«بشارت به یک شهروند هزاره سوم»؛ این عنوان آخرین فیلم سینمایی محمدهادی کریمی است که اغلب مخاطبان جشنواره فیلم فجر سال پیش، آن را با نام «بشارت» میشناسند. هرچند که تفاوتی در اصل موضوع بهنظر نمیرسد. با قبول این نظریه که عنوان هر فیلم مانند ویترین آن میماند، عنوان فیلم بشارت بهدلیل بار سنگین شعاری که به دوش میکشد، نمیتواند مخاطب را برای تماشای فیلم کنجکاو کند. مخاطب میتواند حدس بزند که قرار است راجع به یک موضوع بسیار خاص به او یک بشارت داده شود. یک بشارت، هشدار یا یک راهنمایی بزرگ برای جلوگیری از گمراه شدن جوانانی که در داستان فیلم، بسیار سادهلوح فرض شدهاند و انگار در عصر حجر زندگی میکنند و نیاز به یک منجی یا یک منبع آرامشبخش دارند تا بتوانند زندگی خود را از سیاهچالههای افکار منحرفکننده نجات بدهند.
تیتراژ فیلم برخلاف عنوان فیلم، شروع خوبی برای یک فیلم با موضوع «شیطان و شیطانپرستی» است. تصویر شناسنامههای دختران نوجوانی که یکییکی بر زندگی آنها، «مهر باطل» خورده میشود. این آغاز میتواند مخاطب را دچار یک شوک و درنتیجه اضطراب و دلهرهای کند تا برای پیدا کردن علت مرگ مشکوک «شهرزاد، لیلا و آزاده» به تماشای ادامه فیلم تشویق شوند.
فیلم از ابتدا بهصورت متوالی اطلاعات پراکندهای از کاراکترهای متنوع فیلمنامه ارایه میدهد که مخاطب را دچار خستگی و ملال میکند. تعداد کاراکترها آنقدر زیاد است که حتی اگر کارگردان بخواهد، مجال پرداختن به همه آنها ممکن نیست. کاراکترهایی که نزدیکی و قرابت چندانی نیز با یکدیگر ندارند. یک مدیر مدرسه که بسیار مشوش و درمانده بهنظر میرسد، یک استاد حوزه که صدای آرام و مهربانی دارد و نقش خود را با قرائت چند آیه از قرآن کریم شروع میکند، یک مرد افسرده و ناامید که از کار خودش دست میکشد، یک پلیس که در به سرانجام رساندن پرونده قتل دختران نوجوان یک مدرسه به هیچ موفقیتی دست نیافته و همچنین از همایشها و گردهماییهای مربوط به آگاهسازی نیروی انتظامی به ستوه آمده است و بالاخره دانشآموزان یک کلاس دخترانه در یک مدرسه نمونهمردمی که اصلا شخصیتپردازی نشدهاند. کاراکترهای نامبرده یکییکی در سکانسهای فیلم نمایش داده میشوند، بدون اینکه یک نخ تسبیح سینمایی آنها را به یکدیگر وصل کند یا یک انسجام داستانی به آنها ببخشد.
با گذشت نزدیک به نیمساعت از فیلم، ذرهبین فیلمنامه روی کاراکتری با نام «مینو» زوم میشود که استاد حوزه است. یک استاد حوزه با چهره متناسب با مضمون هنگامه قاضیانی که با جوانان ارتباط خوبی دارد و با توجه به کدها و نشانههایی که در فیلم هست، بسیار بهروز شده بهنظر میرسد. او در میان گرد و غباری از ناامیدیهای فراوان اطرافیان خودش سعی میکند تا دچار این یاس فراگیر نشود؛ حتی شده با کشیدن یک شکلک شادمان ساده روی یک ورق کوچک کاغذ که به او تلقین کند زندگی هنوز میتواند زیبا باشد. مطرح کردن مشکل نازایی مینو هرچند که در نگاه اول ارتباط چندانی با مضمون اصلی فیلم ندارد، اما نوید بهدنیا آمدن یک انسان معصوم را به مخاطب میدهد. یک انسان معصوم که هنوز در بانک جنین بیمارستان درمان بیماریهای ناباروری است و پدرش آوردن او را به دنیایی که از نگاهش چیزی جز سیاهی ندارد، ظلم میداند اما مادرش بدون جروبحث با همسر خودش مرتب به او سر میزند، با او درد دل میکند و انتظار تولدش را میکشد.
