پنج شنبه هفته گذشته پاتوق فرهنگی فعالان مشهد در اختیار حجت الاسلام بهرامی، یکی از طلبه های فعال انقلاب اسلامی در شهرستان محلات قرار گرفت تا به روایت خاطرات و تجربیات خود و دوستانش درباره «ثبت خاطرات شفاهی انقلاب اسلامی» بپردازد. اما آنچه او گفت، فراتر از چیزی بود که ما تصور می کردیم. بهرامی مباحث خود را در سه سرفصل کلی؛ «1. معرفی روستا 2. فعالیت های ما 3. تجربه ها و دستاوردها» ارائه داد. آنچه در ادامه خواهید خواند، متن پیاده شده این جلسه شیرین و مفید است. لازم است ذکر شود مجموعه ای از خاطرات این طلبه جوان و انقلابی در این زمینه در آینده ای نزدیک منتشر خواهد شد.
[jwplayer mediaid=”227309″]
بخش اول: معرفی روستای ورین
بحث خودم را از معرفی روستای ورین شروع می کنم. روستای «ورین» واقع شده در شهرستانِ محلاتِ استان مرکزی متشکل از دو بخش است؛ ور علیا. البته ما امروز امروز ما بیشتر درباره ور سفلی بحث میکنیم. اصالت آبا و اجدادی ما به این روستا برمیگردد البته من خودم اصلاً در این روستا زندگی نکردهام – و با اینکه بزرگ شدهی تهران هستم – از کودکی هر کس از ما میپرسید اهل کجایی؟ میگفتیم اهل محلات هستیم. یا میگفتیم اهل روستای ورین هستیم. این به خاطر علقهی ما به روستای پدریمان بود و همین علقه بعدها باعث شد که بخش زیادی از فعالیتهایمان را در این روستا انجام بدهیم.
روستای ورین در آن منطقه جغرافیایی به خاطر سوابق انقلابی و اسلامیاش شناخته شده است و در سالهای 67 یا 68 به عنوان روستای نمونه شناخته شده است، چون مردمش همه فعال و حاضر در صحنه بودهاند. و در بین مردم منطقه به فعال بودن و انقلابی بودن شُهره است. بخش سُفلی در حال حاضر حدود 400 نفر جمعیت دارد و تقریبا 70 – 80 خانوار در آن زندگی میکنند. این دو روستا بیشترین جمعیتی که بعد از انقلاب داشتهاند تقریباً 1300 تا 1500 نفر بوده است. اما الآن کمتر از 800 نفر جمعیت دارند. این را میگویم تا مطلب روشن شود که این روستا، روستای خیلی بزرگی نیست، و حتی از نظر جغرافیایی هم در منطقهای معمولی و شاید کمی دورافتاده واقع شده است.
شاگردی که آیینه استاد شد!
سابقهی دینی مردم از ایام بسیار قدیم است و تا آنجا که ما دست پیدا کردهایم از قبل از سال 1300 همیشه افرادی در روستا بودهاند که جهت اعتلا و رشد تدین و ترویج آموزههای دینی، بین مردم تلاش کردهاند. در حدود سال 40 یکی از شاگردان نزدیک حضرت امام برای تبلیغ به این روستا میآید و استقبال مردم و پذیرش ایشان باعث میشود که ایشان علاقمند به این روستا شود و در ایام دیگر و سالهای متمادی باز به همین جا بیاید و مستقر شود. ایشان علاوه بر تبلیغ حضرت امام را به مردم معرفی میکند. یعنی شناخت مردم از امام به واسطه فردی است که مستقیماً با امام رابطه دارد و اتفاقاً فردی مورد وثوق امام و باسواد بسیار و جامع نگر است و این یکی از دلایل رابطه بسیار عمیق مردم روستا با حضرت امام در آینده میشود. علاوه بر فعالیت ایشان، فضای تدین و فعالیتهای برخی از ملاهای بومی باعث میشود که تعداد زیادی از جوانان روستا علاقمند به حوزه علیمه شوند و تقریبا از سال 40 وارد حوزه شوند. 15 – 16 نفر از جوانان ورسفلی در همین سالها وارد حوزه میشوند و این آمار برای چنین روستای کوچکی بسیار جالب است. جالبتر اینکه تمام این روحانیون بسیار فعال و انقلابیاند و هیچ کدام بیتفاوت و بدون فعالیتهای مبارزاتی نیستند. مردم ورسفلی از سالهای 40-41 به جهت فعالیتهای شاگرد حضرت امام که ذکر شد و نیز فعالیت همین روحانیون که به طور مداوم بین قم – تهران و این روستا در رفت و آمد بودهاند با حضرت امام آشنا میشوند. از این رو سال 41 که آیتالله بروجردی رحلت میکنند 100 درصد مردم روستا مقلد حضرت امام میشوند. و با اینکه اصلاً ایشان را ندیده بودند علاقهی خیلی عجیبی داشتهاند به امام. مثلاً در دستگیری اول اینجا کاملا به یک روستای ماتمزده تبدیل میشود، و مردم جلسات دعا و گریه برگزار میکنند. و بعد از آزادی ایشان هم مسجد روستا را آذینبندی میکنند و مراسم جشن برگزار میکنند. در دفعه دوم دستگیری امام هم دوباره داستان دعا تکرار می شود. این در حالی است که شاید هنوز برخی مردم خصوصاً در روستاها با امام آشنا نشده و ایشان را نمیشناسند.
