وقتی دیوید برنت اوایل دیماه ۱۳۵۷ به ایران آمد تا برای مجلهی تایم از رخدادهای انقلاب عکاسی کند، سیودوسالش بود و عکاسی از جنگ ویتنام، کودتای شیلی و انبوه اتفاقهای کوچک و بزرگِ نقاط مختلف جهان را در کارنامهاش ثبت کرده بود. برنت چهلوچهارروز در ایران ماند و از آنجا که فکر نمیکرد به این زودی شاهد اتفاق بزرگی باشد، دوروز مانده به پیروزی انقلاب، ایران را ترک کرد اما در همین مدت، چندهزار قطعه عکس از رخدادهای تهران و شهرهای بزرگ دیگر نظیر مشهد، اصفهان، اهواز و قم گرفت؛ ازجمله عکس بسیار معروفی از امام که با عنوان «مرد سال ۱۹۷۹» روی جلد مجلهی تایم نشست.
سال ۲۰۰۹ و در سیسالگیِ انقلاب، برنت گزیدهای از آن عکسها را همراهِ مجموعهای از وقایعنگاریهای کوتاه، در کتابی دویستوسیصفحهای با عنوان «۴۴ روز» منتشر کرد. خودش در پایان کتاب، داستان تولد آن را اینطور روایت میکند: «دوسال قبل وقتی از انجام ماموریتی در نیویورک برگشتم، به محض پاگذاشتن به یکی از اتاقهای پشتی دفتر آژانسم با منظرهای غیرمنتظره روبهرو شدم. در غیاب من و بر اساس ادیتهای همکارانم رابرت پلج و ژاک مناش، صدها کپی کوچک از عکسهای انقلاب من به ترتیبِ زمانی، روی دیوارهای اتاق چسبانده شده بود. دیدن همزمان قطعههای آن روایت روی سه دیوار یک اتاق، بسیار تاثیرگذار بود. برای اولینبار حاصل آن چهلوچهار روز را بهصورت جریانی پیوسته میدیدم: داستانی با یک شروع، یک میانه و یک پایان بسیار دراماتیک.» بقیهی ماجرا، تلاشی دوساله است برای نگارش خاطرهها، تهیهی مستندات، ویرایش و انتخاب عکسها و تبدیل اینهمه به یک روایت کامل و تاثیرگذار.
عکسها و متنهای پیش رو، گزیدهای از این کتاب است که در آن، نقطهی تمرکز از عکس به متن منتقل شده. علت هم روایت خاص و منحصربهفرد برنت از زاویهدید یک عکاس خارجی از وقایع آن روزهاست. برنت در لحظهی ورود به ایران تنها کلیت ماجرا را میداند اما غریزهی عکاسانه، روحیهی ماجراجو و نگاه تیزبین و جزئینگرش، خیلی زود او را به احساس مردم کوچه و خیابان نزدیک میکند.
بعضی از توصیفهای او از حالوهوای تظاهرات یا ملاقاتش با امام، در عین خونسردی چنان تاثیرگذار است که بعد از سیوپنجسال، روح تازهای به عکسهای دیدهشدهی آن روزها میدهد و خیلی نرم و ناخودآگاه ما را به زمستان ۵۷ میبرد، به بطن حادثهای که در آستانهی وقوع بود.
۲۶ دسامبر ۱۹۷۸
سهشنبه، ۵ دی ۱۳۵۷
دفتر آسوشیتدپرس (AP) در چندمایلی هتل اینترکنتیننتال [لاله] قرار دارد. بچههای AP همیشه میدانند کجا چه خبر است، همهجا رابط و خبررسان دارند. چنددقیقه بعد از اینکه پا به دفترشان گذاشتم، تلفن زنگ خورد و معلوم شد تظاهرات نزدیک میدان شهیاد [آزادی] به خشونت کشیده است.
صبح دیروز با پرواز کراچی به تهران رسیدم و در همین فاصله میشود فهمید که اینجا همهچیز در حال فروریختن است. فرودگاه تقریبا خالی بود. نه گمرکی، نه مامور مهاجرتی، نه پلیس مرزی، هیچی. حتی پاسپورتم را هم مهر نزدند.
