دوشنبه 27 سپتامبر 10 | 10:00

گزارشی از نحوه به دام انداختن جوانان در شبکه‌های هرمی

در فرصتی که منتظر بودم دوستانم برسند، جلسه گروهی تشکیل شد. مراسمی عجیب و در عین حال برای آن‌هایی که این چنین جلساتی را ندیده‌اند خیلی جذاب بود. همه دور هم نشستند و بررسی برنامه‌های امروز، اصطلاحات عجیب و گنگ را آغاز کردند …


تریبون مستضعفین – سیدرضا رضویان

نئوگلدکوئیست
گزارش کامل پانزده ساعت با Network marketing

متاسفانه فعالیت‌های شرکت‌های هرمی در شهرهای بزرگ و به خصوص تهران بعد از مدتی دوباره گسترش یافته است و این شرکت‌ها در پی جذب عضو می‌باشند. این در حالی اتفاق می‌افتد که در این باره، بارها از رسانه‌ی ملی و مطبوعات هشدارهای لازم به خانواده‌ها داده شده است و علاوه بر آن فتاوای علما نیز بر غیرشرعی بودن این نوع کسب و کار دلالت دارد. علیرغم تمام این‌ها، باز هم هستند افرادی که فریب ظاهر‌سازی و دروغ‌پردازی‌های افراد سودجو را می‌خورند و در دام آن‌ها گرفتار می‌آیند. گزارشی که در ادامه می‌خوانید نمونه‌ای از نحوه‌ی فعالیت این شرکت‌های نوپاست  که اخیرا رو به افزایش هستند و در میان صحبت‌هاشان بارها و بارها بر قانونی بودن و شرعی بودن خود تاکید می‌کنند. در ابتدای جذب اعضا سعی می‌کنند آن ها را نسبت به کار خود قانع کنند و سپس آن‌ها را در محل دفتر یا جایی شبیه به آن نگه می‌دارند تا بر فرض عدم تمایل شخص برای همکاری، اطلاعات آن‌ها  تا زمان تعویض محل دفتر کار، به دست نیروهای انتظامی و نهادهای مسئول در این رابطه نرسد. ادامه‌ی ماجرا را بخوانید:

پرده اول:
دو هفته پیش یکی از بهترین دوست‌های قدیمی به نام «ح-رفیعی»، پس از سال‌ها با من تماس می‌گیرد.
از پایان تحصیلات خود و مشغول شدن در یک شرکت قطعه‌سازی در سمنان صحبت می‌کرد. چند دقیقه‌ای در مورد گذشته صحبت کرد و یاد و خاطره دوستان قدیمی تازه شد.
پرده دوم:
دومین تماس از طرف ح-رفیعی گرفته شد.
مجددا یک احوالپرسی مفصل کرد و سپس پیشنهاد کاری با حقوق ماهیانه 500 هزار تومان برای نظارت بر نمایندگی‌های شرکت قطعه‌ساز مورد نظر در شهرستان‌‌ها را به من داد.
معقول به نظر می‌رسید. نه حقوق بالایی بود که شک ایجاد کند که احتمال کار خلاف است و نه این‌قدر کم، که یک دانشجوی ارشد بدون سابقه کار بتواند از آن بگذرد. به هر حال مقرر شد برای سه چهار روز به همراه ایشان برای مصاحبه با مسئولین شرکت به سمنان برویم.
ح-رفیع: «فقط وقت خودت را جوری تنظیم کن که به صورت کامل این چند روز با من باشی که خیلی کار داریم.»
من: «آخر هفته اس، همه جا تعطیله که!»
ح-رفیع: «مشکلی نیس؛ هماهنگ شده.»

پرده سوم:
موعد!؛ «ح-رفیع: کجایی؟
من: تهرانم.خوابگاه.
ح-رفیع: وسایلت را بردار که امروز حدود ساعت 11 با هم بریم دفتر شرکت در تهران با مدیر عامل صحبت کنیم و از اون ور بریم برا سمنان. وسایل شخصی‌ات را بیار. قرار همون ساعت 11 میدان پونک.
من: باشه ؛ میام.»

