محمدالياس قنبري- «من اخيرا در حال تحقيق و فيشبرداري پيرامون موضوع امکان يا عدم امکان تحقق تمدن تراز اسلام در عصر غيبت هستم. در اين تحقيقات که با مراجعه به بخشهاي مغفول قرآن و عترت در اسلامشناسي معاصر است به اين جمعبندي رسيدهام که اساسا تحقق تمدن تراز اسلامي در عصر غيبت ممکن نيست و خداوند و اهلبيت (عليهمالسلام) هم چنين تکليفي را بر دوش شيعه در عصر غيبت نگذاشتهاند».
اين گفتهها را به تازگي مهدي نصيري در مصاحبه با روزنامه اعتماد بيان کرده است. اين حرفهاي نصيري برخلاف آن چيزي که تصور ميشود، به هيچوجه جديد نيست. بهعنوان مثال او در مصاحبه با نشريه پنجره در ديماه ۸۸ چنين ميگويد:
«سيطره مدرنيته در يک قرن اخير تا آن حد جدي شد که اگر حتي آن نگاه جامع و دقيق و عميق به مدرنيته هم در آن زمان وجود ميداشت، به نظر من اين توانايي نبود که بتوانيم اينجامعه مدرن شده را به دوران ماقبل مدرن برگردانيم و تمدن اسلامي به معناي واقعي کلمه را تاسيس کنيم. چنين چيزي ممکن نبود و اکنون هم همينطور است. گذشت ۳۰ سال از انقلاب اگرچه در جاهايي وقفهها، زحمتها و موانعي را در مسير پيشرفت مدرنيسم ايجاد کرده و در جاهايي به تقويت و احياي سنت انجاميده است، اما در جاهايي هم اساسا مدرنيته را تشديد، تقويت و تعميق کردهايم».
عجيب است که چرا اين حرفها که سالها پيش نيز توسط او بيان شده، امروز حساسيت بر ميانگيزد. بهنظر ميرسد که حرفهاي او درباره عدم امکان تحقق تمدن اسلامي در عصر غيبت بهواسطه حرفهاي سياسياش در تمجيد از عملکرد دولت روحاني مبدل به سخناني شاذ و حساسيت برانگيز ميشوند. سخن گفتن از عدم امکان تحقق تمدن اسلامي بهعنوان مثال، بارها توسط ميرشکاک بيان شده است. بحث درباره تمدن تراز و مطلوب اسلام و امکان و امتناع آن بحثي مفتوح در عرصه انديشه است. شايد حتي برخي به کل منکر آن باشند و اعتقاد داشته باشند تمدن و تمدنسازي اساسا انگارهاي دنيوي است و اديان هيچ دغدغهاي بر تمدنسازي و آباد کردن دنيا ندارند. اما آنچه در اين يادداشت مطمع نظر است درباره سير تغييرات آراي مهدي نصيري و تاثيرات اين تغييرات نظري بر تغييرات عملي و سياسي اوست.
نصيــري در مقــــام يــــک ژورناليست منتقد که زماني در روزنامه کيهان يا ماهنامه صبح، شديدترين انتقادها را متوجه سياستهاي دولت آقاي رفسنجاني ميکرد تغيير چشمگيري داشته است. البته اين تغييرات را نبايد تغييراتي در ذائقه و گرايش سياسي نصيري يا از سر استحاله وي تعبير کرد. به گفته خودش او سالهاست که در حاشيه سياست است و درباره مصاديق سياسي سخن نميگويد. در مصاحبهاي که پس از انتخابات رياست جمهوري در ۲۴ تير ۹۲ در سايت خبرآنلاين منتشر شده ميگويد:
«من سالهاست در حاشيه سياست قرار دارم ولي بياطلاع از سياست نيستم و روند کلي امور را دنبال ميکنم. نتيجه انتخابات اخير براي من کاملا غير منتظره نبود و من احتمال قابل توجه راي آوردن آقاي دکتر روحاني يا عارف را ميدادم و در خواب خوش برخي اصولگراياني که خود را براي هميشه تاريخ برنده انتخابات ميدانستند نبودم. قبل از انتخابات به برخي دوستان گفته بودم که عليرغم آنکه به روحاني يا عارف راي نميدهم اما راي آوردن يکي از اين دو را خلاف مصلحت کشور نميدانم و البته رد صلاحيت آقاي هاشمي را نيز به مصلحت نميدانستم».