امروز با خبرنگارهای AP همراه میشوم. تهران پایتخت بزرگ و مدرنی است با ماشینها و ساختمانهای بلندِ زیاد ولی خیابانها عملا متروکاند. مغازهها و بانکها تعطیلاند و کرکرههای فلزیشان را پایین کشیدهاند. چنددقیقه بیشتر طول نمیکشد که به درگیری میرسیم. چندصدنفر دانشجو در یک تقاطع جمع شدهاند و پلاکاردبهدست، علیه شاه شعار میدهند. خیابان را با آتشزدن یک اتوبوس بند آوردهاند و آتش را با اضافه کردن بنزین، روشن نگهمیدارند.
27 دسامبر ۱۹۷۸
چهارشنبه، ۶ دی ۱۳۵۷
دیروز یک استاد دانشگاه بیستوهفتساله به اسم کامران نجاتالهی موقع تحصن در کالج پلیتکنیک تهران با گلوله کشته شده. صبح امروز چندصد نفر تظاهرکننده بلوار منتهی به بیمارستان پهلوی [بیمارستان امامخمینی] را اشغال کردند. بیشترشان ظاهرِ دانشگاهی داشتند. دوتا تانک و تعدادی نیروی گارد ویژه جلوی بیمارستان آماده باش ایستاده بودند.
خودم را میرسانم به بام یکی از ساختمانهای نزدیک که نگاهی به جمعیت بیندازم. دو سرباز سنگری را که چندنفر از تظاهرکنندهها با آهنقراضه توی خیابان درست کرده بودند، خراب میکنند تا راه برای تشییع جنازه باز شود. خانوادهی قربانی با لباس سیاه از بیمارستان بیرون میآیند، گروهی از پزشکان و پرستاران سفیدپوش پشتسرشان هستند و بعد هم آمبولانس حامل جنازه میآید و چندهزارنفر دنبالش حرکت میکنند.
میروم بین تظاهرکنندهها. بااینکه دوروبرمان سرباز است، خیلیها پوسترهای آیتالله خمینی دستشان گرفتهاند و شعار میدهند «اللهاکبر». بعد همینطور که داریم به میدان ۲۴ اسفند [میدان انقلاب] نزدیک میشویم، ناگهان صدای مهیب مسلسل بلند میشود و هرکس به گوشهای میدود.
دورتا دور، آدمهایی را میبینم که پشت درختها و ماشینها پناه میگیرند یا خودشان را به زمین میچسبانند. بعد سربازهای بیشتری میرسند اما مردم بهشان حمله میکنند. من متمرکز میشوم روی یکی از سربازها که گیر افتاده است. معلوم نیست که میخواهند مجبورش کنند تفنگش را بیندازد و به مردم بپیوندد یا قصد انتقام گرفتن دارند اما چنددقیقه بعد سرباز فرار میکند. آنطرفتر، شش یا هفتنفر یک مرد زخمی را از وسط میدان بیرون میآورند و میگذارندش ترک یک موتور که او را برساند بیمارستان.
من در تعداد زیادی از تظاهرات سیاسیِ فرانسه، راهپیماییهای ضدجنگ آمریکا و حتی چندتا از تظاهرات ویتنام در زمان انتخابات ریاستجمهوری ۱۹۷۲ حاضر بودهام اما این اولینبار است که میبینم تجمع خیابانی به شلیک گلوله منجر میشود. برای من، این لحظه، «غسل تعمید آتش» است؛ لحظهای که میفهمم این، اتفاق کوچکی نیست که بگذرد و فراموش شود. این یک ماجرای بزرگ است و من هم بخشی از آن خواهم بود.
6 دی ۵۷، میدان انقلاب، مردم یک سرباز را خلع سلاح میکنند.
28 دسامبر ۱۹۷۸
پنجشنبه، ۷ دی ۱۳۵۷
دبیر سابق عکس مجلهی تایم، جان دورنیاک افسانهای، میگفت آدم همیشه بهترین عکسهایش را همان یکی دو روزِ اولی که به محل ماجرا رسیده میگیرد. یعنی وقتی همهچیز تازه است. بعدش آرام آرام عادت میکند. شاید گلولهها نه، ولی تظاهرات و راهپیماییها کمکم شبیه هم میشوند و آدم شروع میکند دنبال راههایی بگردد تا روزها را تازه کند.
فردای تیراندازی میدان ۲۴ اسفند، راه افتادم بهشتزهرا، گورستان اصلی تهران که قرار است شهدای جدید را آنجا دفن کنند. بهشتزهرا در فهرست سوژهی خبرگزاریها و آژانسها نیست اما زاویهی دیگری است از آنچه در خیابانها میگذرد. جنازهی سفیدپوش قربانیانِ دیروز روی دست مردم از میان دشت بزرگی پر از برآمدگیهای خاکی و سنگهای قبر میگذرد. اما این مراسمی به یادبود دفن کسی نیست، این یک رویداد سیاسی است.
