بعد از این كه مدتها دنبال دختری با وقار و باشخصیت گشتیم كه هم خانوادهی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمهام دختری را به ما معرفی كرد.
وقتی پرسیدم از كجا میداند این دختر همان كسی است كه من میخواهم، گفت: راستش توی تاكسی دیدمش. از قیافهاش خوشم آمد. دیدم همانی است كه تو میخواهی. وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش كردم. دم در خانهاش به طور اتفاقی بابایش را دیدم كه داشت با یكی از همسایهها حرف میزد. به ظاهرش میخورد كه آدم خوبی باشد. خلاصه قیافهی دختره كه حسابی به دل من نشسته بود. گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور میكنم.
ما وقتی حرفهای محكم و مستدل عمهمان را شنیدیم، گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پا افتادیم، همین را دنبال میكنیم. انشاء الله خوب است. این طوری شد كه رفتیم به خواستگاری آن دختر.
***
پدر دختر پرسید: آقازاده چه كارهاند؟
-دانشجو هستند.
-می دانم دانشجو هستند. شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض كردیم.
-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم میگیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند: به اندازه ی هیكلشان پول میدهند.
-پس بیكار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است. قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این كه بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمیدهیم. بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی كرد.
عمه خانم كه میخواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانوادهی دختر صحبت كرد تا بالاخره راضی شدند. فعلاً به شغل دانشجویی ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سركار! این طوری شد كه ما دوباره رفتیم خواستگاری.
پدر دختر گفت: و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسم «هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیهی حرفش را بزند بلند شد كه برود؛ اما فك و فامیل جلویش را گرفتند كه:
بابا هزار تا سكه كه چیزی نیست؛ مهریه را كی داده كی گرفته . . .
بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود. پدر دختر گفت:
میل خودتان است. اگر نمیخواهید، می توانید بروید سراغ یك خانواده ی دیگر.
بابام گفت: نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام كه دیگر حسابی كفری شده بود، گفت:
بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت: بله، هزار تا سكهی طلا، دو دانگ خانه…
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضیاش كردند كه ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد كه فرقی نمیكند. هر دو میخواهند با هم زندگی كنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخی نشست. پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید كمربندتان را سفت كنید؟
بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا كشیده بودم داشتم میزانش می كردم!
پدر دختر گفت: بله، داشتم میگفتم دو دانگ خانه و یك حج. مبارك است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارك است؟ مگر در دنیا فقط همین یك دختر است و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم، كفشهایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هایمان را جفت كردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود. آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی كرد كه فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد. بعداً یك فكری بكنند.
پدر دختر گفت: و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد…
بعد زیر چشمی نگاه كرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه. وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد: به اضافه وسایل چوبی منزل.
بابام حرف او را قطع كرد. منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت: نخیر، كمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت: ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد. ناهارش را هم روی زمین می خورد. اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت: ولی این ها باید باشد، اگر نباشد، كلاس ما زیر سؤال می رود.
و بعد از كمی گفتمان و فحشمان، كفشهای ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد. انگار نذر كرده بود این عروسی سر بگیرد! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بكشند؛ و ما دوباره به خانهی آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسألهی جهیزیه را پیش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشهای از كلاس گذاشتنهای بابای آن دختر را جواب گفته باشد. این بود كه تا صحبتها شروع شد، بابام گفت: در رابطه با جهیزیه …!
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت: البته باید عرض كنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.
بابام گفت: اتفاقاً در طایفهی ما رسم است. خوبش هم رسم است. شما كه نمیخواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها میخواهید؟
– شیربها كه ربطی به جهیزیه ندارد. شیربها پول شیری است كه خانمم به دخترش داده. او دو سال تمام شیرهی جانش را به كام دختری ریخته كه میخواهد تا آخر عمر در خانهی پسر شما بماند.
بابام گفت: مگر خانمتان شیر نارگیل و شیر كاكائو به دخترتان داده كه پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم میخواهد.
بابام گفت: چه بهتر. یك كلفت هم با او بفرستید بیاید خانهی پسرم.
– نه خیر كلفت را باید داماد بگیرد. دختر من كه نمیتواند آن جا حمالی كند.
– حالا كی گفته دخترتان میخواهد حمالی كند؟
مگر میخواهید دخترتان را بفرستید كارخانه ی گچ و سیمان؟ كفشهای ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت: محل عروسی باید آبرومند باشد. اولاً، رسم ما این است كه سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یك باشگاه مجهز و عالی.
بابا گفت: مگر دارید به پسر خشایار شاه زن میدهید؟ اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل كنیم؟
كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!
دیگر از بس كفشهایمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر یك روز هم این كار را نمیكردند، خودمان كفشهایمان را میبردیم وسط كوچه میپوشیدیم.
بابای دختر گفت: انشاء الله آقا داماد برای دختر ما یك خانهی دربست چهارصد متری در بالای شهر میگیرد.
بابام گفت: خانه برای چی؟ زیر زمین خانهی خودم هست. تعمیرش میكنم. یك اتاق و یك آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یك واحد كامل.
پدر دختر گفت: نه ما آبرو داریم، نمی شود.
یك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟ بس كنید دیگر، این كارها چیست؟ مگر توی دنیا همین یك دختر است كه این قدر حلوا حلوایش می كنید؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم. اصلاً ما زن نخواستیم مگر یك دانشجو می تواند معجزه كند كه این همه خرج برایش می تراشید؟
این دفعه قبل از این كه كفش هایمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طوری شد كه ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم كه رفتیم.
یك سال از آن ماجرا گذشت. من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم. یك روز صبح، وقتی در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد كه پشت در ایستاده بودند. مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین كه مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت. با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند. كمی كه دقت كردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند. لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید تو.
پدر دختر گفت: نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم. فقط می خواستم بگویم كه چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم.
من كه خیلی تعجب كرده بودم، گفتم: ولی ما كه همان پارسال حرف هایمان را زدیم. خودتان هم كه دیدید وضعیت ما طوری بود كه نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش كنیم.
پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .كدام بریز و بپاش؟. . . یك حرفی بود زده شد، رفت پی كارش. توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست. حالا انشاء الله كی خدمت برسیم، داماد گُلم؟
من كه از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می كشید، گفتم: آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .
– ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد. دانشجویی خودش بهترین شغل است. من همه جا گفته ام دامادم یك مهندس تمام عیار است.
– آخه هزار تا سكه هم. . .
– ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید. من منظورم هزار تا سكه ی بیست و پنج تومانی بود.
– ولی دو دانگ خانه. . .
پدر عروس: بابا جان من منظورم این بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
– سفر حج هم. . .
– راستی خوب شد یادم انداختید. اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
– دو میلیون تومان شیربها هم كه. . .
– چی؟ من گفتم دو میلیون تومان؟ من گفتم دو میلیون تومان به شما كمك كنم.
– خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .
– ای بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشك داده كه آن هم پولش چیزی نمی شود. مهمان ما باشید
– در مورد جهیزیه گفتید. . .
– گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه كرده ام. بیایید ببینید. اگر كم بود، بگویید باز هم بخرم.
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم. با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است. من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت كنم. اما. . .
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: دیگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقیقت را بخواهید فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یك متر واماند. پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد. مرا كه دید لبخندی زد و گفت: وقتی كه از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم كیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم: چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشید من كلاس دارم؛ دیرم می شود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه
Sorry. No data so far.