به گزارش تریبون مستضعفین دکتر سارا شریعتی در مراسم رونمایی از کتاب «منهای فقر» شرکت کرد. متن زیر سخنان وی در این مراسم است
مناسبت اين جلسه، رونمايي از اثر علامه حکيمي با عنوان «منهاي فقر» است و طبيعتا موضوع اين جلسه، قسط و عدالت و مبارزه با فقر. نمي خواهم بحث عالمانه اي درخصوص عدالت داشته باشم. فکر کردم در اين محدوديت وقت، فقط اشاره کنم به اينکه در چه حال و هوايي کتاب را دريافت کردم و چرا اين کتاب برايم اهميت يافت؟ و بعد اشاره اي خواهم داشت به ضرورت بازگشت فقر و نابرابري به عنوان سرفصلي در مباحث فکري و علوم اجتماعي ما.
هفته پيش از دريافت کتاب، به دعوت يکي از دانشجويانم که با جمعيت دانشجويي امام علي همکاري مي کند، به نمايش يک تئاتر در محله مولوي رفتم؛ تئاتري به نام «هفتمين برخون خوان رستم» نوشته شارمين ميمندي نژاد. اين تئاتر نه در يک تماشاخانه، که در اتاق خانه اي در مولوي برگزار مي شد که به نحوي پناهگاه کودکان فقر، کار و خيابان بود.
نمايش، داستان زندگي دو کودک بود. اولي به اسم سهراب. پدرش پخش کننده مواد و ديگري فرزند يک مصرف کننده مواد. خودش اسم نداشت. اسمش«اي بچه» بود. سهراب فال مي فروخت و بچه و زن داشت. داستان بدبختي. فقر و فحشا و خشونت و گرسنگي در محله غربتي ها. در اين داستان فقط يک بار نام خدا آورده شد، آن هم به نقل از زن رهگذري که از سهراب، فال خريده و گفته بود: «نااميد نشو پسرم، خدا بزرگ است.» و سهراب اين ماجرا را به تمسخر براي دوستش تعريف کرد و بعد به خشم پرسيد: او کجا بود وقتي به من تجاوز شد؟ وقتي از درد کمربند پدرم به خودم مي پيچيدم چون پول کافي به خانه نياورده بودم؟ وقتي از گرسنگي خوابم نمي برد. و بعد رو کرد به تماشاچيان و با چشمان خيره اش به ما زل زد و گفت شما کجا بوديد؟ تو کجا بودي؟ داستان، همان داستان يکي بود، يکي نبود. آن يکي که بود فقر بود، آنکه نبود، ما بوديم، من بودم!
بعد از اين تجربه، از خودم پرسيدم در زندگي اين کودکان، خدا چگونه تصور مي شود؟ اميد چه مفهومي دارد؟ دين چه کارکردي مي تواند داشته باشد؟ همان شب به خانه که برگشتم، تلويزيون چندين برنامه ديني پي درپي داشت درباره حجاب و عفاف و احکام. به نظر مي رسيد که نگاه رسمي، فقر را به عنوان يک مساله اجتماعي وا نهاده و مسايل ديگري دارد.
و بعد کتاب«منهاي فقر» به دستم رسيد. کتابي با اين عنوان مي توانست کتاب محمد يونوس باشد. همان استاد اقتصاد که با ايجاد بانک فقرا، زندگي ميليون ها فقير بنگلادشي را تغيير داد. يا کتاب يک مبارز مارکسيست. اما اين کتاب، اثر يک عالم ديني بود. يک عالم ديني بود که مي گفت هر جا که فقر هست، دين نيست. يک کتاب يادآوري. يادآوري به ما که زماني دين را با قسط ترجمه مي کرديم و بي دين را آدمي مي خوانديم که با فقر مبارزه نمي کند. يک کتاب يادآوري به آنها که حساسيت ما را در مبارزه با فقر و توزيع عادلانه ثروت، به تاثيرپذيري مان از مارکسيسم نسبت مي دادند. و حالا اين عالم راستين دين به ما يادآوري مي کرد که اساسا هدف از بعثت پيامبران، مبارزه با فقر، اجراي عدالت و قسط بوده و دين را به پرداختن به مساله اصلي اش که ساخت جامعه اي «منهاي فقر» است، دعوت مي کرد. يک عالم دين است که مي گويد: «اگر هدف از انقلاب برانداختن ريشه ظلم است، بايد گام نخستين در جهت برطرف کردن ظلم از مظلوم ترين يعني محرومان باشد وگرنه قيام هايي خواهد بود در جهت جابه جايي قدرت و ثروت، نه بيشتر.»