بر سر هر قبر، پیش از خاکسپاری، نطقهای آتشینی طنین میاندازد که چیزی از آنها نمیفهمم اما یکجورهایی میدانم موضوعشان چیست. بعضی از اولین کلمههایی که به فارسی یاد گرفتم اینهاست: «Magbar America»، «Magbar Shah»، «Khomeini I-Imam»
چیز زیادی غیر از اینها نمیدانم. اما بعد از «مرگ بر شاه»، «مرگ بر آمریکا» و «خمینی ای امام»، مگر آدم به چیز دیگری هم نیاز دارد؟
7 دی ۵۷، تشییع جنازهی شهدای روز قبل میدان انقلاب در بهشتزهرا
30 دسامبر ۱۹۷۸
شنبه، ۹ دی ۱۳۵۷
در دفتر AP بودم که تلفن زنگ زد و خبر رسید شاه، دکتر شاپور بختیار، یکی از مخالفان سیاسیاش را به نخستوزیری منصوب کرده. آدرسش را میگیریم و همراه باب دیر، عکاس انگلیسی AP راه میافتیم.
بختیار در یک خانهی ویلایی زیبا در شمال تهران زندگی میکند. من و دیر از ماشین بیرون میپریم، میرویم جلوی خانه و دوبار در میزنیم. کاملا انتظارش را داریم که کسی جواب ندهد اما در کمال تعجب در را خود بختیار باز میکند. قبل از اینکه ما حرفی بزنیم، به انگلیسی میگوید: «حرفی ندارم، حرفی ندارم.» به فرانسه میگویم: «هیچ سوالی نمیکنیم قربان، ما عکاس هستیم.» با شنیدن فرانسه، صورتش آشنایی میدهد و مدت کوتاهی در حیاط جلویی میماند که از او عکس بگیریم.
بختیار کمی شق و رق است و خیلی رسمی. یاد پاییز ۱۹۷۳ میافتم که بعد از استعفای اسپیرو آگنو [از معاونت رییسجمهوری نیکسون] دور و بر سنا و کنگره میچرخیدم و از گزینههای احتمالی معاونت عکس میگرفتم. جرالد فورد که کاملا مطمئن بود انتخاب نیکسون نیست، خیلی مهربان و گشادهرو به من گفت: «فیلمهایت را حرامِ من نکن. من کسی نیستم که دنبالش میگردی.»
یک حلقهی سیوششتاییِ سیاهوسفید وچندتایی هم عکس رنگی میگیرم و بعد با موسیو بختیار خداحافظی میکنیم و برمیگردیم سمت ماشین. کمی بعد در اتاق تاریک دفتر AP، فیلم را بدون اینکه درست توی قرقره جا زده باشم، میاندازم توی محلول ظهور و چراغ را روشن میکنم. دهدقیقه بعد بهجای فریمهای متوالی بختیار، چیزی غیر از سه فریمِ نیمسوخته در آخر حلقه نمیبینم.
9 دی ۵۷، صف پمپ بنزین در تهران
31 دسامبر ۱۹۷۸
یکشنبه، ۱۰ دی ۱۳۵۷
غروب سال نو [مسیحی] رفتم به خانهای که قبلا متعلق به ساواک بوده. به من گفته بودند که خانه را تظاهرکنندگان تصرف کرده و آتش زدهاند و وقتی میرسم آنجا، هنوز از اتاقها دود بلند است. بااینحال خانوادهها دارند از خانه مثل یک گالری هنری بازدید میکنند. بچهها انگار که در سالن نمایش مجسمههای مدرن باشند، بقایای تختهای برقی، ناخنکش و دیگر ابزارهای مهیب شکنجه را برانداز میکنند. دختربچهای انگشتش را با کنجکاوی داخل یکی از وسایل میگذارد.
همان موقع است که صدای غرش کامیونها را میشنوم. قبل از اینکه به خودم بیایم گروهی سرباز، محل را محاصره میکنند. همه فرار میکنند ولی من دیر میجنبم و یک افسر بازداشتم میکند. رفتارش دوستانه اما جدی است. مرا میبرد بیرون و مجبورم میکند سوار یک کامیون نظامی شوم. سربازی عقب مینشیند. جوری که توجه کسی جلب نشود، فیلمهای دوربین را درمیآورم و میچپانم توی جورابهایم و جایشان فیلم نو میاندازم. زمان میگذرد. بالاخره کسی مینشیند پشت فرمان و راه میافتد. هیچ تصوری ندارم که مرا کجا میبرند.
