اولین گناه من، به دنیا آمدن بود، نقل میكنند من زیر درخت بید مجنونی در كنار رودخانه به دنیا آمدهام، شاید باد لیلا به مادرم خورده بود، شاید پدرم فراموش كرده بود عینكش را همراه ببرد كه من در آغوشش بودم.
پدرم هر روز صبح زود مرا برای حمام بیدار میكرد. در میان مه و هجوم سگهای گرسنه به كلّهپاچه فروشی وسط شهر میرسیدیم، بعد من مثل كره اسبی شاد كه در هوای چمنزار شناور شده استـ به بازی بوكس، یعنی ورزش مورد علاقهام، میپرداختم.
از قضا در همین روزها دست تقدیر چنین اقتضا كرد كه من صاحب یك جفت دَمبِل شوم امیدوارم با دُنبل اشتباه نشود و به ورزش پرورش اندام، آن هم برای مقابله با شلاق معلمان یا كتك احتمالی پدرم، پرداختم.
شغل شریف من بیكاری بود، از فرط بیكاری به دیوان سعدی روی آوردم بعد شاعر بعدی، خوشبختانه تا دلتان بخواهد در خانة ما پارچة قوارة باباطاهر عریان، كوزة خیام، خیك خاقانی، مجمع مولانا و شیرینیهای خوشمزة حافظ در كلام پیدا میشد البته من صبحها معمولاً یك دور مثنوی و یك لیوان غزل میخوردم. من دلم نمیخواست با كسی بازی كنم بنابراین بازیگر نشدم، خیلی به نقاشی علاقه داشتم اما وقت كشیدن ابروی یار دستم میلرزید، یك دو دانگ آواز از املاك اجدادیام بود كه آن را هم همراه با بالاخانه به اجاره دادم.
آه چه تابستانهای پر از مگسی، باید چادر نماز روی سر میكشیدی، تا چرتت ببرد، مادرم معمولاً زیر چكههای كولر میخوابید، پدرم با تمام بودنش به بالش تكیه میداد، من سعی داشتم با صدای دلكش، مگسها را بزنم، اما برعكس مگسها مرا میزدند، آنها از مچ دست تا پشت گردن مرا وحشیانه گاز میگرفتند و با سرعت تمام به سمت موهایم میراندند.
اولین باری كه شعر را شناختم روبهرو شدن با یك شاخه شكوفة صورتی شكوفه آویخته از دیوار همسایه بود، البته من اولین شعرم را در شش ماهگی گفتم: یادم میآید وقتی مادرم برای چند دقیقه مرا تنها گذاشته بود تا به رختهای روی بند سلامی دوباره كند من در قالب یك شعر آزاد كه ترجیح آن «وع»، «وع» بود احساسات خودم را بیان كردم و مادرم به همین خاطر به من یك آبنبات قرمز كشدار هدیه كرد. من از همان زمان به اهمیت فرمالیسم پی بردم، البته اگر فرچة فرمالیته را بیخودی بر روی دیوار فرمالیسم نكشیم و هی این و آن را متهم نكنیم كه «اسیر فرم شده است»! و در قالبِ قالب، فرو رفته است»! «حیف از این استعدادی كه در چنبرة الفاظ گیر افتاده است» و عناوینی از این قبیله كه من از رئیس آنان نام نمیبرم.
فرمالیسم هر چه نباشد برای خودش یك فُرم است، شما میگویید شعرهای خوشفرمتری هم وجود دارند؛ حرفی نیست بدون آرایش لفظی و با رعایت حجاب معانی حرفهایشان را بزنند، قصد ما از ادای كلمة فرمالیسم ایجاد نوعی فرمالیسم در روان ناخودآگاه شاعران است كه به محض شنیدن شعری كه به مزاجشان خوش نمیآید دستشویی را بهانه میكنند و از كنارة مجلس یكسر به بنز شیك كلاسیكشان سوار میشوند و بین راه هر چه لیچار در خاطر دارند نثار نوگرایی و نونواگر میكنند و اخ تُف:
آه پشت فرمانِ فرمالیسم ماندهام، آینة فرد بغلیام شكسته است دارد، از پیشانی ماشین ریشتراشیام خون یك خاطره میریزد، هر چه ساسات احساساتم را میكشم موتور تخیلم استارت نمیخورد، شاید پیلهای الكتریكیام تشنه باشند، شاید یك میخ بازمانده از فرار مظنونان لاستیك اسكولاستیكم را پنجر كردهاند.