شروع مبارزه ای طولانی اما شیرین
در طول سالهای 42 تا 57 روحانیون روستا و تعدادی از جوانان عمدتاً فعالیتهای روشنگرانه انجام میدهند. این فعالیتها یکی از نتایجش شجاعت مثالزدنی مردم روستا میشود که در سالهای بعد خودش را خیلی نشان میدهد. روحانیون روستا سخنرانیها، اعلامیهها و نوارهای امام و روحانیون مبارز را از قم مرتب به روستا میآورند، رساله و عکس امام را اکثر مردم تهیه کردهاند و مخفیانه نگهداری میکنند. در سالهای 54-55 فعالیتها کمکم اوج میگیرد. مثلاً یکی از فعالیتها راهپیماییها بوده است و با وجود ژاندارمری و نیروهای دیگرِ وابسته به رژیم، در سال 57 تقریباً به مدت 3-4 ماه هر روز راهپیمایی برگزار میشده است. راهپیماییها اولین بار با خطشکنی روحانیون شروع میشود و خیلی زود اوج میگیرد و عمومی میشود چرا که زمینههای پذیرش آن کاملاً آماده است. جالب اینکه نوجوانان خودشان راهپیماییهای مجزایی هم دارند! زنان هم حضورشان در راهپیماییها غالباً بیش از مردان است و گاهی تا دو و سه برابر مردان هستند. بعد از اینکه مدتی میگذرد دیگر مردم به راهپیماییهای داخل روستا قانع نیستند و دست به اقدامی جالب میزنند. راهپیمایی را در روستا شروع میکنند، بعد از اینکه مردم جمع میشوند و شور حرکت مهیا میشود سوار تریلیِ ترکتور و مینیبوس و… میشوند و به روستاهای همجوار میروند و آنجا پیاده میشوند و راهپیمایی میکنند و شعار میدهند. در کوچه یا میدان اصلی آن روستا تجمع میکردند و یکی از روحانیون سخنرانی میکرده و با روشنگری و افشاگری ایشان و شور و شعار مردم سعی میکنند فضای ترس را شکسته و مردم آن روستا را تهییج کنند. اینگونه آنها را دعوت به تظاهرات میکردهاند و آنان هم غالباً با ایشان همراه میشدهاند. و در روز های بعد به روستای بعدی میروند. حتی برخی نقل میکنند که اولین راهپیمایی در محلات را هم اهالی این روستا راه میاندازند. جالب اینکه همین روستاها، که اولین بار مردم ورسفلی تظاهرات را به آنجا صادر کردهاند بعدتر جواب این حرکت را میدهند و راهپیمایی میکنند و وارد ورسفلی میشوند! مردم ورسفلی در ورودی روستا چندین گوسفند در استقبال از ایشان قربانی میکنند و سپس همراهشان میشوند. و از این به بعد دیگر فضای عمومی منطقه فضای مبارزه و انقلاب است، در حالی که تا چندی پیش عکس و اسم امام قدغن و مخفی است اکنون دیگر شعار آزادیخواهی و حقطلبی و حمایت از امام از همه شنیده میشود.
راهپیمایی مردم ور سفلی علیه شاه – پیش از انقلاب
مردم روستا که روزی در روستا راهپیمایی میکردند، به آن قانع نشدند و احساس کردند رسالت گستردهتری دارند لذا به مناطق اطراف رفته اما بعد از چند راهپیمایی، همان هم قانعشان نمیکند و به شهر محلات میروند. اما حتی آنجا هم آنها ار اقناع نمی کند. از همین روی در ماههای آخرِ انقلاب، مردم ور سفلی در قم حضور یافته و در برنامههای سخنرانی و تظاهرات و … شرکت میکنند و اینطور هم در مبارزه حضور جدیتری دارند و هم از آخرین اخبار مطلع میشوند و آنها را به روستا هم میآورند. اما در ماه آخر احساس میکنند که عرصهی اصلیِ مبارزه، تهران است و از این جهت 20 – 30 نفر از مردم روستا به تهران میروند و در منزل برخی از متعلقین روستا که در تهران ساکنند مستقر میشوند. روزها میروند در مبارزات شرکت میکنند و شبها به منزل بر میگردند و از حال هم و اخبار مطلع میشوند. همزمان در خود روستا، در محلات، و در قم هم مردم متعلق به روستا فعالند.
در اثنای همین فعالیتها اولین شهید روستا که یکی از طلاب جوان و انقلابی و بسیار شجاع روستا است در روز 22 بهمن ماه 1357، روز پیروزی انقلاب، در تهران به فیض شهادت نائل میآید.
انقلاب، فقط راهپیمایی نیست!
