مادر شهید محمد، خاطره آخرین دیدار و آخرین صحبت با پسرش را اینچنین روایت کرده است:
روزی که می خواست خداحافظی کند، صبح زود، بعد از اینکه نماز صبحش را خواند، رفت و در ایوان خانه نشست. من نیز مقابلش نشستم و در صورتش خیره شدم که مثل ماه تمام می درخشید.
چشمان بی قرارش قرار از من نیز ربود. خیره شده بود به انتهای خیابان. یاد روزی افتادم که رفته بودم زیارت حرم امیرالمومنین(ع)، و محمد از من خواسته بود برایش دعا کنم شهادت روزی اش شود. قول داده بودم دعایش کنم و همین کار را هم کردم.
وقتی رفت برای اعزام، مسئولش با اعزام او مخالفت کرده بود. محمد گفته بود: مادرم راضیست، بروید از او بپرسید!
مسئولش که آمد در خانه، موافقتم با اعزام محمد را اعلام کردم و گفتم: راضیم به رضای خدا!
و بعد از اینهمه… اینک محمد مهیای رفتن است!
مادر خیره در چهره جوانش، غرق در افکار خویش است. محمد اما در عالم دیگری سیر می کند… قهوه اش را سر می گشد و نگاهش را از انتهای خیابان به چشمان مادر می دوزد و می گوید:
-خوشحال باش مادر جان! فردا وقتی خبر شهادتم در این محله می پیچد، سرتاسر این خیابان مملو از تشییع کنندگانی می شود که پرچم های زرد حزب الله را در دست گرفته اند. طنین تلاوت قرآن، خبر از بازگشتم می دهد و بعد…
تابوتی پیچیده در پرچمی زرد… بالای دست تشییع کنندگانی که فریاد می زنند: داماد را آوردند! داماد را آوردند!… تابوت، انبوه تشییع کنندگان را می شکافد و به جلو می رود… اینجا نوبت شماست. در این لحظه چه خواهی کرد مادر جان؟
و مادر که می خواهد در لحظه های وداع، عواطف خود را در دل پنهان سازد، فورا پاسخ می دهد:
-نگران چیزی نباش! همه چیز به بهترین شکل پیش خواهد رفت و من هم ان شاء الله راضی به رضای خدا خواهم بود! خیالت راحت پسرم! بلند شو، کوله پشتی ات آماده است!
محمد از جا بر می خیزد و کوله پشتی اش را به دست می گیرد. نگاه ها که برای آخرین بار در هم گره می خورد، سخنی دارد که با هیچ زبانی نمی توان آن را تعبیر کرد… و محمد راهی جبهه می شود.
مادر می گوید:
-دو روز از رفتنش می گذشت که خبر شهادتش را دادند. بعد بدنش را برای تشییع آورند تا در خانه، درست همانطور که خودش برایم ترسیم کرده بود! با هلهله و دسته گل به استقبالش می روم و می گویم:
-به داماد خوش آمد بگویید!!
صدای تکبیر و صلوات از هر سو به آسمان بلند می شود و بغض ها با اشک و آه تشییع کنندگان گره می خورد…
تشییع که تمام می شود و مردم به خانه هایشان برمی گردند، حس غریبی به سراغم می آید… نزدیک قبر می روم… اشک هایم بی اختیار جاری می شود و بر خاک قبر فرو می ریزد. در حالی که فاتحه بر لب دارم، گلهایی که همراه داشتم بر خاک قبر می نهم و محمد را خطاب قرار داده و زمزمه می کنم:
” محمد! پسرم، عزیز دلم، پاره تنم… نزد فاطمه زهرا (س) مرا یاد کن!”
شهید محمد علی اسد بکری – صیر الغربیه
تاریخ شهادت: 19/05/2013
Sorry. No data so far.