خواهيد گفت که حرف تازه اي نيست و البته که نيست. اما اين حرف قديمي، از فرط بديهي بودنش امروز نه تنها از جانب نگاه رسمي که از جانب اغلب نخبگان فکري ما نيز مغفول مانده است. مساله اصلي گويا مواجهه با چالش هايي است که قدرت سياسي فراهم کرده و پارادايم حاکم بر جريانات فکري ما هم با فروپاشي چپ و پيروزي سرمايه داري، ديگر مبارزه با فقر و ساخت جامعه اي عادلانه نيست. از طرفي به نظر مي رسد که در مسايل اجتماعي ما نيز فقر ديگر سرفصل نيست.
با اين حال فقر همواره يکي از موضوعات اصلي علوم اجتماعي بوده و در حالي که اقتصاددان، تحليلي کاملااقتصادي از فقر ارايه مي دهد، جامعه شناسي به ابعاد اجتماعي فقر هم پرداخته است. مارکس بحث را از مبارزه با فقر به مبارزه با شرايط تاريخي اي که منجر به ايجاد فقر و طبقات اجتماعي مي شود گسترش داد. دورکيم با طرح مفهوم انومي، فقر را با مساله انسجام اجتماعي پيوند مي زند و زيمل تعريف سنتي از فقر را دگرگون کرد و تعريفي ارتباطي از فقر ارايه داد: فقير کسي است که جامعه فقير مي نامد و به اين عنوان او را محتاج کمک مي داند. اما در دهه 70 – 60 ميلادي اين تصور شکل گرفت که در جوامع توسعه يافته امروز، در جوامع پرخطر، نان ديگر مساله اصلي جامعه نيست و جامعه به سمت يکدست شدن و متوسط شدن پيش مي رود. به اين ترتيب طبقات متخاصم اجتماعي به اقشار متفاوت اجتماعي بدل مي شوند که وجودشان در هر جامعه اي طبيعي است. اما از سال هاي 80 به بعد، فقر در سيماي عريان خويش دوباره به جوامع توسعه يافته بازگشت و مجددا از «اشکال و چهره هاي جديد فقر» چون «مشاغل کاذب»، «بي ثباتي شغلي»، «عدم امنيت اقتصادي» و «حاشيه نشيني» سخن رفت و برخي از جامعه شناسان به تاسي از دورکيم از «صور بنياني فقر» سخن گفتند. اين فقر جديد در«ضد- جامعه» ها بارز شد. در جوامع کوچکي که در حاشيه جامعه کل شکل گرفتند و تکثير مي شدند. جوامعي متشکل از حذف شدگان اجتماعي، مهاجران بدون اوراق هويت، کارگران و کارمندان سابقي که با تعطيلي کارخانه يا شرکتشان، از کار بيکار شده بودند… در ميان ساکنان اين «ضد- جامعه»ها حس بي کفايتي، تحقير و عدم احساس تعلق به جامعه کل، بارز بود. ضد- جامعه هايي که در شرايط بحران و شورش اجتماعي در جامعه کل حضور مي يافتند و خشم و نفرت خود را با اعمال خشونت ابراز مي کردند و کمربندي از ناامني به دور جامعه به وجود آورده بودند. اين فقر جديد اما با سياست هاي توسعه ارتباط مي يافت. از نظر برخي از اقتصاددانان، اين فقر محصول ثروت و اشکال سرمايه دارانه اي بود که توسعه به خود مي گرفت. همچنان که در سطح بين المللي برخي از اقتصاددانان اشاره داشتند که عقب افتادگي اقتصادي کشورهاي جهان سوم اغلب به دليل سياست هاي کاپيتاليستي توسعه کشورهاي ثروتمند است، وجود فقر هم در جامعه، ناشي از سياست هاي توزيع قدرت و ثروت در جامعه بود و از اين رو با گسترش ثروت، فقر هم افزايش مي يافت. در نتيجه جامعه شناسي انتقادي نه از فقر که از نابرابري سخن گفت. نابرابري اي که محصول سياست هاي نئوليبرال، سرمايه داري افسارگسيخته و سياست هاي اقتصادي اي است که هدفي جز سود و بهره برداري هر چه بيشتر ندارد و منجر به رشد فقر مي شود.