راهپیمایی، همهی حکایت مبارزات مردم روستا نیست، در روستا کتاب و کتابخوانی هم رونق بسیاری داشته است و کتابخانهای در روستا تشکیل میشود که در افکارِ انقلابیِ افراد تأثیر زیادی داشته است و جوانان روستا را اهل مطالعه و کتاب و شناخت موضوعات روز و نویسندگان انقلابی و دینی کرده است. از طرف دیگر فعالان روستا کارهای هنری و رسانهای به اقتضای روز هم میکردهاند؛ از سال 48 در روستا تئاتر بازی میشده است و این برای یک روستا خیلی جالب و شاید عجیب است. تئاترها با الگوگیری از آموزههای دینی و یا مثلاً شخصیتهای صدر اسلام طراحی میشده است. کمکم تئاتر تبدیل به رسانه مبارزات میشود و مضامین انقلابی در آن گنجانده میشود. استقبال بسیار گستردهی مردمِ روستا و جذابیت و بدیع بودن این برنامه باعث تداوم آن تا بیش از بیست سال و اجرای آن تا سالهای دهه 70 میشود. برنامهریزی تئاتر بسیار جدی انجام میشود و هر چند همراه با طنز و خنده اما با اهدافی دقیق است. در سالهای بعد از انقلاب موضوعات سیاسی مهم و مواردی که احساس میشود نیاز روز مردم است و آگاهیبخش و بصیرتافزاست تئاتر میشود. مثلاً فرار شاه، داستان بازرگان، خیانت سران عرب در جریان جنگ تحمیلی علیه ایران و موارد دیگری موضوع تئاترها میشوند. یکی از موضوعات جالب تئاترها ماجرای مک فارلین است. مک فارلینی که همین اکنون بسیاری از جوانان یا مردم نمیدانند ماجرایش چیست در حدود 65 یا 66 در روستای ورسفلی تئاتر میشود و مورد استقبال شدید قرار میگیرد و مردم روستا اینگونه از ماجرای مک فارلین آگاه میشوند. نکتهی بسیار جالب این است که تمام عوامل تئاتر، اعم از نویسنده و کارگردان و بازیگران، بومی هستند و همه کشاورز! این تئاتر آنقدر اوج میگیرد و آوازه پیدا میکند که بعدها از روستاهای اطراف تقاضا میشود و تیم تئاتر به آن روستا میروند و کار را در آنجا اجرا میکنند و مورد استقبال قرار میگیرند! سپاه محلات هم در برههای از تئاتر حمایت میکند و برخی لوازم را در اختیار تیم قرار میدهد.
از سال 1337 در روستا برنامه قرائت قرآن وجود داشته و تا همین امروز هم برقرار است، یعنی بیش از 55 سال است که جلسه قرآن در این روستای کوچک است. گاهی قرائت، گاهی تجوید، گاهی تفسیر، گاهی صوت در آن مورد توجه بوده و از ملاهای قدیم تا روحانیون و خود مردم همه در برگزاری و مدیریت آن همراه بودهاند و این، هم باعث علقه مردم این روستا با قرآن است و هم در برهههایی زمینهساز مبارزات و نیز فضایی برای عمقبخشی اعتقادات دینی و انقلابی است.
نکته مهم این است که فعالیتهای انقلابی مردم روستای ورسفلی منحصر به قشر خاصی نیست و در این سالها همه اهالی روستا فعال بودهاند؛ زن و مرد و کودک و جوان. وقتی یک امری در فضایی رونق بگیرد روی همه اقشار تاثیر میگذارد. مثلاً کودکان کوچک و نوجوانان، دور غریبههای تازهوارد را میگرفتهاند و ازش میپرسیدند شاهی هستی یا آقایی؟ بعضی از روی لجبازی میگفتند شاهی و بچهها با سنگ میافتادند به جانش! یا مثلاً بچههای دبستانی و متوسطه خودشان نقشه میکشیدند و نصفهشب میرفتند توی مدرسه و عکس شاه را میشکستند و یا در مسیر بازگشت از مدرسه هر جا میرسیدند مرگ بر شاه مینوشتند.
این حضور در سالهای بعد از انقلاب نه تنها کم نشده که بسیار جدیتر و گستردهتر میشود. در سالهای جنگ، اوج همراهی مردم با انقلاب و امام و نظام رقم میخورد. در برهههایی تقریباً تمامی مردهای روستا راهی جبهه میشوند و زنان، مردِ روستا میشوند و عهدهدار کشاورزی و دامداری و اینگونه همراه انقلاب و دفاع میشوند. یکی از اهالی روستا که تهران زندگی می کرده، نقل می کرد که یک بار برای کاری به روستا رفتم و دیدم هیچ مردی در روستا نیست و همه جبهه اند، از خجالت منصرف شدم و بازگشتم.
زنان روستا علاوه بر آنچه که ذکر شد در کمک به جبههها هم بسیار فعالند، یکی از زنان روستا که نانوایی میکند و هشت سال با کمک مردم روستا برای رزمندگان نان پخته است فقط در یک روز دو وانت نان به جبهه میفرستد. برخی نامه به مردان مینویسند و در آن مینگارند که شما به فکر اینجا نباشید ما کارهای اینجا را خوب انجام می دهیم، شما هم آنجا کارتان را خوب انجام بدهید.
نوجوانان هم مانند بقیه عاشق جبهه و شهادت هستند، برخی شناسنامهها را دستکاری میکنند و برخی هم با اصرار به جبهه میروند، اما برخی هستند که نمیتوانند راهی بیابند. برخی از اینها یک گروه تشکیل میدهند و کارهای روی زمینماندهی رزمندهها را انجام میدهند. مثلاً میروند زمینهای گندم و جو آنها را درو میکنند و میکوبند و میآورند در انبار منزلش خالی میکنند و اینها هم اینگونه کمک به جبهه میکنند. علی ای حال روستای ورین که در مرکز ایران واقع شده و فاصله بسیاری با مرز و جبهه دارد، هشت سال متمادی کاملاً درگیر جنگ است و زندگی در آن تحت تاثیر جنگ است. اصلاً می توان یک سبک زندگی زمان جنگ برای همین روستا نگاشت.
فضای معنوی و انقلابی در این ایام در اوج خودش است، درگیری روستا با جنگ تبعات خودش را هم دارد؛ پیکرهای جوانان روستا یکییکی از جبهه روی دستها بر میگردد تا جایی که رقم شهدای آن به 56 میرسد. و این تعداد در آینده نماد مبارزه و حضور در صحنهی این روستا و مردمش میشود.
خروجی های روستای ورین!