پرده چهارم:
حرکت؛ وسایل را آماده کردم و خودم را به پونک رساندم. هنوز رفیعی نیامده و من حدود نیم ساعتی است منتظر او در فروشگاه‌های اطراف می‌چرخم. چند تماس می‌گیرم، جواب نمی‌دهد. اما بعد خودش زنگ زد.
ح-رفیع: من تو راهم. شما روبروی بانک سینا باش.
مجددا نیم ساعتی تاخیر و چندین تماس بی‌پاسخ دیگر. تماس می‌گیرد که زیر تابلوی مصرف بهینه انرژی بایست. بالاخره ساعت 12.45 می‌رسد سر قرار. احوالپرسی و روبوسی و … هیچ وسیله‌ای همراهش نبود و قیافه‌اش با قبل تفاوت داشت.
«بریم؟ تو اگه کاری داری می‌تونی تا عصر انجام بدی، چون اصلا دیگه بعدش وقت نیست و باید با من باشی تا آخر هفته. نه، من کارهام را کردم و آماده‌ام.»
تاکسی در‌بست می‌گیرد تا «اتوبان همت»، تاکسی بعدی تا «مرکز خرید مریم» و بعد هم چند دقیقه پیاده‌روی. من همیشه برای حساب کردن کرایه با سایر دوستان و تعارفات موجود مشکل داشتم . اما ح-رفیع می‌گوید: مشکلی نیست، همه مخارج توسط شرکت محاسبه می‌شود.
زنگ منزل زده شد و بدون هیچ سوال و جوابی در باز شد. سوار آسانسور شدیم، رسیدیم دم در و مجددا بدون هیچ درنگی در باز شد.
جوانی هم سن خودمان در را باز کرد و همه‌‌ی پیش زمینه‌ی ذهنی که دائم در سرم می‌چرخید برایم تداعی شد.

و اما پیش زمینه:
اواخر سال پیش و قبل از دستگیری گسترده شرکت‌های هرمی، یکی از دوستان هم رشته‌ای من، برام تعریف کرد که یکی از دوستاش به نام نیما در یکی از شرکت‌های هرمی دعوت شد. او می‌گفت وقتی دوستم را در بیمارستان دیدم برایم چنین تعریف کرد:
«خانه تقریبا خالی بود، همه لباس رسمی داشتند،کف اتاق فقط موکت بود. وارد که شدم استقبال بسیار گرمی کردند. پس از مدتی وارد اتاقی کوچک شدم و سپس دو نفر وارد شدند و شروع کردند به احوالپرسی. درب اتاق قفل بود. بعد از آن لیدر اصلی وارد شد و شروع کرد به توضیح دادن. فهمیدم که قضیه چیست! پس از خروج هر دو نفر و در اندک فرصت با کسی که من را دعوت کرده بود و از بهترین دوستانم بود به مشاجره‌ی شدید پرداختم.
ترس بر من چیره شده بود و فقط به فکر فرار بودم. اما چند نفربیرون از اتاق بودند. به نظرم رسید از این جماعت هیچ چیزی بعید نیست، حتی قتل یا گرفتن فیلم برای اخاذی یا … و این‌ها مدام در فکرم می‌آمد. تنها راهی که یافتم سقوط از طبقه سوم ساختمان بود، و بعد شکستگی هر دو پا،دو ماه بستری شدن در بیمارستان و …

پرده پنجم:
با دیدن ورودی سوئیت، همه‌ی پیش زمینه مثل برق از ذهنم عبور کرد و مطمئن شدم در دام گیر افتاده‌ام. کف اتاق موکت، خانه خالی از وسایل، چندین نفر با لباس رسمی، استقبال واقعا گرم، صحبت‌های متعارف پیرامون من و سابقه من و شهر و … بود.

