دوشنبه 03 فوریه 14 | 19:30
یادداشتی بر فیلم خسته نباشید:

سفری در جست­‌وجوی هویت

زهرا مینائی

ماریا با آشنایی بیشتر با ایران و رسوم آن، با به یاد آوردن زبان مادری و با اندیشیدن در مورد وطنش، کم­کم هویت خود را بازمی­یابد و با تماس با دخترخاله­‌اش این هویت را به رسمیت می­شناسد. حسین نیز با مواجهۀ مستقیم با خاله و برادرش او را الگوی مناسبی در زندگی می­بیند و این بار خود تصمیم می­گیرد مانند برادرش باشد.


تریبون مستضعفین- زهرا مینایی

شکل­‌گیری هویت، یکی از اهداف تعلیم و تربیت است. هویت چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی هدف مهمی برای رسیدن به کمال انسانی است. تا زمانی­که فرد خود را نیابد و تعریفی از خود نداشته باشد، نمی‌­تواند در زندگی هدفی را دنبال کند. همچنین نمی‌­تواند با احساس تعلق، در گروه­های اجتماعی عضو شود و هویت خود را تکمیل نماید. انسان بدون هویت، انسانی توخالی است. انسانی که خلاءای بزرگ در زندگی­اش دارد. انسانی که پایش را روی یک آجر کج گذاشته است و بالا رفته است و هر روز ممکن است تعادلش به هم بخورد و سقوط کند. انسان بی­هویت همه چیز را دوست دارد اما هیچ چیز را خیلی دوست ندارد. نمی‌­داند در زندگی به دنبال چیست. سرگشته و پریشان است و به دنبال چنگ زدن به چیزهایی است که فکر می‌­کند می‌­تواند از آن‌ها هویت بگیرد.

خسته نباشید

«خسته نباشید» با خاطرات کودکی ماریا آغاز می‌­شود. خاطراتی که چیزی را در او زنده می‌­کند. شعله­‌ای که روشن می‌­شود اما چندان دوام نمی‌­یابد تا وجود او را نورانی کند. ماریا زنی ایرانی­تبار است که از پنج سالگی به خارج از کشور رفته است و با مردی غیرایرانی و کانادایی ازدواج کرده است. ماریا پسری نیز داشته که در جریان یک اتفاق در آفریقا مرده است. او پریشان حال است. گیج است و عصبی است. شوهرش را می‌­بیند که پس از مرگ پسرش به زندگی بازگشته است. دنبال علایق و منافعش می‌­رود و دلیل سفر آن‌ها به ایران نیز همین است. شوهرش تنها کسی است که با اتهام زدن به او در مورد مرگ پسرشان، می‌­تواند آرام بگیرد. شوهرش مردی بی­خیال است که راه خود را در زندگی پیدا کرده است. زمین­‌شناس است و عشق او زمین است.

ماریا با بازگشت به ایران، تلاطم و ناآرامی بیشتری احساس می‌­کند. بیش از پیش می‌­فهمد که با ریشه و اصل خود بیگانه است. در واقع او با این سفر به بی­ریشگی خود پی می‌­برد و به هم می‌­ریزد. ایران را چندان دوست ندارد زیرا به یادش می‌­آورد که چیزی از کشورش نمی‌­داند و تصوراتش‌‌ همان تصوراتی است که در رسانه­های غربی از ایران ارائه می‌­شود. تنها چند خاطرۀ گنگ اما شیرین از کودکی با دخترخاله­اش او را به ایران وصل می‌­کند. به دلیل نازکی این اتصال، او سعی می‌­کند اساسا این اتصال را انکار کند. بدین ترتیب به زبان مادری­اش سخنی نمی‌­گوید و با اینکه دخترخاله­اش سعی می‌­کند با او تماس بگیرد، ارتباطی با او برقرار نمی‌­کند.