درست است که مینو دید بستهای به زندگی ندارد و عقاید خودش را به دانشآموزن کلاس تحمیل نمیکند و حتی در مواجهه با همسرش، سکوت و گذشت را پیشه میکند اما با توجه به اینکه در فیلمهای خارجی و همچنین ایرانی، همیشه کاراکترهایی نظیر مینو که نمایندهای از یک قشر خاص مذهبی هستند، برای نجات انسانها از چنین وقایعی پا پیش میگذارند و جان خودشان را بهخطر میاندازند، بهتر آن بود که بهجای استاد حوزه نقش اول فیلم را کاراکتر دیگری که نماینده یک قشر دیگر از جامعه است، بازی کند. با این حال حتی اگر همین نکته کلیشهای را با اغماض نادیده بگیریم باز هم تضادهای زیادی در شخصیتپردازی این استاد حوزه وجود دارد.
شوهر مینو یا همان شخص افسردهای که فکر میکند داخل محل کارش در حق او اجحاف شده، مردی است با ظاهری که هیچ شباهتی به همسر یک استاد حوزه ندارد. مردی با سر و صورت و تیپ عادی از یک قشر عادی که نمیتواند نماینده درستی برای همسر یک استاد حوزه باشد. این تضادها و ناهمگونیها را میشد با یک سکانس یا چند دیالوگ حتی کمرنگ در فیلم، توجیه کرد. مثلا یک توجیه عشقی که باعث نادیده گرفته شدن این اختلافات اعتقادی شده است. در فیلم اما، نهتنها هیچ نشانهای برای توجیه زندگی غیرقابلباور این زوج با یکدیگر نیست، بلکه مخاطب مدام شاهد سکانسهایی هست که روابط داخل فیلم را غیرمنطقیتر جلوه میدهد. تصور کنید همسر خانمی که استاد حوزه است و از کار خودش دست کشیده، بدون آنکه به مخاطب علت مشخص این تصمیم، نشان داده شود. مرد آرام و قرار ندارد. دائم یک چشمبند سیاه به صورتش بسته و روی تختش دراز کشیده است و تنها گاهی فقط برای کشیدن سیگار، چشمبند خودش را کنار میزند و دوباره به همان مجسمه ساکن تبدیل میشود. اینها را بگذارید کنار سکانس دیگری که مینو مشغول دیدن یک فیلم از افراد شیطانپرست است و شوهرش که ناگهان از خواب میپرد، با دیدن همسرش در این وضعیت که پیش از این شاهدش نبوده، به او طعنه میزند که من نتوانستم، اما دخترعمهات (همان مدیر مدرسه)، تو را فیلمبین کرده است!
تاکید اصلی فیلم بر مضمون «شیطانپرستی» است اما کارگردان تنها با چند صحنه کلیشهای و موزیک متن مثلا استرسزا سعی کرده تا مخاطب خودش را از فیلم راضی نگاه دارد. عمدهترین مشکل فیلم اما همان مدرسه دخترانهای است که دانشآموزان آن دچار گمراهی شدهاند. ظاهراً پسری از نسل خودشان آنها را بهصورت حلقهوار بهسمت افکار شیطانی سوق داده و بههمین علت هر چند روز یکبار، یکی از دختران داخل همان کلاس بهطرز مشکوکی میمیرد. حالا یا به قتل میرسد یا بر اثر استفاده از مواد مخدر و روانگردان دچار مرگ مغزی میشود یا اینکه دست به خودکشی میزند. معلوم نیست چرا این حوادث غیرقابلباور تنها در همین مدرسه از کل یک شهر بزرگ و آن هم فقط در یک کلاس از کل یک مدرسه که مدیرش لوح و تندیسهای زیادی نیز برای آن به ارمغان آورده است، اتفاق میافتد. معلوم نیست چرا نیروی انتظامی توانایی ریشهیابی مرگهای مشکوک یک کلاس دخترانه در یک مدرسه را ندارد و حتی معلوم نیست که کاراکترهای فیلم، چگونه در دام افکار شیطانپرستی میافتند… هیچگونه منطق داستانی حتی با تصور اینکه فیلم در ژانر سوررئال ساخته شده باشد (که اینطور نیست) در فیلمنامه وجود ندارد و ما تنها با یک نسل از نوجوانانی روبهرو هستیم که به تمامی آنها به چشم مترسکهای یک دشت بیسروته نگاه میکنیم. مترسکهایی که با وجود اینهمه رسانه مکتوب و مجازی که نقش آگاهسازی دارند، بهراحتی اسیر اعتقادات منحرفکننده مذهبی میشوند.