وي در پاسخ به اين سوال که شما با اين همه انتقاداتي که از جريان اصلاحات يا جريان آيتالله هاشمي رفسنجاني داشتيد چطور به چنين نظري رسيديد، ميگويد:
«من در دوران فاصلهگيري از متن سياست و رفتن به حاشيه، تاملاتي در مسائل مختلف اعتقادي، فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي داشتم و به نتايجي رسيدم. از جمله نتايج اين بود که ما در عصر غلبه واقعيتها بر آرمانها زندگي ميکنيم. واقعيتهايي که عرصه را بر آرمانها و ايدهآلها سخت تنگ کرده و امکان تحقق آنها را بسيار پايين آورده است. در چنين شرايط و زمانهاي، آرمانگرايي فارغ از ديدن درست و عميق واقعيتها نتايجي اندک و بلکه نتايجي معکوس خواهد داشت».
البته اين گفتههاي نصيري در باب آرمان و واقعيت و اينکه ما در عصر سيطره واقعيت بر آرمان زندگي ميکنيم قابل مناقشه است. اساسا در هر عصري و هر تمدني، واقعيتهايي سيطره مييابند، به اين معنا همه اعصار عصر سيطره واقعيت اند. اما در هر عصري آرمانهاي تاريخي و فراتاريخي نيز جريان دارد. آرمان و واقعيت دوگانهاي متناقض نيستند.
رهبر انقلاب در ديداري که چندي پيش با دانشجويان داشتند در باب آرمان و واقعيت چنين گفتند:
«در موضوع نسبت آرمانگرايي با واقعيات، ما هم آرمانگرايي را کاملا تاييد ميکنيم و هم ديدن واقعيات را. آرمانگرايي بدون ديدن واقعيات، به خيالپردازي و توهم منجر خواهد شد. البته بايد ميان واقعيات و آنچه که تلاش ميشود بهعنوان واقعيات القا شود، تفاوت قائل شد. يکي از روشهاي معمول در جنگ رواني، القاي واقعيتهاي غيرواقعي است. يکي از کارکردهاي بصيرت اين است که انسان واقعيات را آنطور که هست، ببيند و دچار اشتباه نشود. يکي ديگر از شگردهاي جنگ رواني، بزرگنمايي بيش از حد برخي واقعيات و ناديده گرفتن واقعيات ديگر است. بهعنوان نمونه، يکي از واقعيات اين است که بخشي از نخبگان از کشور خارج ميشوند اما در کنار آن، واقعيت ديگري وجود دارد که افزايش چشمگير دانشجويان نخبه است، اما در تبليغات، واقعيت اول بزرگنمايي ميشود و واقعيت دوم بههيچوجه گفته نميشود».
دوگانه آرمانـ واقعيت در بيان رهبر انقلاب دوگانهاي متضاد نيست که لزوما بايد به يک سوي آن لغزيد. اساسا اگر آرماني نباشد، افقي نخواهد بود که در راستاي آن واقعيات بروز يابند. واقعبيني، تضادي با آرمانگرايي ندارد. با تعريف نادرست از واقــعبينــي، شعارهايـــي ماننـــد مرگ بر آمريکا نيــز که بر خاسته از آرمانهاي انقلابي ماست از آن حيث که عليالظاهر با واقعبيني جور در نميآيد، بايد کنار گذارده شود! استقلالي که امروز به اعتراف دوست و دشمن بارزترين ويژگي کشور و نظام ماست خود، روزي از آرمانها بوده است. حتي انتظار ظهور و پيروزي مستضعفان بر مستکبران نيز چيزي از جنس آرمان است؛ آرماني که بايد فعالانه و واقعبينانه در راستاي تحقق آن کوشيد.
