شنبه 02 اکتبر 10 | 10:09

درخواست نصحيت حاج اسماعيل دولابي از يك شهيد

همين طور كه حاج آقا صحبت مي‌كردند فهميدم ايشان، ابراهيم را خوب مي‌شناسد ايشان كمي با ديگران صحبت كرد. وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن!


سال اول جنگ بود. به مرخصي آمده بوديم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حركت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.

از خياباني رد شديم. ابراهيم يكدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم كنار خيابان. با تعجب گفتم. چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، كار خاصي ندارم.
با ابراهيم داخل يك خانه رفتيم. چند بار ياالله گفت. وارد اتاق شديم. چند نفري نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشكي و كلاهي كوچك بر سر بالاي مجلس بود.

به همراه ابراهيم سلام كرديم و در گوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يكي از جوان‌ها تمام شد. ايشان رو كرد به ما و با چهره‌اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم كردي، چه عجب اين طرف‌ها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي‌كنيم خدمت برسيم.

همين طور كه صحبت مي‌كردند فهميدم ايشان، ابراهيم را خوب مي‌شناسد حاج آقا كمي با ديگران صحبت كرد. وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن!

ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نكنيد. خواهش مي‌كنم اينطوري حرف نزنيد بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت كنيم. انشاء‌الله در جلسه هفتگي خدمت مي‌رسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظي كرديم و به بيرون رفتيم.
بين راه گفتم: ابراهيم جون، تو هم به اين بابا يه كم نصيحت مي‌كرد. ديگه سرخ و زرد شدن نداره!‌
با عصبانيت پريد توي حرفم و گفت: چي مي‌گي امير جون، تو اصلا اين آقا رو شناختي!؟ گفتم: نه، راستي كي بود!؟
جواب داد: اين آقا يكي از اولياي خداست. اما خيلي‌ها نمي‌دانند. ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم كه جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.

راوي: امير منجر

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.