پایین میروم و كاپوت تاركوفسكیام را بالا میزنم، نخ پاراجانفش لای دوز آپارات آیزنشتاین گیر كرده است، موتور تخیلم سالم است فقط نیاز به یك تكان عاطفی دارد.
نگاه میكنم آمپر آمپریسم بالا زده است، حتی یك جرعه یون منفی برای ایجاد نشاط در باك بیباكیام ندارم، تنها قرص مسكنِ ماه روی سرم خودنمایی میكند، باز هم هیچكاكوار به باتریها خیره میشوم شاید سیم دلهرة آنها قطع شده باشد با تأسف به موتور سوختة تخصّصم نگاه میكنم: آه شمع ماشین سوخته است، پروانة ماشین نمیگردد، عجب چمن بیشمع و پروانهای! باید پیاده به خانه برگردم.
و سوتزنان به مناظر اطراف خیره شوم، دم صبح است؛ آن سوی رودخانه ماهیگیران بساط خود را برمیچینند، احساس میكنم از دور، آغلی خاموش مرا صدا میكند.
آه چه لانگ شات لحظهها زیباست و حتی كلوز بر روی یك تكه چوب كه پیراهن را بر آن آویختهاند، مدیوم پیشانی این زن، زیباست، اما شات شوت بودنش از دیالوگ، آدم را به خنده وا میدارد.
كمی آن سوی رودخانه رسیدهام و هوای جویام نامساعد است، هر لحظه ممكن است باران شعر ببارد و من خیس شوم، هر آن ممكن است گسلههای آتشفشان دهان باز كنند، هر ثانیه امكان دارد بمبی ساعتی زیر میز ما كار گذاشته باشند.
به آشپزخانه برمیگردم و كارد را برمیدارم برای قطعهقطعه كردن سوسیسها، بیرحمانه یك تن ماهی را روی گاز میزنم، هنوز گوارش احساس من باقیست سعی میكنم خاطرههای فردا را مرور كنم، سعی میكنم به هر ترتیبی از خودم در بیایم و خودم را مثل یك موتورسوار جوان به جدول بیخیالی بزنم.
پریروز در راه، با میمونی مواجه شدم مرا به یاد خدا بیامرز داروین انداخت، داشتم به شاخههای تكامل فكر میكردم كه دیدم از وسط نیزارها دختری روستایی صبح زود خود را به درخت تمشك رسانده است و لابد دارد شیشة مربای مادرش را برای فردای زمستان پر میكند.
آخ شاخ گوزنی در درختها گیر كرده است و نه میتوانم درخت را اره كنم نه قسمتی از شاخش را. میدانید من اساساً اره به همراه نداشتم، چرا چند قدم پایینتر مقداری خاك اره از كار كارگران فصلی باقی مانده بود.
با حسرت از جناب گوزن خداحافظی میكنم و با احتیاط یك خرگوش در برف به راه میافتم. راستی اگر بروم خانه و «او» نباشد چه كنم؟ دیدی چطوری توی عاشقا سكه یك پولم كرد. دیدی به عهدی كه برای نشكستن بسته بودیم، پشت كرد. به همة خاطرههای خوب، همة عكسهایی كه با هم در سطح آب گرفتیم، همه قدمهایی كه در زیر نارونها و همه قسمهایی كه زیر درخت یاس خوردیم پشت كرده و مثل جادهای به مبدأ خود عزیمت نمود.
راستی من چه كردهام كه رئیس اداره اینقدر عصبانی است، مثل اینكه از دیركرد منشی دلخواهش دلخور است، یا چكش برگشت خورده، یا چاه نفتش آتش گرفته، یا عمهاش در كانادا فوت كرده، یا سهام شركت پپسیاش دیر پرداخت شده یا كشتی خاطراتش در دریای تفكر غرق شده.
نكند عموی پیرمردش كه شاعر هم بوده سكتة ملیح كرده باشد، نكند خواهر وسطیاش كه اخیراً صلة رحم او را درآورده بودند و به كلیة اقوام پیوند زدند طوری شده باشد.
شاید هیچ هم نیست، فقط یادش رفته حَبِّ صبحگاهیاش را به همراه بیاورد و الان دكور صورتش به كلی دفرمه شده است.
در همین اثنا زنگ، در را زد. من به طور ناخودآگاه دچار یك زلزلة هشت میلیمتری شدم، دلم میخواست هر آن پردة سن كنار رود و هنرپیشة محبوب من «پاچولینا دامان» به روی صحنه بیاید. و همة تماشاگران برای دیدنش كف كنند، آن گاه فرو ریختن آبشار موسیقی، آرشهای كه گاه از شرق اشراق آدمی آغاز میكند و در غروب یك خاطرة سرخ پایان میپذیرد.