در ايران نيز با همين فراز و فرود توجه به فقر روبه رو بوده ايم. دوره انقلابي، دوره اراده ساخت جامعه اي برابر بود. دوره اي که به گفته حسين زاده، بازجوي ساواک، انقلابي شدن با «دو ريال» ممکن مي شد. دو ريال، قيمت بليت اتوبوس براي رفتن از شمال شهر به جنوب شهر بود. در اين سفر، فرد با مشاهده تفاوت عظيم طبقاتي ميان جنوب و شمال، به سمت مبارزه کشيده مي شد. مبارزه با شرايطي که منجر به اين نابرابري ها مي شد. اما آرمان هاي انقلابي، با گذار از آن دوره، جاي خود را به اراده زندگي دادند. به نظر مي رسيد که برخي انقلابيون سابق مي خواهند، حق خود را از زندگي، که انقلاب و جنگ و مبارزه به تعويق انداخته بود، بگيرند. در اين دوره توجه به خود، خانواده خود، زندگي خود، جاي آرمان خواهي و جامعه خواهي و همبستگي را گرفت و «فردگرايي خودخواهانه» گسترش يافت. در اين «جامعه افراد» به تعبير نوربرت الياس، هر کسي به دنبال حل مساله خود و حتي همبستگي نيز وجهي خودخواهانه يافته است به اين معنا که کمک به فقرا براي رستگاري روح خود است، نه در جهت ساخت جامعه اي برابر.«کار خير» براي ساخت آخرت خود است، نه تلاش براي «احقاق حقوق اجتماعي». کمک به محرومان در سيماي «رحم» و «ترحم مذهبي» تصور مي شود نه به عنوان مطالبه اجتماعي و احقاق حق. در اين رفتار جديد، مساله فقر تبديل شده است به توجه به فقرا. ديگر نه از فقر به عنوان يک مساله اجتماعي بلکه از فقرا نام برده مي شود و وجود فقرا، نه با نابرابري اجتماعي، روابط سلطه و بازتوليد قدرت و ثروت نسل به نسل، بلکه با نابرابري هاي طبيعي فردي، عرضه/ بي عرضگي، زرنگي/ تنبلي، شايستگي يا بي کفايتي افراد… تحليل مي شود. شاهد بوده ام که مادري کودک فقيري را که در پياده رو فال مي فروخت را به فرزندش نشان داد و گفت: «نگاه کن عزيزم. اگه درس نخوني، اينجوري مي شي!»
همان روندي که در اروپا به آن اشاره کردم، در جامعه ما نيز امروز در حال بروز و ظهور است. از هم گسيختگي بافت اجتماعي و اشکال جديدي که فقر به خود گرفته است، فقري که اغلب نه محصول بيکاري که محصول کار است، فقر کارگران، زحمت کشاني که کار برايشان ثروتي به همراه ندارد و فقط براي حفظ و بقاي موجوديت است. چرا که ثروت در بسياري از موارد، نه در نتيجه کار که محصول باروري سرمايه است. سود سرمايه است که ثروتمند مي کند نه عرق جبين! ظهور و تکثير حاشيه نشيني، شکل گيري محله هاي بسته فقر و خشونت، محله هايي که کلانتري به آن راه ندارد يا نمي خواهد داشته باشد، «مسکن» هايي که به دليل تمرکز، دوري از شهر و بي امکاناتي، نه«مهر» که«خشونت» را بازتوليد مي کنند، اعتياد که فرد را از فرآيند اجتماعي شدن خارج مي کند و به حاشيه جامعه مي راند، خانواده هاي تک سرپرست، فقر پنهاني که از ابراز خود شرم مي کند، پناهندگان همسايه… اينها اشکال کهنه و نو نابرابري و فقر در جامعه امروز ما هستند. فقر و نابرابري اي که در کنار مظاهر بيروني ثروت که در خيابان ها خودنمايي مي کنند، بيش از هميشه آشکار و عريان است و ما را به عنوان انسان، به عنوان مسلمان، به عنوان روشنفکر يا جامعه شناس به پرسش مي کشد و متهم مي کند.