علاوه بر این 56 شهید، بیش از 55 روحانی جدید و قدیمی، بقیه خروجیهای روستا هستند. بقیه هم اکثراً پاسدار هستند و معلم و… در زمان شاه هم هیچکس از اهالی روستا در دستگاههای دولتی مشغول نبوده است و ظاهراً حرام میدانستهاند. اهالی روستا و خروجیهای روستا از جوانان نسل اول که در جریان انقلاب بسیار فعال بودهاند و برای اولین بار از روستا به شهرهای اطراف مهاجرت کرده اند گرفته تا امثال ما که نسل سوم به حساب می آییم، تقریبا 3 تا 4 هزار نفر می شوند. از اثر آن فضا الآن هم خروجیهای روستا در شهرهای مختلف گرد هم مجتمع هستند و جمع خود را از دست ندادهاند. تقریباً همه این خروجیها جلسات قرآن دارند، هیئت قرآن و عترت و برنامه و مراسمات دارند و… . مردم روستا در جبهه هم همیشه جمعشان جمع بوده است و با هم بودهاند. جلسات قرآن و تفریح و… با هم داشتهاند.
بخش دوم: فعالیتهای ما
خب، تا اینجایش را داشته باشید، ما یک روز به خودمان آمدیم و متوجه شدیم که از آن حال و هوا و آن سوابق درخشان هیچ خبری نیست و از آن شور و نشاط چیزی باقی نمانده است. روستایی که روزی دهها فعال فرهنگی و انقلابی داشت و آنها برای حفظ روستا برنامهریزی میکردند، امروز کاملاً رها شده و کسی به فکر آن نیست. نه تنها در فرهنگ و دین بلکه در روحیه کار و تلاش – که زمانی جزو شاخصههای نمونه و برجسته روستا بود – هم در نسل جدید افت شدیدی صورت گرفته است. ما متوجه شدیم که متأسفانه نسل جوان بیاطلاع از آن سابقه پدرانش، درگیر مشکلات و معضلات عدیده است. آن نسل پیشرو و خطشکن هم اشتغالات فراوانی دارد و دیگر فرصت روستا را ندارد و برخی هم روستا را اولویت خود نمیدانند.
این تفاوتِ نگرانکنندهی قدیم و جدید و علقهای که در ابتدا ذکر آن رفت باعث شد که به فکر راهکارهایی بیفتیم و حرف «نمیشود» و «مشکل است» را کنار بگذاریم. یک گروه تشکیل دادیم و نسل سومیهای روستا را در قم جمع کردیم. اعضای گروه نود درصدشان طلبه و همه افرادی بودیم که یا خودمان یا پدر و مادرمان اهل روستا بوده و آن سابقه روستا و فضای تدین و انقلابیاش مستقیم یا غیرمستقیم در شکل گیری شخصیت و تفکر هر کداممان تأثیر داشت. در بدو امر، اولویت اصلیِ ما کارهای تبلیغی و فرهنگی قرار گرفت. و بحث تاریخنگاری مطرح نبود.
شروع جدی ماجرا
شکل گیری در سال 85 و 86 بود. ما تقریباً 15 طلبه بودیم، برنامهریزیهایی کردیم؛ زمانبندیهایی طراحی کردیم. موضوعات مهمِ مبتلا به را تعیین کردیم و دو روز در هفته دو نفر از بین خودمان را طبق برنامه به روستا میفرستادیم. پنجشنبه و جمعهها هم به روستا میرفتیم و مستقر میشدیم. کلاسهای عقیدتی و احکام و اخلاق و… و بعضاً مسائلی مانند فرهنگ کار و تلاش، و… در منازل برگزار میشد. در کنارش برنامههای اردویی و ورزشی هم داشتیم.
یکی از برنامههای دیگرمان این بود که تمام ایامالله را احیاء کنیم. یعنی در هر مناسبت ولادت یا شهادت یا مناسبتهای ملی و انقلابی برنامه داشتیم؛ تقریباً 30 برنامه در طول سال. علت اصلی این تصمیم هم این بود که میدیدیم آن فعالیتهای سابق همه در محملهایی صورت میگرفت که الان اصلاً وجود ندارند و باید احیاء شوند. باید فضایی باشد که در آن بشود تاثیرگذاری کرد. غیر از مناسبتها و کلاسها و اردوها، در منازل جوانان هم جلسات را به صورت گردشی داشتیم. خلاصه جوانان و نوجوانان را جمع کردیم، مرتب برایشان برنامه داشتیم. سامانه پیامک راه انداختیم و لیستی از همه اهالی روستا را که در تمام کشور پخش شده بودند، جمع کردیم و به آنها اطلاعرسانی میکردیم؛ از وصیتنامه شهدا تا اطلاعرسانی برنامههایی که داشتیم به آنها پیامک میزدیم و ورین که از یاد خیلی رفته بود را دوباره محور ارتباطات قرار دادیم و همه هم این اتفاق جدید را دوست میداشتند. همچنین وبلاگی درست کردیم و تصاویر برنامهها و اردوها و شهداء و اسناد جمعآوری شده و تصاویر روستا و مردم و خیلی چیزهای دیگر را در آن بازتاب میدادیم. شاید خودمان در ابتدای امر دنبال این نبودیم که روستا را مطرح کنیم و اهداف خیلی بزرگی را پیگیری کنیم ولی خداوند لطف کرد و این اتفاق خودش افتاد. روستایی که تا دیروز در بسیاری از روزها هیچ خبر جدیای در آن نبود الان حداقل بین اهالی و متعلقینش خبرساز است و شلوغ شده. مرتب در آن برنامه است و برنامههایش به اطلاع همه میرسد و در میدان اصلی بنرهای آن نصب می شود و وبلاگ دارد و سه چهار نسل از متعلقین به روستا در شهرهای مختلف از آن پیامکی و مجازی آگاه میشوند و…
حجت الاسلام بهرامی در حال مصاحبه گرفتن از یکی از اهالی روستای ور سفلی
این فعالیتها ما ادامه داشت. کمکم احساس کردیم کار کمی که کردهایم واقعاً تأثیر بسیار داشته است. البته ما این حرف را نمیزدیم و بیشتر اطرافیان میگفتند که گویی روستا احیاء شده است. روستایی که تا دیروز به خاطر تبعات خشکسالی رها شده بود و بسیاری از جوانانش نمانده و از آن کوچ کرده بودند. بعضی به ما گفتند که ما تا چندی قبل وقتی به اینجا میآمدیم احساس میکردیم به روستایی مرده آمدهایم ولی امروز زندگی و حیات را در آن میبینیم. این روند به همراه عوامل احتمالی دیگر، باعث علاقهی بیش از پیشِ بسیاری از افرادی شد که سالهای سال بود دیگر در روستا نبودند و در شهرها زندگی میکردند و بعضیشان رفت و آمد به روستا داشتند و یکی روز میآمدند و میرفتند، تا جایی که در 3- 4 سال اخیر بیش از 50 منزل مسکونی در روستا ساخته شد که نیمی از آنها متعلق به همین شهرنشینها بود. روند ترک روستا در چند سال قبل تر طوری بود که همه پیش بینی می کردند روزی خالی از سکنه خواهد شد ولی در این چند سال برعکس همه به روستا علاقمند میشوند و دوباره بر میگردند و در آن سرمایهگذاری میکنند. حال آنکه در 25 سال اخیر کمتر از 5 خانه در روستا ساخته شده بود! این روند باعث انگیزه بیش از پیش ما هم شد و جدیتر شدیم.