صدای فرشتگانی كه آواز میخوانند، صدای مرغانی كه تسبیح میگویند، صدا یا مجیر جیرجیركها! صدای خروسانی كه اذان سپیده میگویند، صدای سپیداری كه با هر وزش باد چونان عروس سپیدپوش قامت خود را بر ما مینمایاند و ناگهان در پارچة سبز برگهای آفتابیاش پنهان میشود.
صدای مادرم كه مرا به چای دعوت میكند، صدای همسایه كه دارد برقكار محل را در مورد سیمكشی سالم ساختمانش مجاب میكند، صدای چكههای آب از شیر، صدای باز شدن یك غنچه، صدای بازگشتن یك لَكلَك به آشیانه، صدای حواصیلی كه در كنار بركه، جفت تشنهاش را صدا میكند.
آه چقدر دلم برای لبهای یك غنچه تنگ شده است! چقدر دلم میخواهد بروم لب رودخانه و هرگز بازنگردم، چقدر دلم برای ماهیانی كه به محض دیدن من از آب میجهیدند، برای قورباغههایی كه كنسرت دستهجمعی راه میانداختند، برای كلاغهایی كه دستهدسته از مزرعه باز میگشتند.
آه چه شب مقدسی بود آن شب كه شبدرها درآمدند و صدای زنگیانه دست زنان روستایی برخاست. آنسان كه برای اولین بار چند اصله آفتابگردان، نماز جماعت خورشیدِ را رسماً در برابر چشم دهقانان برگزار میكردند.
من برای اولین باری كه دریا را دیدم به یاد پریان افتادم، بعد وقتی به دریا دقت كردم قوّة قطره بودنم به حركت افتاد. من مسیر مرغابیان مهاجر را بارها با چشم غیر مسلح تعقیب كردم، آنها هدفی جز صلح با صدفها و همزیستی مسالمتآمیز با مردابها ندارند.
ای كاش میتوانستم عكس این عمل را بگیرم، دوربینم دیگر نزدیكبین شده است، عدسیاش به زحمت عمل میآید، میدانید عدسی غذای اصلی عكاسان است یك عكاس حرفهای همواره عدسپلوی خودش را بر كولهپشتی خاطراتش حمل میكند. ذوق یك عكاس هنگام ثبت عشقبازی درناها كم از كیف یك شكارچی در از پایین انداختن یك اردك نیست. متأسفانه عكاسها به رغم میلشان گاهی از منظرة فرو افتادن اردكها هم عكس میگیرند.
كار دنیا برعكس است، عكس یعنی زیباترین چهرة یك پدیده، عكاس كاشف كوه زیباییهاست، او میتواند یك شقایق را چنان در چشمان یك دخترك كولی به تصویر بكشد كه همه جهانیان در لحظات تنهایی خود به خاطر خودكشی دستهجمعی نهنگها، اشك بریزند.
نمیدانم، چرا سگها اخیراً دست به خودكشی دستهجمعی میزنند، حتی خبر دارم بسیاری از حیوانات به خاطر اینكه مبادا پوستشان به كفش مادام كوریهای معاصر تبدیل شود اصولاً از تخمگذاری صرفنظر میكنند.
اینها فكر میكنند كه الاغها خرند، اینها به سرشان زده كه میمونها را احمق فرض میكنند، گرگها هم بیگناهاند، اگر گرگها نباشند ماهتاب یك درة قدیمی بیرنگ به نظر میآید.
ما باید از میان گرگها غذای بچههایمان را تأمین كنیم، گرگهایی كه با صورتك روباه پشت باجهها منتظر قبض روح ما نشستهاند، گرگهای مادهای كه نیشهایشان تنها برای اتاق خواب باز میشود.
گرگهایی كه پوست روباهها را از پشم برهها پر میكنند تا بگویند در جنگلِ ما صنایعِ دستی وجود دارد، گرگهایی كه با چشمهای میشی با آدمها سخن میگویند: گرگهای پشت صحنة تئاتر، كه از نمایش احساسات انسانی بیزارند و تنها و تنها برای تنها و اندامها به روی صحنه میروند.
كارگردانهایی كه حتی نسبت به فیلمنامه هم تعهد ندارند وای به حال مردم، كارگردانهایی كه نمیتوانند هنگام زندگی كردن با مردم فیلم بسازند، كارگردانهایی كه مردم را فیلم كردهاند.