دیگر مطمئن شده بودم که گلدکوئیست است، اما نمی‌خواستم باور کنم که «ح-رفیع» که روی اسم‌اش قسم می‌خوردم این کار را با من کرده باشد!
با خودم قرار گذاشتم صبر کنم تا در بهترین فرصت فرار کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان دعوت شدم به اولین اتاق. من و دوستم! و یک نفر دیگر.
با این که قبلا یک سری کامل مشخصاتم را پرسیدند، دوباره همان سوالات شروع شد. یک ساعتی این صحبت‌های خسته کننده ادامه داشت.
بعد از مدتی شخصی که «یکی از فعالان شرکت» معرفی شده بود،وارد شد. احوالپرسی کرد و مجددا صحبت شهر و رشته و …. برای من که پیش زمینه داشتم مثل روز روشن بود که برنامه چیست. او نشست و یک جزوه در آورد و یک قلم و کاغذ جلوی من روی میز گذاشت. مثل نوار ضبط شده شروع کرد به حرف زدن. این آقا یک کتاب حدود ۳۰ صفحه‌ای را مثل بلبل به صورت واقعا مشخصی حفظ کرده بود و برای من بازگو می‌کرد. حتی جملاتش هم دقیقا مانند کتاب بود.
«شرکت ما … است، شرکت ما در خاور میانه … می‌باشد، یکی از راهکارهای اقتصادی جهت مقابله با چالش‌های پیش را … است و … .»
صحبت‌هایش واقعا با عقل جور در نمی‌آمد.

من دیگر نمی‌خواستم در چشمان «ح-رفیع» نگاه کنم و فقط به فکر فرار بودم، اما دعوا و مشاجره هم به صلاح نبود.
شخص فعال شرکت همین‌طور ادامه می‌داد: «یک محصول از مبدا تا مقصد باید یک مراحلی را طی کند که همه‌ این مراحل هزینه بر است. حمل و نقل، انبار، تبلیغات، واسطه‌ها. ما با بازاریابی اینترنتی این هزینه‌ها را کم می‌کنیم و … شما باید یک کالا مثل ساعت یا سکه را (با حدود ۵۰ برابر قیمت) بخری و بعد با اضافه کردن سایر افراد به زیر شاخه‌های خود، حقوق مناسبی بدست بیاوری. تازه این سودها و حقوق فعلا از حساب قابل برداشت نیست. (خدا می‌داند کی هست)
هر بچه مدرسه‌ای می‌فهمید این یک شرکت هرمی است. اما مجبور بودم سرم را مدام به نشانه‌ی تایید تکان بدهم. نکته‌ی جالب این بود که سه بار این جمله تکرار شد که «کار من و تیمم از نظر قانونی، شرعی و عرفی هیچ مشکلی ندارد.»… یک ساعتی حرف زد و من واقعا تحملش کردم.

بعد از این صحبت‌ها دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. مجددا شخص چهارم سوالات شهر و رشته را پرسید. دیگر حالم داشت به هم می‌خورد! چون تا الان بارها گفته بودم که فاصله شهر ما با اصفهان چقدر است، فضای دانشگاه‌مان چه جوری است، رشته مکانیک جامدات چه فرقی با سیالات دارد، خواننده معروف شهرمان کیست، کاشان هم در استان اصفهان است، آن چیز‌هایی که در مورد اصفهانی‌ها، ترک‌ها، لرها، و … می‌گویند را قبول ندارم و ساختن جوک برای آن‌ها کار نادرستی است، «ح-رفیع» را از کجا می‌شناسم، دانشگاه‌مان خوابگاه می‌دهد و …

من خیلی خسته شده بودم؛ سه-چهار بار گفتم اگر ممکن است گوشه‌ای استراحت کنم، اما مجددا بحثی پیش می‌کشیدند. بعد متوجه شدم یک قوانین عجیبی دارند که هیچ کس نباید از این قوانین، که شامل خواب هم می‌شد تمرد کند!
بالاخره از اتاق بیرون آمدیم و من خوشحال بودم که شاید می‌خواهند به من اجازه بدهند که کمی استراحت کنم. وارد سالن اصلی شدیم. از خواب خبری نبود. درِ یکی دیگر از اتاق‌ها باز شد و دو نفر بیرون آمدند. نکته‌ی آزار دهنده این بود که با همه باید سلام می‌کردیم و پیش پای همه بلند می‌شدم و سپس یکی از جمع، شخص تازه وارد را با اسم کوچک و شهر او، معرفی می‌کرد. ظاهرا این‌جا به زور همه باید با هم صحبت کنند و هم را دوست خودشان بدانند.

