حبیب غافل- صفورا، صبح کله سحر که از خواب بیدار میشود توی جایش مینشیند. به شکل عجیبی هیچ عجلهای برای رفتن ندارد. کمی پرده را کنار میزند و به شهری که هنوز لحاف شب را کنار نزده نگاه میکند. یکبار خیلی سریع روزی را که هنوز شروع نشده به یاد میآورد!: گذاشتن پرستو جلوی مهد، بعد ایستگاه اتوبوس. هوای دم کرده و نفس آلود بخش زنها. صدای گریهٔ چند نوزاد. چندین بار چرت کوتاه و استرس جا ماندن از ایستگاه محل کار. یک اتاق کار کوچک و سه خط تلفن رنگ و رو رفته. اشغال هر سه خط؛ همزمان! هماهنگی با صدابردارها، تصویربردارها، سوییچرها و…، بعد شنیدن اعتراض آنها، بعد پاسخ دادن به اعتراضها، بعد بالا گرفتن بحثها، بعد بالا رفتن فشار خون، بعد به هم ریختن سیستم اعصاب، بعد آرام شدن فضا با میانجیگری چند همکار و بعد نماز و نهار رژیمی به اندازه یک کف دست، بعد تحمل نگاه هیز آن مردکه، بعد دوباره ادامهٔ هماهنگیها و پر کردن فرمهای آفیش روزانه و ثبت کامپیوتری و نزدیک غروب گزارش به رئیس و تحمل نق و نوقهای رئیس و بیرون زدن از شبکه و دوباره اتوبوس و هوای دم کرده و نفس آلود و بعد خانه!
صفورا خسته است. بیش از آن چیزی که فکر میکند خسته است و دیگر نمیتواند خودش را گول بزند. پرده را رها میکند و به نفسهای آرام پرستو خیره میشود. ده دقیقه گذشته است و صفورا از جایش تکان نخورده است. هر روز این موقع لباسهایشان را هم پوشیده بودند. صفورا به پاهای چاقش دستور حرکت میدهد اما پاها تکان نمیخورند. تلفنها از هشت شروع میشود و اگر فقط چند دقیقه دیر برسد اعتراضها یکی یکی سر بلند میکنند و همه چیز از همان اول صبح به هم میریزد اما صفورا حال خوبی ندارد. انگار چهار وزنهٔ سنگین به دست و پاهایش بسته باشند نمیتواند از تخت کنده شود. تمام قوایش را به کار میگیرد که بتواند بلند شود اما بیفایده است. یک سال است بدون وقفه دارد میرود و میآید و به خودش اجازهٔ فکر کردن نمیدهد.
آرام دراز میکشد توی جایش و به خال سیاه روی سقف نگاه میکند. حالش از بهزاد به هم میخورد. بهزاد این نقطه را کشیده بود که با خیره شدن به آن خوابش ببرد. چند بار تصمیم گرفته این نقطهٔ سیاه را پاک کند اما هر باربه دلیلی فراموشش میشود.
پرستو میگوید: «مامان دیر شد بدبخت شدیم!»
از تیغههای طلایی رنگی که لابه لای موهای شانه نخوردهٔ پرستو موج میزند میشود فهمید ساعت از هشت گذشته است. صفورا پرستو را بغل میکند و لحاف را روی هر دوشان میکشد. «امروز نمیرم مامان جان! تو هم نمیری مهد!»
«راست میگی مامان؟! بگو به خدا؟!»
به خدا!»
«آخ جونِ» غلیظی میگوید و دو دستش را حلقه میکند دور کمر صفورا. صفورا مینویسد: «آقای مرادی! من امروز حالم خوب نیست. نمیآیم!» و پیام را میفرستد. با خودش فکر میکند حالا مردکه میخواهد ادای دلسوزها را دربیاورد و هی پیغام دهد و خودش را وسط بیندازد! بلافاصله گوشی را خاموش میکند و میاندازد زیر تخت.
هر دو تا 9 میخوابند. صفورا زودتر بلند میشود. صبحانهٔ مفصلی آماده میکند و برای پرستو آب پرتقال میگیرد. سر میز صبحانه صفورا خبر خوشی به پرستو میدهد. پرستو باورش نمیشود. آخرین خاطرهای که پرستو از استخر دارد خیلی گنگ است. یک فضای آبی شفاف و حجم باورنکردنی آب و یک تیوب گرد رنگی رنگی! پرستو به سرعت حاضر میشود.