مردیكه میگوید نمیدانید چه سخت بود هلیشاتِ آن دره كه از بین آن نیروهای نخودی حركت میكرد، مرد كتابی: تو اگر كارگردانی برو و تاریخ بشری را هلیشات كن هالو!
همه برای هلیشات هلهله میكنند و نمیدانند برای چه؟ برای آنان هلیشات هلیكوپتری است كه تنها هنرپیشگان را از روی پلهای رو به ویرانی نجات میدهد، در حالی كه هلیشاپ میتواند در معنای وسیعتری یعنی به دست تاریخ بشری و لانگشات پیشینة جهان تبدیل شود.
آه! چقدر دلم میخواهد بنشینم و برای خودم گلدوزی كنم، چقدر میخواهم تنها باشم و آواز بخوانم، چقدر دلم میخواهد با اولین برف پاییزی به كوه میرفتم و با اولین باران بهاری به دشت باز میگشتم.
چقدر دلم میخواهد بنشینم و زیباترین منظرههای جهان را تصور كنم. مثلاً یك قایق بادبانی را كه مثل قویی مغرور در شط آبی یك نگاه یا دریاچة سبز یك چشم شناور است.
چقدر دلم میخواست آن روز چقدر دلم بخواهد همه چیزهای خوب را، بازی با برف را بوییدن گلها را، راه رفتن در مسیر كاجها، تفكر در قلمرو اندوه، تماشا در دامنة غروب، طلوع خورشیدی تازه از افقی نوین.
نشستن و به گشایش پنجرهها گوش دادن به صدای رختهایی كه لحظاتی بعد بر بند آویزان میشوند، فكر اینكه مبادا تابة دل همسایه سوخته باشد، یا احساسات یك گل سرخ در باغچه توسط یك كودك نادان جریحهدار شود.
كارگردان عزیز! شما كه چرخ جهان را میگردانید، فكر كنید كه چرخ اصلی جهان را كه میگرداند. من از فلاسفه نومیدم و میترسم اگر چرخ جهان را به دست آنان بدهیم لنگ خواهد شد.
ممكن است فلاسفه در جواب بگویند چرخ جهان همیشه در دست تیمور لنگ بود. اساساً من این سخن را از نظر فلسفی میپذیرم. اما میگویم این آقایان فلاسفه چقدر در لنگ كردن یا رفع لنگ كردن از تیمور تاریخ پرداختهاند؟ نمیدانم…
بروید گردن هگل را بگیرید و از او بپرسید آخه! بچه زیگفرید! بهترین طرز حكومت جهان حكومت پروسه و بلافاصله هم به او بفهمانید كه او اگر در روس به دنیا میآمد نتیجة تمامی تحقیقات فلسفی او این میشد كه بهترین طرز حكومت، حكومت روسه نه پروس…
من از بیخیالی فلاسفه بدم میآید، احساس میكنم آنان اخیراً به توجیهگران امور مستحدثه در جهان تبدیل شدهاند نه تبدیلكنندة آن.
اینهمه راجع به كانت میگویند، خدا رحمت كند مرحوم میر دكارت را، او حداقل اگر در وجود خود شك كرد و بالتبع ما نیز در وجود شك كردیم رفتهرفته به این نقطه رسیدیم كه خود دكارت خوابش را هم نمیدید. راستی این كسی كه نظریة شكاكیت را ارائه میكند كیست؟ دكارت است؟ اگر دكارت است خود دكارت است یا غیر او، و اگر این دكارت صاحب این نظریه باشد مبادا خود دكارت نباشد!
راستش را بخواهید من از آن روزهای اول مشكوك بودم كه این دكارتِ شكاك، خود او نباشد، وقتی در خود دكارت شك كردم تازه به یقین رسیدم كه خود واحدی به نام دكارت در مورد خودش شك كرده است، خدا روحش را با ارشمیدس شستوشو دهد، چقدر دكارتِ شكاك، در شكاكیت، شك ایجاد كرده است! دمش ولرم، معلوم است در فلسفه آدم یالاندهای نبوده است.