جوانها؛ مخاطب اصلی فعالیت ها
در طول کار، مخاطب اصلی را جوانها و نوجوانان قرار دادیم. بحث تربیت بحث مهم و دقیقی است که به سادگی میسر نیست. یکی از چیزهایی که در اثنای کار به آن رسیدیم و نقطه عزیمتی برای ما شد، این بود که از پتانسیل شهدا برای تربیت میتوان استفاده کرد و بهرههای خوبی میشود از آن گرفت. و میدیدیم که تاکنون از این پتانسیل نه ما و نه دیگران در این روستا بهره ای نبردهایم. توجیهش هم این بود که خیلی از این جوانها و نوجوانها فرزند شهید، برادر شهید، برادر زاده و خواهرزاده شهید و همهشان به نحوی از بستگان تعدادی از شهدای روستا هستند، ولی سیرهی شهدا به اینها نرسیده است. واقعاً اگر سیره این شهیدان ترویج میشد و عدهای در بیان آن و تبیین آن بین جوانان و نوجوانان تلاش مخلصانه و صحیحی میکردند این وضعیت فعلی حاکم نبود. ما همیشه یک حرفی بین خودمان داشتیم و میگفتیم اگر اینجا یک زمانی سرزنده بود به خاطر این بود که یک عده فعالیت داشتند و کار میکردند و نتیجه آن کارشان شد آن نسل فعال و دیندار و انقلابی. و الان هم که مشکلات وجود دارد و خبری از آن وضع نیست علتش این است که عناصر مولد و فرهنگی وجود ندارند و یا هستند و کمکاری کرده و عرصه را رها کردهاند. براساس همین باور واقعاً از عمق وجود خودمان را مقصر اصلی میدانستیم و با همین نگاه توبه کردیم و سپس شروع به کار کردیم. همانطور که ذکر شد از اول در پی بحث شهداء و تاریخنگاری نبودیم و ضرورتهای کار فرهنگی ما را به اینجا رساند. یعنی نگاهمان به این کار به عنوان یک کار تشریفاتی و اینکه حالا برای برکتش برای شهداء هم کاری بکنیم نبود. در هر صورت در حدود سال 88 شروع کردیم به مصاحبه گرفتن و اسناد جمع کردن. و تقریباً هفتهای یک مصاحبه توی شهر میگرفتیم، هفتهای یک جلسه هم با خودمان داشتیم و برنامه ریزی فرهنگی و مصاحبه را انجام میدادیم. کمکم متوجه شدیم که با این منوال کار خیلی کند پیش میرود. به خاطر همین هم جلسات گروه را در منزل افراد مصاحبهشونده برگزار میکردیم. چرا که اگر بنا بود تک تک افراد را رصد کنیم و مصاحبه بگیریم، خیلی طول میکشید. تا این روز حدود 30 مصاحبه انجام داده بودیم و از هر شهیدی که شده بود چیزی پرسیده بودیم. مصاحبههای پراکندهای که هیچ نخ اتصالی هم به هم نداشتند. و از طرفی سوالات آنها هم خیلی پراکنده و ضبط آن هم با دوربینهای هندی کم خانگی بود. بعدتر دیدیم این روند هم فایدهای ندارد.
اول این که صرف بحث شهدا خودش ما را به همهجا نمیرساند. دوم این که جلسات خیلی پراکنده و بی سر و ته برگزار میشد، هیچ تمرکزی روی کار نبود؛ هفتهای دو ساعت دور هم جمع میشدیم و چند سوال درباره یک شهید میپرسیدیم و دوباره میرفتیم مشغول زندگی میشدیم تا هفتهی بعد! و سوم و مهمتر از هم این که تمام این شهدای پراکنده در یک روستا و یک فضای خاص تربیت شده بودند و ضروری بود که به تاریخ شفاهی کل این منطقه زندگی و تربیت ایشان پرداخته شود و شهدا هم ذیل آن روستا و آن فضا بازشناسی کنیم. اینجا بود که جرقهای به ذهنمان خورد یه مدت بیست سی روزه در روستا مستقر شویم کار را به انجام برسانیم. پیشنهاد شد که در ماه رمضان، اعضای گروه به جای تبلیغ مرسوم و در مناطق متعدد، به روستای خودمان رفته و آنجا بحث تاریخ نگاری را انجام دهیم. پیشنهاد خوبی بود و همه استقبال کردند.
