فاجعه وقتی اتفاق میافتد که در شهرهای اسلامی حتی ردپای همین منارهها و گنبدها هم از بین برود. وقتی که ساخت مساجد هم بیفتد دستِ حضرات مثلا معمار ولی به واقع بساز و بنداز، و تهش چیزی را به شما غالب کنند که نه بیرونش مختصات یک مسجد را دارد، نه درونش حس بودن در خانۀ خدا را به شهروند مسلمان القا میکند. فاجعه وقتی اتفاق میافتد که اذان میشود، ولی یک شهروند مسلمان در شهر اسلامی، مسجدی پیدا نمیکند برای نماز خواندن. وقتی که به فرض پیدا کردن مسجد، نیم ساعت از اذان گذشته، درِ مسجد چهار قفلِ میشود و شهروند مسلمان میماند پشت درِ بستۀ خانۀ خدا. فاجعه وقتی اتفاق میافتد که مسجدی با مختصات واقعی مسجد در شهر هست که هم معماری اسلامی دارد و هم با ورود به آن، شهروند مسلمان دست خدا را روی شانهاش حس میکند، اما همین مسجدِ همهچیزتمام، صرفا جاییست برای نماز خواندن. نه جوانان شهر در آن اجتماع میکنند، نه دوستیای در آن شکل میگیرد، نه اهالیاش مسبب کار خیری میشوند، نه صدای حلقۀ درسی از آن شنیده میشود، نه معرفتی میان اهالی مسجد دست به دست میشود، و نه گرهی از گره زندگی مردم (اعم از اقتصادی، خانوادگی، عقیدتی و…) به دست روحانی و بزرگترهای مسجد باز میشود. بلکه مسجد صرفا میشود محل اجتماع پیرزنها و پیرمردهای اهل سجاده. محلی ایستا و فاقد انرژی. دارم در مورد همان مساجدی حرف میزنم که تا چند سال پیش در حکم اولین سنگر جنگ هشت ساله به حساب میآمدندها.
فاجعه یعنی اینکه شهر اسلامی فاقد اولین مولفۀ شهراسلامی باشد. فاجعه اینجاست. توی شهرهایمان. توی محلههایمان. توی مساجدی که حتی اگر از حیث معماری استانداردهای لازم را داشته باشند، هنوز انگار یک چیزی کم دارند.
Sorry. No data so far.