در مورد كانت هم خیلی ناراحت نیستم، فقط وقتی به یاد عقل نظری و عقل عملی او میافتم و در بسیاری مواقع نه تنها قوانین آن را تصور بلكه تصدیق میكنم ولی نمیدانم تا حالا چرا روی هیچ چرخدنده یا ارّهمویی یا آبكش پلاستیكی ندیدهام نوشته باشند: ساخته شده بر اساس عقل نظری كانت…
من دوست دارم فیلسوفان راجع به همه چیز اظهار نظر كنند، نمیخواهم صرفاً نقش گوجهفرنگی را در عالم هستی بررسی كنند، بلكه در مورد قیمت آن هم حساس باشند، یك فیلسوف به این جهان نیامده است كه صرفاً در افكار خود غوطهور باشد، او البته باید در احساسات دیگران نیز از جهان غوطهور گردد، ملاحظه فرمودهاید كه فیلسوفی، نوعی غواصّیِ دنیاهای رنگارنگ دیگران نیز هست. اما من از فیلسوفانی كه گوشه عزلت گرفته و شمشیرِ تنهایی را در دست گرفته تا دیگران را از خود بازدارند، سؤال میكنم آیا غوطهور شدن در جهان با غوطهور شدن در افكار آدمیان متفاوت است؟ اگر متفاوت نیست پس افكار انسانها بیشمار و بیاندازهاند. یكی از افكار آدمیان ترس از قبض برق و آب و تلفن است، یكی از دلهرههای دائمی انسان، ترس از ملاقات ناگهانی با مرگ در یك كوچة خلوت، یا فرو رفتن در كام آن در یك محلّة بزرگ است.
و مگر نباید فیلسوفان افكار آدمیان را ارزیابی كنند و علاوه بر ترسیم اندازههای جهان / آن انسان را كه خود از زمرة آناناند به حساب آورند.
یك فیلسوف نمیتواند در مقابل تورم احساسات ضد بشری بیتفاوت باشد، یك فیلسوف واقعی دوست دارد غذایش را بین همة آدمیان تقسیم كند، این اندیشة غارنشینانهای است اما اندیشة غارنشینانهای كه افلاطون در آن اقامت دارد.
فیلسوف باید بر كار فیزیك نظارت داشته باشد، جزر و مد دریاها را ولو به صورت شاعرانه در محاسبات جهانی و مناسبات انسانی منظور كند، خود را از تنش تنه زدن قدرتها به بهانة اینكه این فلسفه نیست، سیاست است برهاند و بداند كه همانگونه كه فلسفه به ارزیابی كلی از جهان به عنوان كار اصلی خود نگاه میكند سیاست نیز نوعی ارزیابی افكار انسانهاست.
انسانها، تنها موجودات متفكر جهان، نمیگویم مارها موقعیت خود را در مقابل حریف محاسبه نمیكنند، نمیگویم عدسی هزار شبكة چشم مگسها از ما انسانها كارآمدتر نیست، من حتی منكر رؤیاهای پرندگان نیز نیستم، حتی بسیاری مواقع شاهد مراسم عزا یا خواستگاری گربهها هم بودهام، ادعا نمیكنم كه زنبورها كرند و خیلی از فیلها گوش ندارند و دیوارها نیز موش آن هم مجهز به تلفن همراه دارند ـ اما میگویم اگر تمام اینها تقصیر فیلسوف نباشد، كار بر جایماندة فیلسوف است، فیلسوف اسمش با خودش است: فیل سوف؛ چنین جانور عظیم الفكری میتواند جهان را دگرگون كند. من معتقدم این فیلسوفان بودند كه اولین دیوار جهان را با دینامیت در هم كوفتند، بیچاره به اسم دانشمندان در رفت..
نه! نه! مرجع قانونی یك دانشمند یك فیلسوف است و این فیلسوفان هستند كه میتوانند به طور همزمان چراغ سبز و قرمز به سیاستمداران و دانشمندان جهان نشان دهند. حالا عزیزم، تنهایی به من رو آورده است! نمیتوانم به ضرب هیچ شمشیری راه ورود خیالت را ببندم! درها را بستهام دریچهها را كیپ كردهام، اما خیال تو از گلفروشیهای قالی گرفته تا آیینهای كه در آن صورت خود را اصلاح میكنم بر میخیزد.
گاهی به خواب فرو میروم در حالی كه كاسة فلزی سر من هنوز بیرون از آب است آن وقت كه صبح میشود، آن وقت كه صدای كارگران مجاور بلند میشود آن وقت كه جویندگان مس و نقره و خریداران یخچال ورود رسمی خود را با بلندگو به كوچه اعلام میكنند، به یاد تو میافتم.