تصمیم جدید اما موثر!
نهایتاً نتیجه این شد که سه نفر از اعضای گروه همراه هم شدیم و بساطمان را جمع کردیم و رفتیم و در روستا مستقر شدیم. از خانههای خودمان هم کامپیوتر و پرینتر و اسکنر و کتاب و بقیه لوازم را برداشتیم و یک دوربین نیمه حرفهای هم که تازگی اقساطی تهیه کرده بودیمش (و همیشه هم قسط هایش عقب است!) را هم با خودمان بردیم. خلاصه همه شرایط جور شد و مانده بود کارِ ما. آنجا جلساتی گرفتیم که چه بکنیم و از کجا شروع کنیم. تصمیماتی گرفتیم و ساعتهای زیادی را در طراحی موضوعات اولویت دار، افرادی که باید سراغشان رفت و چیزهای دیگر طی کردیم. کارهای آماری اولیه را انجام دادیم که خودش فاز مفصل و بعضاً جالبی بود؛ مثلاً مامور آب امده بود که کنتور محل استقرارمان را چک کند و بچهها دفترچهاش را که شامل لیست تمامی افراد روستا و منازل بود ازش امانت گرفتند و این کمک خوبی در برنامهریزیها بود. بعد از این که موضوعات را احصاء و دستهبندی کردیم شروع کردیم به طرح سئوالات هر موضوع. این روند تا روز دهم به پایان مرحله اول خودش رسید و در روزهای دیگر و حین کار مرتب کاملتر میشد. یک مرامنامه کاری هم بین خودمان قرار دادیم؛ از جمله این که فرصت را به هیچ وجه از دست ندهیم و هیچ اهمالی نکنیم و در کار سماجت داشته باشیم و مخلصانه پیش برویم و همچنین مشغول متفرقات نشویم و از این قبیل. نکات فنی مصاحبه و شیوهها و نکتههای اخذ مصاحبه را هم که در طول یکی دو سال به دست آورده بودیم یا مطالعه کرده بودیم را مختصراً مرور کردیم.
بعد از اینکه کمی موضوعات و سئوالات سر و سامان گرفت شروع کردیم به مصاحبه. در آن ماه رمضان 38 مصاحبه گرفتیم که بیش از 50 ساعت شد. فکر میکردیم در آن ماه رمضان کار تمام میشود ولی نه تنها این اتفاق نیفتاد که بابهای جدید و جالب بسیاری باز شد و دیدیم که کار بسیاری گستردهتر از آن چیزی است که میپنداشتیم. در آن ماه بسیار به ما خوش گذشت و از کار خیلی راضی بودیم. خوشحال بودیم از اینکه محتوایی که به دست میآوردیم و این که بزرگیهای بسیاری که تا دیروز بیم نابودیشان می رفت اکنون ثبت و ماندگار میشود. این تجربهی عالی باعث میشد تا روز به روز انگیزهمان بیشتر شود تا جایی که در دههی سومِ ماه بسیار با انگیزهتر و بانشاطتر از ابتدا بودیم و حتی روز 29 دعا میکردیم که ماه 30 روزه شود و یک روز بیشتر مصاحبه بگیریم.
اما یک روز درمان درد ما نبود و آن ماه تمام شد و به قول خودمان در خماری بسیاری از مطالبی که فرصت مصاحبهاش نشد ماندیم. این باعث شد تا برای ماه رمضان امسال هم برنامهریزی کنیم و دوباره سه نفر شدیم و رفتیم و مستقر شدیم و این بار 24 مصاحبه گرفتیم. امسال با تجربهتر بودیم و باز هم مثل سال قبل 70 – 80 درصد وقتمان به تحقیق و پژوهش میگذشت و 20 – 30 درصدش به مصاحبه و همین باعث قوت مصاحبهها و غنای آنها میشد. چرا که با آمادگی و هدفمند وارد مصاحبه میشدیم و میدانستیم چه میخواهیم. این البته بخشی از کار ما بود که هم اکنون هم ادامه دارد و فعلاً فاز روستایی اش به پایان نزدیک شده است و در آینده قصد داریم که در تهران و قم و محلات کار را تکمیل کنیم.
بخش سوم: تجربیات و دستاوردها
آنچه ذکر شد بخشی از فعالیت های گروه بود که به طور خلاصه ارائه شد. اما در این میان دستاوردهایی داشتیم و ایدههایی به دست آوردیم که ذکر برخی از آنها برای گروههای مشابه مفید خواهد بود.
الف) کار بومی: ایده ای که به ذهن ما رسید و تجربهاش کردیم این است که ما اگر همگی برویم در همان محل خودمان چه روستا چه کوچه و محلهای که در آن رشد کرده ایم و چه میان فامیل و خویشان خودمان و شروع کنیم به کار، بیشتر و بهتر جواب میگیریم. این خیلی مهم است که ما دغدغههایمان را در محیط بومی خودمان مطرح کنیم بعد خواهیم فهمید تعداد کسانی که هم فکر ما هستند خیلی زیاد هستند.