ماریا را قرار می‌­دهیم در کنار شخصیت دیگری به نام حسین. حسین پسر جوان کرمانی و بداخلاق است. وقتی مرتضی- دوستش و کارگر هتل- به او پیشنهاد می‌­کند تا ماریا و شوهرش را به منطقه­ای به نام «کلوت» ببرند، به سختی قبول می‌­کند. در راه بداخلاقی می‌­کند و با مرتضی دعوایش می‌­شود. حسین نیز در خود درگیری دارد. عصبی است و بی­هدف زندگی می‌­کند. حسین خاله­ای دارد که از دوران کودکی از برادر او «حسن» نگهداری می‌­کرده است. حسین به خاله­اش سر نمی‌­زده است و از او دوری می‌­کرده اما بر اثر اتفاقی مجبور می‌­شود همراه ماریا و مرتضی به خانۀ او برود. نقش حسن در روستایی که خاله حکیمه در آنجا زندگی می‌­کند، خیلی پر رنگ است. همه حسین را به اسم برادر شهیدش می‌­شناسند. حسن در آن روستا الگوی جوانان است و تمام در و دیوار روستا یا اسم مدرسۀ روستا، نام حسن شهید است. خاله نیز با دیدن حسین که شباهت ظاهری بسیاری به حسن دارد، اشک در چشم می‌­آورد و یاد او می‌­افتد. حسین نیز مانند ماریا، بحران هویت دارد. همه او را با نام حسن می‌­شناسند، همه او را با حسن مقایسه می‌­کنند و همه به خاطر حسن او را دوست دارند. حسین می‌­خواهد از حسن فرار کند اما نمی‌­تواند. همه چیز از دوران کودکی، او را به حسن پیوند داده است. حسین به دنبال این است که هویت خود را پیدا کند نه هویتی تحمیل شده که‌‌ همان حسن است. در این جدال او حسن و هرچه که به حسن وابسته است را انکار می‌­کند. به همین دلیل به خاله­اش سر نمی‌­زند، به همین دلیل وقتی پیرمرد قناتی از او می‌­پرسد که برادر حسن است با اخم پاسخ می‌­دهد، به همین دلیل نمی‌­خواهد به روستای خاله­اش که رنگ و بوی حسن را می‌­دهد برود.

حسین نیز برادر و ریشۀ خود را انکار می‌­کند، همان­طور که ماریا ریشه و ملیت و وطن خود را انکار می‌­کند و در این میان این دوشخصیت که هر دو با بحران هویت مواجه هستند، جذب یکدیگر می‌­شوند. اگرچه در آغاز با یکدیگر سازش ندارند و دعوا می‌­کنند اما در ادامه ماریا برای سخن گفتن با حسین –که یک کلمه انگلیسی بلد نیست- مجبور می‌­شود از زبان مادری­اش استفاده کند. حسین نیز به خاطر ماریا و شوهرش پیش خاله­اش برمی­گردد. وقتی ماریا از او دربارۀ خاله و حسن می‌­پرسد او داستان زندگی­اش را برای ماریا تعریف می‌­کند و اینگونه از انکار آن دست برداشته و نگاهی دوباره به زندگی و هویت­اش می‌­اندازد. در این میان حسین چندبار ماریا را به صورت اصطلاحی مادر صدا می‌­زند و این ماریا را باز هم به ریشه و اصل خود برمی­گرداند.

ماریا با آشنایی بیشتر با ایران و رسوم آن، با به یاد آوردن زبان مادری و با اندیشیدن در مورد وطنش، کم­کم هویت خود را بازمی­‌یابد و با تماس با دخترخاله­‌اش این هویت را به رسمیت می‌­‌شناسد. حسین نیز با مواجهۀ مستقیم با خاله و برادرش او را الگوی مناسبی در زندگی می‌­بیند و این بار خود تصمیم می‌­گیرد مانند برادرش باشد.

نکته­‌ای که در هویت­‌پذیری حسین اهمیت دارد روش تربیتی او برای این هویت­‌پذیری است. حسین با روش الگوگیری از برادر شهیدش، هویت خود را کم­کم بازمی­یابد و هدف و منش خود را در زندگی پیدا می‌­کند. با این تغییرات هویتی، در پایان فیلم با ماریایی مواجه می‌­شویم که بر عکس محافظه‌­کاری آغاز فیلم، بسیار جسور می‌­شود و با حسینی که بسیار خوش‌­اخلاق است و سعی می‌­‌کند ویژگی­‌های اخلاقی مثبت در خود ایجاد کند. در اینجا تنها مرتضی است که‌‌ همان آدم است. مرتضی به این تغییرات نگاه می‌­‌کند و نمی‌­‌فهمد که چه اتفاقی افتاده است. او گیج و سردرگم دنبال دیگران می‌­‌آ‌ید و با شگفت با افرادی همراه می‌­‌شود که هویت خود را بازیافته­‌اند.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.