حسی از فضای مخوف خانه با محصور بودنم در کامیون آمیخته میشود و ذهنم به سپتامبر ۱۹۷۳ برمیگردد که چندروز بعد از کودتای پینوشه علیه آلنده، در سانتیاگوی شیلی دستگیر شدم. بیرون استادیوم ملی که صدهانفر از زندانیان سیاسی را آنجا نگه میداشتند، سربازی بازداشتم کرد. دوربینهایم را گرفت، مرا برد داخل و مجبورم کرد دستهایم را بالا بگیرم و یکساعت رو به دیوار بایستم. تمام مدت، صدای فریاد زندانیانی را که در اتاقهای راهرو بازجویی میشدند میشنیدم.
اینکه برخلاف میلت، بدون هیچ جرمی و بیهیچ تصوری از اینکه چه بلایی سرت خواهد آمد جایی نگهت دارند، خواه در استادیوم باشد یا کامیون، همان حسی است که ایرانیها در این سالهای اخیر با آن زندگی کردهاند. هرچند در مورد من، مرا بردند به جای دیگری از شهر و ولم کردند. حتی دوربینها یا فیلمهایم را هم نگرفتند.
10 دی ۵۷، خانهی متعلق به ساواک
1 ژانویه ۱۹۷۹
دوشنبه، ۱۱ دی ۱۳۵۷
کاخ نیاوران، جایی که شاه زندگی میکند در یکی از مناطق مرفه شمال تهران واقع شده. راستش نمیدانم هدفمان از بازدید اینجا چیست غیر از اینکه اطرافیان شاه میخواهند او را مطلع و در تماس نشان بدهند. چندماه است که کسی او را ندیده.
وقتی میرسیم ده دوازده روزنامهنگار در باغ پایین کاخ منتظرند. کمی بعد شاه در اورکتی برازنده ظاهر میشود و همراه اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا، به طرف ما میآید. من شاه را در واشینگتن هم دیدهام؛ سال ۱۹۷۳، همراه پرزیدنت نیکسون و همزمان با بازجوییهای رسوایی واترگیت. برایش در محوطهی کاخ سفید جشن استقبال گرفتند و روز بعدش با لباس نظامی رفت پنتاگون. در پایگاه هوایی اندروز به او اجازه دادند یکی از هواپیماهای اف۱۴ جدیدی را که با دلارهای نفتی خریده بود، پرواز بدهد و شایعه شده بود که موقع پرواز، در کابین حالش بههم خورده. بههرحال او کسی نیست که به آدم احساس حضور دربرابر یک شخصیت گیرا را بدهد.
بعد از کمی شوخی و خوشوبش با خبرنگارها، شاه میرود داخل و اینبار با فرحدیبا برمیگردد. وقتی بین ۱۹۷۳ و ۷۴ با آژانس فرانسوی گاما کار میکردم، هیو واسال یکی از عکاسان آنجا مرتب میرفت تهران که از ملکه و بچههایش بهعنوان عضوی از مجموعهی خانوادههای سلطنتی جهان عکاسی کند؛ پای ثابت مجلههای شایعهمحوری مثل ژور دو فرانس که در جهان پُرزرقوبرقِ پرنسس گریس کلی میچرخند.
ولی وضعیت امروز کاملا متفاوت است. شاه در جمع خبرنگاران اعلام میکند که مایل است به «تعطیلات» برود که اسم رمزی برای ترک کشور است. هرچند بهشخصه فکرنمیکنم رفتن او جدی باشد. شهر بیش از حد آشفته و بیسامان بهنظر میآید.
بعد از کمی گفتوگو، زوج سلطنتی همه را به داخل کاخ دعوت میکنند و چنددقیقهای فرصت میدهند که برای خودمان بچرخیم. برخلاف کاخ سفید یا کاخ الیزه با مامورها و پرسنل پرتعدادشان، اینجا بهطرز غریبی خلوت است. خیلی ساکت و دنج و آرام، درست نقطهی مقابل فریاد و آشوب خیابانها.
ادامهی این مجموعه در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ منتشر شده است.
Sorry. No data so far.