من اگر تاریخ نگاری را در فامیل یا محله یا روستای خودمان انجام بدهم، همه را میشناسم، میدانم چه کسی حرف دارد و چه کسی بیان بهتری دارد و چه کسی چه رفتار و اخلاقی دارد و اینها جزء مقدمات مصاحبه است و اگر اینها را نداشته باشیم باید کسبشان کنیم. از طرفی کسی با من رودربایستی ندارد و من هم با این طیف از مصاحبهشوندهها مشکلی ندارم، سوالات بیربط هم کمتر از افراد میپرسیم. بسیاری از ابهاماتی که در مصاحبهها پیش میآید و نیاز به سوال و پرسش و تحقیق دارد و بسیاری از نقاط شروعی که باید در خارج از فضای رسمی مصاحبه به دست بیاید را من میتوانم از پدر و مادر و عمو و دایی و دیگر اهل و فامیلم بپرسم و از فضاهای غیر رسمی آنها را به دست بیاورم. این قابلیت دسترسی خودش کار را بسیار پیش میبرد و از ظرفیتهای همین مدلی که ذکر شد است.
ب) همراه کردن و فعال کردن اطرافیان: یکی از ضروریات کار فرهنگی این است که ما کار را توسعه دهیم و نیروهایی مثل خودمان تربیت و همراه کنیم. وقتی در اطرافیان این پتانسیل وجود دارد و راحتتر می شود این کار کرد معقول این است که اول سراغ همینها برویم نه جمعهای دیگر. من از وقتی شروع به کار فرهنگی کردم، آرزو داشتم، برادرم، پسر عمویم و دیگر اهل فامیلم را همراه خودم کنم و آنها هم دغدغههای من را داشته باشند ولی محملی وجود نداشت که این اتفاق در آن بیفتد. همه تقریباً دنبال این ترویج هستند اما من تأکیدم روی اطرافیان و فامیل و دوستان نزدیک است. کار فرهنگی و تاریخنگاریِ ما بهترین بهانه و فرصت برای این کار بود و خوشبختانه موفق شدیم این کار را بکنیم. الان هفت هشت نفر در فامیل ما وجود دارند که دغدغهی تاریخ نگاریِ روستای آبا و اجدادیشان را دارند و کم و بیش مشغول آن هستند. به نظر من این تعداد اگر در هر کجا جمع شود و جدی به کار بپردازد شاید بتواند کار موثر و ماندگاری در تاریخنگاری یک شهر بکند چه برسد به یک روستا. خب، اگر ما به این مدل بیتوجه بودیم در تاریخنگاری هم تنها بودیم و توفیق فعلی را نداشتیم.
ج) کار متمرکز: ما به تجربه به دست آوردهایم و اعتقاد پیدا کردهایم که ده روز کار متمرکز و ممحض به اندازه یک سال کار پراکنده فایده و ارزش دارد. بعد از تجربه ماه رمضان سال گذشته من وقتی داشتم بررسی میکردم متوجه شدم تمام کارهایی که قبل از آن انجام میدادیم کمفایده و کم ارزش بوده است. منظور از کار متمرکز این است که برای یک هدف بیست یا سی روز در یک جا مستقر باشی و از صبح تا شب مشغول آن کار و جوانب و الزاماتش باشی و کار دومی مزاحم اوقاتت نباشد. ما دو سه مصاحبه در روز انجام میدادیم، یک موضوع مشخص را از چندین نفر میپرسیدیم، نکات مصاحبه و سوالات جدید را کنار دوربین یادداشت میکردیم، بعد از مصاحبه آن را سه نفری تحلیل میکردیم و در مورد محتوای اخذ شده صحبت میکردیم و موضوعات و سوژهها و افراد مصاحبه شوندهی جدید را بررسی میکردیم و…
در مسجد روستا که می رفتیم یا در میدان اصلی و محل تجمع مردم در مورد موضوعات مورد نظرمان بحث راه میانداختیم و از این بین خیلی موضوعات جدید و افراد جدید را میشناختیم و الخ… منظور از کار متمرکز این شیوه و روند است.
اصلاً ما به این نتیجه رسیدیم که چه در کار فرهنگی و چه در تاریخنگاری و چه هر موضوع دیگری اگر تمرکز داشته باشیم میتوانیم به جایی برسیم که هیچ فرد یا گروه دیگری نرسیده است. تمرکز در هر مسیری معجزهای دارد که کمتر راه دیگری قادر به آن است. ما به عنوان گروهی که سه سال کار تاریخنگاری انجام میدادیم به این نتیجه رسیدیم که این ماه رمضان بیشتر از همهی آن سه سال برکات داشت. خود ماه رمضان هم خیلی برکات داشت. بعضاً در چند ساعت به اندازه چند روز کار میکردیم. مصاحبه در ماه رمضان تجربه جالبی بود؛ مثلاً خانوادهها درگیر پذیرایی نمیشوند و این هم باعث میشود که کمتر مزاحمت ایجاد کنیم و هم اینکه رفت و آمد و سر و صدای بشقاب و استکان و از این قبیل هم روند مصاحبه را به هم نمیزند. دیگر این که از سحر تا افطار فرصت کار است. روزهایی که میتوانستیم بعد از نماز صبح قرار مصاحبه بگذاریم گاهی تا ساعت 10 صبح کل کار روز را تمام کرده بودیم در حالی که در ایام دیگر سال معمولاً نمیشود زودتر از 9 و 10 صبح این کارها را شروع کرد.
د) کیفیت مهم تر از کمیت: به نظر من در کار اخذ تاریخ شفاهی، حجم کار اصلا مهم نیست و محتوا مهمتر است. به همین جهت ما شاید 80 درصد از وقتمان را به برنامه ریزی و پژوهش می گذراندیم. و اگر می خواستیم می توانستیم در این دو ماه 100 مصاحبه بگیریم ولی سعی کردیم شیفته این عدد و ارقام نشویم و به محتوا و عمق آن بیشتر اهمیت بدهد. شاید کسی بگوید مگر یک روستا چقدر اهمیت دارد که تحقیق و پژوهش بخواهد و اگر جای ما باشد تند تند فقط مصاحبه بگیرد ولی ما اینطور فکر نمی کردیم و نمی کنیم. ما مصاحبه های قبلی را بررسی می کردیم، کتاب های در مورد انقلاب و منطقه را می خواندیم، وقایع تاریخی را مطالعه می کردیم، کارمان را در مصاحبه رسمی منحصر نکردیم و در گعده های غیررسمی و دیدارهای فامیلی و دوستانه غیر محسوس در پی تحقیق و پژوهش خودمان بودیم.