سالن استخر همهمه است. پرستو دماغش را میگیرد و سرش را میکند زیر آب. سه ثانیه بعد بالا میآید و سرفه میکند. تند تند چشمش را میمالد و آب تف میکند! صفورا میخندد. «همه ش سه ثانیه تنبل؟»
پرستو که هنوز دارد آب روی چشمهایش را میگیرد بلند بلند میگوید: «حالا نوبت توئه. زود باش زودباش زودباش…» صفورا نفس میگیرد و آرام سرش را میکند زیر آب. اول سکوت است. یک سکوت دلنشین دوست داشتنی. صفورا میخواهد به هیچ چیز فکر نکند. سعی میکند مغزش را خالی کند. دستش را گرفته به نردبان پلههای استخر که بالا نیاید. صدای هورهٔ آب توی سرش میپیچد و رفته رفته کش میآید و کش میآید و ناگهان تبدیل میشود به یک زنگ ممتد تلفن… زنگ پشت زنگ. آقای مرادی. حرف. اضافه کار. ناهار رژیمی. بن خواربار. سرگیجه. امور مالی. مساعدت. آفیش. هوای دم کرده اتوبوس. زنگ. زنگ. زنگ…
بالا میآید و نفس نفس میزند. نفسش به سختی بالا میآید. پرستو داد میکشد: «هوراااااااا…. آفففرین مامان خوبم!. یک دقه شد…»!
توی شهرِ کتاب صفورا دو اسکناس دو هزار تومانی به پرستو میدهد و میگوید: «هر چی میخری بیشتر از این نشود!» پرستو نیم نگاهی به اسباب بازیهای ته سالن میاندازد و میگوید: «مامان میدونی من دیگه اسباب بازی دوست ندارم؟!» صفورا نگاهی به چشمهای آبی رنگ پرستو میاندازد. عجیب دارد شبیه بهزاد میشود. ناگهان ته وجودش از پرستو میترسد!: «آره مامان جان! تو دیگه بزرگ شدی و میدونم که فقط کتاب دوست داری!»
پرستو از کنار قفسههای کتاب راه میافتد و با دقت سعی دارد روی جلد کتابها را بخواند. صفورا به زن و مردی نگاه میکند که دارند برای بچهشان اسباب بازی میخرند. مرد چاق است و زن لاغر. حس تنفر به یکباره مثل آتش به جانش میافتد. مگر بهزاد نگفته بود همینطوری چاق دوستت دارم؟! گفته بود قلقلیِ من! گفته بود توپِ نمکی! اشی مشی!… و آن آخریها یک جوری که صفورا را بسوزاند گفته بود هی پنگوئن! گفته بود خرسی! دمبه جان! لَمبری! لمبری… لمبری.. دوباره داشت به هم میریخت. یک کتاب شعر بر می دارد. نیت میکند و باز میکند:
ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیدهای؟
صفورا کتاب را میبندد و فکر میکند آدم کوچک، کوچک است و نمیشود انتظاری جز این داشت. صفورا فکر میکند آدمی که بخواهد برود میرود. آدمی که قرار است خسته شود خسته میشود. آدمی که قرار است دلش بزند دیر یا زود دلش میزند. سعی میکند خودش را آرام کند. مدت هاست یاد گرفته است با خودش مهربان باشد. پرستو کتاب را میگیرد جلوی صورت صفورا: «سفر به اعماق زمین!»
ناهار را در یک رستوران ایتالیایی میخورند. پرستو خاطرهٔ دوری از این رستوران دارد اما مزهٔ غذا و شکل غذا هنوز در خاطرش مانده. به همین خاطر وقتی صفورا از او نظر میخواهد اصرار میکند بیایند این رستوران. عاقبت صفورا با ترس و لرز قبول میکند. رستوران، نزدیک محل کار صفوراست و صفورا نگران است که دیده شود. به همین خاطر یک میز کوچک دونفره در انتهای رستوران را انتخاب میکند و خودش رو به دیوار مینشیند! پرستو میگوید از همان کِرمهای خوشمزه میخواهد! صفورا یک پاستای مرغ سفارش میدهد و یک سالاد فصل هم برای خودش. پرستو یکی یکی کرمها را میغلتاند توی سس و با ولع خاصی به دهان میگذارد. صفورا با دقت به غذا خوردن دخترش نگاه میکند. پرستو چنگال را توی یکی از کرمها فرو میکند و به سمت دهان صفورا پرواز میدهد. «مامان دهنتو باز کن هواپیما اومد!»
