تریبون مستضعفین- زهرا مینایی
شکلگیری هویت، یکی از اهداف تعلیم و تربیت است. هویت چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی هدف مهمی برای رسیدن به کمال انسانی است. تا زمانیکه فرد خود را نیابد و تعریفی از خود نداشته باشد، نمیتواند در زندگی هدفی را دنبال کند. همچنین نمیتواند با احساس تعلق، در گروههای اجتماعی عضو شود و هویت خود را تکمیل نماید. انسان بدون هویت، انسانی توخالی است. انسانی که خلاءای بزرگ در زندگیاش دارد. انسانی که پایش را روی یک آجر کج گذاشته است و بالا رفته است و هر روز ممکن است تعادلش به هم بخورد و سقوط کند. انسان بیهویت همه چیز را دوست دارد اما هیچ چیز را خیلی دوست ندارد. نمیداند در زندگی به دنبال چیست. سرگشته و پریشان است و به دنبال چنگ زدن به چیزهایی است که فکر میکند میتواند از آنها هویت بگیرد.
«خسته نباشید» با خاطرات کودکی ماریا آغاز میشود. خاطراتی که چیزی را در او زنده میکند. شعلهای که روشن میشود اما چندان دوام نمییابد تا وجود او را نورانی کند. ماریا زنی ایرانیتبار است که از پنج سالگی به خارج از کشور رفته است و با مردی غیرایرانی و کانادایی ازدواج کرده است. ماریا پسری نیز داشته که در جریان یک اتفاق در آفریقا مرده است. او پریشان حال است. گیج است و عصبی است. شوهرش را میبیند که پس از مرگ پسرش به زندگی بازگشته است. دنبال علایق و منافعش میرود و دلیل سفر آنها به ایران نیز همین است. شوهرش تنها کسی است که با اتهام زدن به او در مورد مرگ پسرشان، میتواند آرام بگیرد. شوهرش مردی بیخیال است که راه خود را در زندگی پیدا کرده است. زمینشناس است و عشق او زمین است.
ماریا با بازگشت به ایران، تلاطم و ناآرامی بیشتری احساس میکند. بیش از پیش میفهمد که با ریشه و اصل خود بیگانه است. در واقع او با این سفر به بیریشگی خود پی میبرد و به هم میریزد. ایران را چندان دوست ندارد زیرا به یادش میآورد که چیزی از کشورش نمیداند و تصوراتش همان تصوراتی است که در رسانههای غربی از ایران ارائه میشود. تنها چند خاطرۀ گنگ اما شیرین از کودکی با دخترخالهاش او را به ایران وصل میکند. به دلیل نازکی این اتصال، او سعی میکند اساسا این اتصال را انکار کند. بدین ترتیب به زبان مادریاش سخنی نمیگوید و با اینکه دخترخالهاش سعی میکند با او تماس بگیرد، ارتباطی با او برقرار نمیکند.
ماریا را قرار میدهیم در کنار شخصیت دیگری به نام حسین. حسین پسر جوان کرمانی و بداخلاق است. وقتی مرتضی- دوستش و کارگر هتل- به او پیشنهاد میکند تا ماریا و شوهرش را به منطقهای به نام «کلوت» ببرند، به سختی قبول میکند. در راه بداخلاقی میکند و با مرتضی دعوایش میشود. حسین نیز در خود درگیری دارد. عصبی است و بیهدف زندگی میکند. حسین خالهای دارد که از دوران کودکی از برادر او «حسن» نگهداری میکرده است. حسین به خالهاش سر نمیزده است و از او دوری میکرده اما بر اثر اتفاقی مجبور میشود همراه ماریا و مرتضی به خانۀ او برود. نقش حسن در روستایی که خاله حکیمه در آنجا زندگی میکند، خیلی پر رنگ است. همه حسین را به اسم برادر شهیدش میشناسند. حسن در آن روستا الگوی جوانان است و تمام در و دیوار روستا یا اسم مدرسۀ روستا، نام حسن شهید است. خاله نیز با دیدن حسین که شباهت ظاهری بسیاری به حسن دارد، اشک در چشم میآورد و یاد او میافتد. حسین نیز مانند ماریا، بحران هویت دارد. همه او را با نام حسن میشناسند، همه او را با حسن مقایسه میکنند و همه به خاطر حسن او را دوست دارند. حسین میخواهد از حسن فرار کند اما نمیتواند. همه چیز از دوران کودکی، او را به حسن پیوند داده است. حسین به دنبال این است که هویت خود را پیدا کند نه هویتی تحمیل شده که همان حسن است. در این جدال او حسن و هرچه که به حسن وابسته است را انکار میکند. به همین دلیل به خالهاش سر نمیزند، به همین دلیل وقتی پیرمرد قناتی از او میپرسد که برادر حسن است با اخم پاسخ میدهد، به همین دلیل نمیخواهد به روستای خالهاش که رنگ و بوی حسن را میدهد برود.
حسین نیز برادر و ریشۀ خود را انکار میکند، همانطور که ماریا ریشه و ملیت و وطن خود را انکار میکند و در این میان این دوشخصیت که هر دو با بحران هویت مواجه هستند، جذب یکدیگر میشوند. اگرچه در آغاز با یکدیگر سازش ندارند و دعوا میکنند اما در ادامه ماریا برای سخن گفتن با حسین –که یک کلمه انگلیسی بلد نیست- مجبور میشود از زبان مادریاش استفاده کند. حسین نیز به خاطر ماریا و شوهرش پیش خالهاش برمیگردد. وقتی ماریا از او دربارۀ خاله و حسن میپرسد او داستان زندگیاش را برای ماریا تعریف میکند و اینگونه از انکار آن دست برداشته و نگاهی دوباره به زندگی و هویتاش میاندازد. در این میان حسین چندبار ماریا را به صورت اصطلاحی مادر صدا میزند و این ماریا را باز هم به ریشه و اصل خود برمیگرداند.
ماریا با آشنایی بیشتر با ایران و رسوم آن، با به یاد آوردن زبان مادری و با اندیشیدن در مورد وطنش، کمکم هویت خود را بازمییابد و با تماس با دخترخالهاش این هویت را به رسمیت میشناسد. حسین نیز با مواجهۀ مستقیم با خاله و برادرش او را الگوی مناسبی در زندگی میبیند و این بار خود تصمیم میگیرد مانند برادرش باشد.
نکتهای که در هویتپذیری حسین اهمیت دارد روش تربیتی او برای این هویتپذیری است. حسین با روش الگوگیری از برادر شهیدش، هویت خود را کمکم بازمییابد و هدف و منش خود را در زندگی پیدا میکند. با این تغییرات هویتی، در پایان فیلم با ماریایی مواجه میشویم که بر عکس محافظهکاری آغاز فیلم، بسیار جسور میشود و با حسینی که بسیار خوشاخلاق است و سعی میکند ویژگیهای اخلاقی مثبت در خود ایجاد کند. در اینجا تنها مرتضی است که همان آدم است. مرتضی به این تغییرات نگاه میکند و نمیفهمد که چه اتفاقی افتاده است. او گیج و سردرگم دنبال دیگران میآید و با شگفت با افرادی همراه میشود که هویت خود را بازیافتهاند.
Sorry. No data so far.