ه) هدف گذاری: نکته بعد اینکه ما با خودمان قرار گذاشتیم، «تاریخ شفاهی مبارزات مردم روستای ورسفلی» را اخذ کنیم. و تمام موضوعات، سئوالات، دسته بندی ها، اولویت بندیها و… معطوف به این هدف بود. یعنی بچه ها می دانستند دنبال چه چیزی هستند. مثلا ما اگر نمی دانستیم که اولویتمان کتاب است یا مستند و هدفمان کامل مشخص نبود در متن کار هم دچار تردیدها و سرگشتگی می شدیم و در ابتدای کار همین حیرانی ها را هم داشتیم ولی وقتی این هدف گذاری انجام شد دیگر تردیدها هم از بین رفت. در حین کار ما برای خودمان این گونه دیدیم که در انتها می خواهیم یک کتاب مثلاً 1000 صفحه ای در بیاوریم.
یکی از کارهایمان این بود که گفتیم این کتاب یک فهرست می خواهد. دو کار می شد بکنیم، یکی این که همه مصاحبه ها را بگیریم بعد در انتها بنشینیم و مطالب را چندبار مرور کنیم و روی دسته بندی مطالب فکر کنیم و فهرست را تهیه کنیم یا اینکه در حین کار همزمان دسته بندی و فهرست بندی را هم آماده کنیم و همین کار دوم را انجام دادیم. ما در حین کار فهرست کار را تنظیم می کردیم و مرتب آن را دستکاری می کردیم و هر روز پخته تر می شد.این کار علاوه بر صرفه جویی در زمان برکاتی داشت مثلاً اینکه همیشه می دانستیم کجای کار هستیم، می دانستید کجای بحث تکراری است، کجا ناقص است و کجا محتوایش تکمیل شده است. همچنین چون ما در اوج کار و زمانی که کاملا در فضای کار بودیم این کار را انجام می دادیم قوت آن به مراتب بیشتر از وقتی است که شما از فضا خارج شدی و می خواهی این کار را انجام دهی و شاید دیگر اصلاً آن فضا دوباره تکرار نشود.
و) ثبت فعالیت: یکی از کارهایی که در این دو ماه رمضان انجام دادیم ثبت روند کار بود. ما از روز اول کارمان اینکه چه حرفهایی با هم زدیم و چه نتایجی به دست آوردیم و اولویت هایمان را چه قرار دادیم ثبت کردیم و این که در هر روز با چه کسانی صحبت یا مصاحبه کردیم و چه گفتند و تجربه مثبت و منفی امروزمان چه بود و موارد از این دست را ثبت کردیم. این گزارش ها را تایپ کردیم و همراه تصاویر مصاحبه ها و برخی اسناد اسکن شده منتشر کردیم تا دیگر اعضای گروه یا علاقمندان هم از این تجربه استفاده کنند. شاید این ثبت ها روزی سند خوب و مهمی برای کسانی شود که می خواهند قدم در راه تاریخ نگاری گذارند.
ز) آشنا کردن نسل بعد با انقلاب: یکی دیگر از تجربیات ما این بود که بچه های روستا یا بچه های فامیل را با خودمان به جلسه مصاحبه میبردیم. از جوانان و نوجوانان روستا گرفته تا بچه های کوچک خودمان! از این رهگذر هم با سابقه و تاریخ پدرانشان و تاریخ انقلاب و جنگ آشنا میشدند هم با دغدغه های ما و هم با شیوه های کار و تاریخ نگاری و دوربین و تجهیزات و …
جالب اینکه بعضی از این بچه ها بعد از مصاحبه به صورت خودجوش قرار مصاحبه تنظیمی می کردند و بعد به ما اطلاع میدادند و با هم میرفتیم. حتی در جلسات سوال هم میپرسیدند! هر چند این موضوع مشکلاتی هم داشت ولی ما سعی کردیم آنها را در قبال ترویج نگاه هایمان و تربیت نیروها نادیده بگیریم. یکی از فواید مهم دیگر این حضور این بود که در مواجهات غیر رسمی این بچه ها حرفهایی میزدند که به درد میخورد. مثلا به ما میگفتند فلان پیرمرد خیلی خاطره از فلان موضوع دارد یا مثلا سابقه جبهه زیاد دارد یا اطلاعات دیگر از این قبیل.
به نظرم ایشون خیلی سیستماتیک و منظم کار کردن.
واقعا کارشون جای تقدیر و همچنین الگو برداری داره!
خیلی خیلی ممنون از شما بابت پرداختن به سوژه های این چنینی.
لطفا بازهم در این مورد کار کنید.
خاطره ها و تجربیاتی از این قبیل خیلی می تونه مثمر ثمر باشه. حداقل من که برای محله ی خودمون راهکارهای جالبی از این قایل صوتی دریافت کردم.
چون شهر کوچک ما هم تاریخچه ای شبیه به همین داره.
منتها کار با انگیزه ی زیاد می خواد؛ همت و تلاشی هدفمند و خداپسندانه.
ایشون و دوستانشون به خوبی موفق شدند.
انشاالله ما هم موفق بشیم