صفورا خندهاش میگیرد و دهانش را باز میکند. کرم توی دهن صفورا ناپدید میشود. صفورا به نشانهٔ خوشمزگی بیش از حد کرم چشمانش را میبندد و سرش را تکان میدهد و نزدیک است بیهوش شود! پرستو از این حرکت صفورا خوشش میآید و خندهاش میگیرد و یک کرم دیگر را پرواز میدهد! صفورا همانطور که چشمانش بسته است و مثلن حال حرف زدن ندارد میگوید: «مااامااان رژیییمه..». پرستو همچنان اصرار میکند اما صفورا ناگهان دچار اضطراب میشود. کرم را قورت میدهد و با ترس بر می گردد پشت سرش را خوب نگاه میکند. هیچ آدم آشنایی نمیبیند. نفس راحتی میکشد.
شب، پرستو توی اتوبوس خوابش میبرد. توی شهربازی حسابی ورجه وورجه کرده بود و همین که صفورا یک صندلی خالی پیدا میکند و مینشیند، پرستو توی بغلش خوابش میبرد. نفس پرستو به پشت گوش صفورا میخورد و حس خوبی ایجاد میکرد. خیلی وقت است که پرستو توی بغل صفورا خوابش نبرده است. صفورا وقتی میرسد خانه فقط فرصت دارد شام مختصری درست کند و دوتایی بخورند و بخوابند. جمعهها هم آنقدر کار خانه تلنبار میشود که فرصتی برای پرستو باقی نمیماند. صفورا هم خسته است. دلش میخواهد چشمانش را روی هم بگذارد و به ایستگاه که رسیدند یک نفر بیاید و آنها را بیدار کند و بگوید: «خانم رسیدید پیاده شید!» اما از بس از ایستگاه رد شده است جرات ندارد پلک روی هم بگذارد. صفورا از پشت شیشهٔ لک گرفتهٔ اتوبوس به آدمهای توی خیابان نگاه میکند. آخرهای سال است و خیابانها کم کم دارد جنب و جوش میگیرد.
صفورا پرستو را آرام توی جایش میخواباند. فقط کاپشن و جورابش را در میآورد. بعد میرود توی آشپزخانه و زیر کتری را روشن میکند. تا آب جوش بیاید یک دوش گرم میگیرد و چای دم میکند. برای خودش یک استکان چای میریزد و روی مبل ولو میشود. میخواهد تلویزیون را روشن کند اما حوصلهٔ سر و صدا ندارد. منصرف میشود و در سکوت کامل چایش را مزه مزه میکند. ساعت از یازده گذشته است. نگاهش به پردهٔ چرک پشت تلویزیون میافتد. دوده از سر و کلهاش میبارد. فرشها را هم سه سالی است نشسته است و حسابی کثیف شدهاند. به خصوص فرش توی هال که پرستو چند بار غذای چرب رویش چپ کرده است. کفش پرستو هم کهنه شده است و لباس عید هم ندارد.
صفورا چراغ اتاق را خاموش میکند و آرام در جایش دراز میکشد. ناگهان یاد گوشی تلفنش میافتد که از صبح فراموشش کرده است! دستش را میکشد زیر تخت و پیدایش میکند. روشنش میکند که ساعت را کوک کند برای پنج و سی دقیقه. ناگهان صدای اولین اس ام اس و بعد دومین و سومین و پشت سر هم اس ام اسها ردیف میشوند. صفورا هیچ کدام را نمیخواند و گوشی را میگذارد کنار. چند دقیقه به سقف خیره میشود. بعد بلند میشود و چراغ را روشن میکند. لاکِ سفید پرستو را از توی کشو میز توالت بر می دارد و یک صندلی میگذارد روی تخت و میرود روی آن میایستد و نقطهٔ سیاه روی سقف را با لاک میپوشاند. چراغ را خاموش میکند و خیلی زود خوابش میبرد.
منبع: دوهفته نامه رویش لاله ها استان اصفهان
Sorry. No data so far.