میدانی تو تخیل رنگین مرا لكهدار كردی! تو آدرس اندوه مرا به هر خویش و بیگانه دادی آیا به تو نگفتم جوانی مثل یك ترم دانشگاهی تمام میشود. نگفتم زندگی را نباید فلّهای گرفت، و باید با لحظهلحظة لحظهها نفس كشید؟
اون روزهای اول حتی یادت نبود روسریات را خوب ببندی، سعی میكردی خودت رو به از خودبیگانگی بزنی! اول گفتی ماهواره گفتم به روی چشم الكترونیكم، اما تو به ماهواره بسنده نكردی و عین مثل طالبانی كه خیلی طالبی را دوست دارند به نوارهای بهداشتی مبتذل رو آوردی:
آن ترانههای كثیفی كه آدم را به یاد مطربخانهها و اهالی محلّة عیش میانداخت و جالب این بود كه تو با این وز وزهای پاپ یا زنجمورههای بازمانده از روزگار لالهزار گریه میكردی!
حالا لالهزار سابق مرده است، لالهزار شهیدان برپاست، دست از این آستین آستیكمات خود بكش! این لباس خواب را كه با آن به خیابان میپری به آب بسپار و برهنگی خود را در هالهای از نور بپوشان!
آن وقت ببین سپیدهدم چقدر حال میدهد، ملاقات اتفاقی با گرازها در كوه چقدر مفرح است، آن وقت تازه به عنوان ماهیگیر در صید دستهجمعی انسانها شركت خواهی كرد و به ملكوت خود باز خواهی گشت.
پس ای انسانها! اسباب آتش خود را فراهم نكنید! و پیشینة تاریخی خود را به یاد بیاورید كه از گل بدبویی است!
ای شیفتگان خداوند، ثروت خود را در راه خداوند خرج كنید و بیمناك مباشید كه گشایندة غیبی در كنار شماست!
ای تسلیمشدگان پروردگار! هنگامی كه مهمانان به شما روی آوردند، تخت نیكو و استراحتگاه امن از برای آنان برقرار كنید كه این تسكیندهندة قلب آفریدگار شماست! زیرا پروردگار آفریدة خود را دوست دارد و از آفرینندگان حفاظت میكند.
دوشنبه 15 مارس 10 | 13:45
فلاسفه و قیمت گوجه فرنگی!
اینها فكر میكنند كه الاغها خرند… گرگها هم بیگناهاند، اگر گرگها نباشند ماهتاب یك دره قدیمی بیرنگ به نظر میآید… كارگردانهایی كه حتی نسبت به فیلمنامه هم تعهد ندارند وای به حال مردم، كارگردانهایی كه نمیتوانند هنگام زندگی كردن با مردم فیلم بسازند، كارگردانهایی كه مردم را فیلم كردهاند…راستش را بخواهید من از آن روزهای اول مشكوك بودم كه این دكارتِ شكاك، خود او نباشد، وقتی در خود دكارت شك كردم تازه به یقین رسیدم كه خود واحدی به نام دكارت در مورد خودش شك كرده است
اخرین اخبار
- افزایش محدودیتهای متا بر انتشار اطلاعات پیش از انتخابات آمریکا
- معرفی ۵ بازی آنلاین موبایل در سال ۲۰۱۹
- معرفی ۵ بازی برتر در زمینهی دعوای دسته جمعی برای موبایل
- تنوع هتل و هتل آپارتمان برای رزرو در مشهد مقدس
- باورهای غلط درباره دندانپزشکی زیبایی
- یک هدیه تبلیغاتی از جنس آرامش و لذت !!
- ترفندهای کاربردی برای تعمیر یخچال و فریزر
- چرا خرید نهال به صورت آنلاین شامل تخفیف می شود ؟
- ۱۰ توصیه برای بهینه سازی مطالب سایت مانند یک سئوکار حرفهای
- زیباکنار به سمت ویلاهای پیش ساخته میرود
- تو رو خدا لختتر نشو!
- جعبه پیتزا و درآمد خوب فعالان این حوزه
- در مورد لکسوس NX چه میدانید؟
- سویق خوب از کجا بخریم؟
- بررسی چند بانک برتر تست ریاضی تجربی
- معرفی انواع لایت باکس تبلیغاتی
- چرا باید شارژ آپارتمان پرداخت کنیم؟
- ۸ مزیت خرید هاست حرفه ای برای کسب و کار شما
- اهمیت استفاده از تریلی تراکتور
- مجتمع فنی تهران نمایندگی انقلاب
پربازدیدترین
Sorry. No data so far.
Sorry. No data so far.