چه کسي مسوول است؟ در درجه اول، قدرت سياسي. پرداختن به فقر همواره مساله اي سياسي بوده است. فقر وجود دارد و تکثير ميشود چون اراده سياسي مبارزه با آن نيست. ديروز در تيتر اول روزنامه اي خواندم که مسوول نيروي انتظامي گفته بود: «نمي توانيم يک تنه با بدحجابي مبارزه کنيم؟» و فکر کردم اگر يک درصد از غيرتي که براي مبارزه با بدحجابي نشان داديم را در مورد فقر به کار ميبستند، امروز با اين وضعيت روبه رو نبوديم! قدرت سياسي، مسوول است چرا که حساسيتي که نسبت به حجاب، سياست و حفظ قدرت داشت و دارد را در مورد فقر ندارد. مسوول است چرا که فقر را به عنوان مساله اجتماعي در دستور کار ندارد. اما جامعه نيز مسوول است. مردم هم مسوول هستند. من. ما. همه! و مگر نه اينکه از آموزه هاي نسل ما بود که وقتي فقر در جامعه اي هست کل مردم مسوولند؟ مگر اين جمله ابوذر را به نقل از شريعتي تکرار نمي کرديم که «در شگفتم از کسي که در خانهاش ناني نمي يابد و با شمشير آختهاش بر مردم نميشورد؟»
چه بايد کرد؟ کاري که ما ميتوانيم کرد حساس کردن جامعه نسبت به اين پرونده است، همان حساسيتي که تا ديروز با ديدن فقر ما را برميآشوباند و به فعاليت ميخواند. مطرح کردن اين پرونده در ميان جامعه، در محيط فکري، در آکادمي. طرح آن به عنوان يک مساله اجتماعي نه همچون بيکفايتي شخصي. مسالهپردازي و مفهوم پردازي و مداخله در آن. چه ميتوان کرد؟ اينکه عادت نکنيم. عادي سازي نکنيم. از طبيعي بودن اقشار متفاوت اجتماعي صحبت نکنيم… فقر را تئوريزه نکنيم. هر بار با فقر همچون يک شوک، يک حادثه، يک تصادف برخورد کنيم و با آن مقابله کنيم.
صحبتم را با تئاتر شروع کردم و با ادامه اين تجربه هم به پايان ميبرم. در بازگشت از تئاتر، راننده در اولين چراغ قرمزي که ايستاديم، سرش را برگرداند تا مرا که از بهت و بغض خاموش شده بودم، نصيحت کند. «خانم، خودتان را درگير اينها نکنيد. اينها، غيرشمارند. به شمارش نميآيند. شناسنامه ندارند. حساب نميشوند. در محله خودشان، زاد و ولد ميکنند و فساد و مواد و مرگ. خودشان ميميرند يا در تسويه حساب هاي داخلي به قتل ميرسند… به ما مربوط نيستند. ربطي به ما ندارند. خودتان را درگيرشان نکنيد.»
در همين حال، دختربچه اي دستش را از پنجره باز ماشين تو آورد و جلو صورتم گرفت و گفت: خاله! فال مي خري؟ فال!
فقر به ما ربط داشت. مربوط بود. شهر را اشغال کرده بود و در هر چهارراهش مي ديدي که چطور کودکان ما را غارت مي کند. همانجا ياد جمله اي از کامو افتادم و به خود گفتم آيا اين ترجمان اجتماعي دين نيست؟ همان ديني که علامه حکيمي در اين کتاب به ما ميشناساند؟ «به چه کارم مي آيد سعادت، وقتي ديگران در آن سهيم نيستند.
Sorry. No data so far.