در فیلم هیچ اطلاعات شاخص و قانعکنندهای برای تحریک دختران فریبخورده کلاس به مخاطب ارایه داده نمیشود.
همه دختران کلاس مانند همدیگر هستند. انگار جادو شدهاند و هیچکدام با دیگری تفاوتی ندارند. در میان آنها حتی یک نفر پیدا نمیشود که نسبت به همکلاسی خودش، آگاهی بیشتری داشته باشد و تفاوت چندانی میان هیچیک از دانشآموزان نیست.
همچنین تنها چیزی که مخاطب از محرک اصلی این وقایع میداند، برخورد مینو با پسرک جوانی است که حالا خودش هم بهدلیل مصرف قرصهای روانگردان در تیمارستان بستری شده و آنطور که دکتر میگوید از لحاظ جسمی نیز دچار آسیبهای جدی حرکتی شده است.
فیلم اما یک ضربه نهایی و موفق دارد و آن مربوط به سکانسی است که استاد مینو به او گوشزد میکند که حتی جدی گرفتن شیطان در این حد و اندازه در برابر خداوند بزرگ، کار اشتباهی از سوی تو بوده است. در واقع استاد مینو نزدیک شدن به خدا را بهتنهایی محرک قدرتمندی برای دور شدن از شیطان و افکار شیطانی میداند و دلیلی برای دامن زدن به عقاید این قشر منحرف نمیداند.
شاید ضعفهایی که به آن اشاره شد، بهدلیل دشواری سوژهای باشد که کارگردان روی آن انگشت گذاشته است. محمدهادی کریمی همیشه دغدغه ساخت فیلم با موضوعهای تازه را دارد و این نکته قابل تحسین را قبلا با ساخت فیلمهای قبلیاش بهخصوص «برف روی شیروانی داغ» نشان داده بود، اما فیلم بشارت حتی در مقایسه با فیلم قبلی او ضعیفتر از آب درآمده است.
با همه این اوصاف، فیلم بشارت به یک شهروند هزاره سوم دارای چندین ویژگی مثبت بزرگ نیز هست. سکانسها و قاببندیهای شاعرانه فیلم که همگی نماد زایش زیبایی، امید و زندگی هستند، یکی از همین ویژگیهای یادشده است. مینو در سراسر فیلم حتی با چکاندن یک قطره آب به یک گلدان کوچک، روزنه کوچک امید خودش را به زندگی از دست نمیدهد و عبادت او با خداوند اصلیترین تصویری است که کارگردان بهعنوان علت این استواری و مقاومت برای مخاطب به نمایش میگذارد. ویژگی مثبت دیگر فیلم بازیهای خوب بازیگران حتی در نقشهای فرعی است. غیر از بازی روان هنگامه قاضیانی، نیکی کریمی در نقش یک مدیر مدرسه، بسیار قابل باور هنرنمایی کرده است و همچنین بازی کوتاه اما درخشان ساعد سهیلی بعد از ایفای نقش تاثیرگذارش در فیلم «گشت ارشاد» یکبار دیگر نشان داد که توانایی بازی در نقشهای متفاوت را دارد.
Sorry. No data so far.