شنبه 28 سپتامبر 13 | 16:15

داستان: بمباران

محمد غفاری

خودم را در آغوشش می‌بینم که مرا به سمت تاریکی زیرزمین می‌برد. ضربان قلبش از نفس‌های من تند تر است. دست‌های سردش را حس می‌کنم. به چشم‌هایش خیره می‌شوم. چشمانم که به تاریکی عادت می‌کند لب‌هایش را می‌بینم که تند تند باز و بسته می‌شود.


تریبون مستضعفین- محمد غفاری

مثل همیشه قرآنم را که باز می‌کنم «یس» می‌آید.

بسم‌الله الرحمن الرحیم يس وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ

قلب قرآن جلوی چشمانم باز است اما پایین را نگاه می‌کنم و از حفظ می‌خوانم. زل می‌زنم به قطره‌های آبی که که هنوز لای حروف اسمش، روی سنگ می‌درخشد و انعکاس نور را به چشمانم هدیه می‌دهد. تمام متن را برای هزارمین مرتبه مرور می‌کنم و ناخودآگاه صدایش می‌کنم اما همینکه سرم را بالا می‌آورم و قرآن را می‌بینم شروع می‌کنم به خواندن:

وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً…

خودم را در آغوشش می‌بینم که مرا به سمت تاریکی زیرزمین می‌برد. ضربان قلبش از نفس‌های من تند تر است. دست‌های سردش را حس می‌کنم. به چشم‌هایش خیره می‌شوم. چشمانم که به تاریکی عادت می‌کند لب‌هایش را می‌بینم که تند تند باز و بسته می‌شود.

وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ

همیشه «یس» که می‌خوانم خاطرات بمباران را در آغوش مادرانه‌اش مرور می‌کنم.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.