نزدیک غروب بود. با این‌که احتمال می‌دادم نگذارند از ساختمان خارج شوم، اما بهترین گزینه را بهانه کردن نماز جماعت و رفتن به مسجد دیدم. به «ح-رفیع» خواسته‌ام را گفتم، مِن و مِن کرد… معلوم بود حتی اختیار خودشم را هم ندراد. به دو نفر دیگر هم که می‌دانستم میزبان هستند، گفتم، اما هر کدام جواب سربالا دادند. از من اصرار و از آن‌ها انکار.
ناگهان از من دعوت شد تا به همراه دوستم و یکی دیگر برویم در اتاق دوم برای دیدن یک فیلم ۱۵دقیقه‌ای پیرامون شرکت! موسس آقای «جان» … «ما بهترینیم، ما اقتصاد را نجات می‌دهیم، ما قانون‌مندیم، ما شما را پولدار می‌کنیم و…»
از این تعجب کردم که با این همه تبلیغات در رسانه ملی، باز هم این تعداد آدم از مناطق مختلف کشور در این ساختمان جمع شده بودند، و تعجب برانگیز‌تر این‌که، اغلب این افراد هم تحصیلات دانشگاهی داشتند!
فیلم تمام شد. آمدیم بیرون. دل را زدم به دریا. رفتم به سمت درب خروجی که یک باره یکی‌شان که از بقیه هیکل درشت‌تری داشت دم در ایستاد و گفت «اولا که این اطراف تا صادقیه مسجد نیست! و دوما ثواب نماز جماعت که شما امام جماعتش باشی خیلی زیاده!!» … رسما فهمیدم که گیر افتاده‌ام و این‌جا بود که کم‌کم ترسیدم.

پرده ششم:

این‌جا بود که دیگر تصمیم گرفتم به دوستانم اطلاع دهم. خدا را شکر کردم که این‌ها اصلا به موبایل من توجه نکرده بودند و تنا گفته بودند در حالت سایلنت باشد. به چند نفر از دوستانم پیامک زدم و آدرس را هر طوری بود دست و پا شکسته و از روی علائمی که در راه دیده بودم به آن‌ها اطلاع دادم.
پس از خواندن نماز مغرب سر سفره افطاری نشستم. سه نفر دیگر هم که روزه نبودند، آمدند که با من همراه باشند.

در فرصتی که منتظر بودم دوستانم برسند، جلسه گروهی تشکیل شد. مراسمی عجیب و در عین حال برای آن‌هایی که این چنین جلساتی را ندیده‌اند خیلی جذاب بود. همه دور هم نشستند و بررسی برنامه‌های امروز، اصطلاحات عجیب و گنگ را آغاز کردند: کار بر روی فوکوس‌، تیم‌وُرک‌، آفیس‌گردی و … . خیلی خودشان را منظم جلوه می‌دادند و برنامه‌های فردا را هم اعلام کردند و همه چیز را در دفتر تیک می‌زدند.

جلسه تمام شد و نشستند پای جوک گفتن و خندیدن. دیگر هر نا‌مسلمانی برای امام علی و امام حسین حرمت قائل است، اما این‌ها در شب شهادت امام علی (ع) نیم ساعتی گفتند و خندیدند.
آن‌ها متوجه شدند من با دوستانم تماس برقرار کردم و آنان نیز به پلیس اطلاع داده‌اند برای همین بسیار عصبانی شدند. لحظات واقعا ترسناکی بود و احتمال هر نوع برخوردی را از سوی آنان می‌دادم.
در نهایت با برقراری ارتباط و رد و بدل کردن پنهانی پیامک با دوستان، و اطلاع رسانی به پلیس آگاهی در ساعت ۳ نیمه‌شب با مداخله‌ی پلیس موفق به خروج از ساختمان شدم.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.