نصيري البته خود بهتر به اين مسئله واقف است؛ زيرا در همان مصاحبه مذکور پس از انتخابات ميگويد:
«آرمانگرايي در نظر و عقيده، هيچگاه قابل تعطيل نيست. انتظاري که در شيعه مطرح است همين است اما آرمانگرايي در عمل و به عينيت در آوردن آرمانها، کاملا نسبي و بسته به واقعيتها و توانمنديها و ناتواناييها و امکانات و زمينههاست. اينکه ما در آرمانگرايي فقط صحبت از توانمنديهايمان بکنيم و چشم بر ناتوانيهايمان ببنديم نه عقلاني است و نه ديني. شما اگر فرمانده يک عمليات نظامي باشيد در همان حال که ترسيم ميکنيد تا کجا بايد پيشروي کنيد، مناطقي را هم که نميتوانيد فتح کنيد، مشخص ميکنيد تا هيچ تلاشي براي رفتن بهسمت آن مناطق، صورت نگيرد».
البته بر مثالي که نصيري در سخن فوق ميزند بايد اين را هم افزود که هيچ فرماندهاي قبل از عمليات در جمع سربازانش از ضعف و ناتواني و تسليم سخن نميگويد. مدرنيته واقعيتي موهوم نيست و سخن گفتن از سيطره مدرنيته را نميتوان القاي واقعيتي غيرواقعي دانست اما نکته دومي که رهبر انقلاب به آن اشاره ميکنند، بزرگنمايي برخي واقعيات و ناديده گرفتن برخي واقعيات ديگر است که در نظرات برخي از افراد منتسب به جريان غربشناسي ديده ميشود که مدرنيته را چنان مهيب ميبينند که الاسلام يعلو و لايعلي عليه و اللهاکبر را فراموش ميکنند.
بدون نياز به ذکر نام، واضح است که در جريان غربشناسي دو نحله انقلابي و غيرانقلابي يا کمترانقلابي از يکديگر قابل تمييزند. نحله کمترانقلابي اين جريان از ترس درافتادن به دام ايدئولوژي و بنيادگرايي، هرگونه کنش انقلابي و آرمانگرايي را کنشي ايدئولوژيک و به دور از انديشه ميخوانـد. واژههايــي چــون اصلاح سبک زندگي، جنگ نرم، تهاجم فرهنگي، افسران جوان جنگ نرم، عمار، بصيرت که همگي طرح شده از سوي رهبر انقلاب هستند در اين جريان برتافته نميشوند و گاه مورد طعن و کنايه نيز قرار ميگيرند.
واضح است که ميان انديشههاي نظري نصيري با سخناني که امروز در باب سياست و بهعنوان مثال برخي تمجيدات از دولت روحاني و سياست اعتدال بيان ميکند، مسلما نسبتي وجود دارد. اين تغيير در سلوک سياسي و همچنين نسبت ميان اين تغيير با انديشههاي نظري او مورد اعتراف خودش نيز است. نصيري در مصاحبه با اعتماد و در پاسخ به اين سوال که تغيير در جهتگيريهاي سياسي شما از کي بهوجود آمد، ميگويد: «تغيير در نگرش سياسي من هم در واقع از سنخ همان تغييرات در مباحث اعتقادي و کلامي است. يعني بهنظر خودم به مباني ديني و شيعي نزديکتر شدهام. وقتي نگاه من به مدرنيته و تجدد عوض شد که محصول آن هم نگارش کتاب اسلام و تجدد بود، در امر سياست در حقيقت به واقعگرايي تمايل بيشتري پيدا کردم».
وقتي مصاحبهکننده اعتماد ميپرسد که اين تغييرات مربوط به سالهاي ۷۷ و ۷۸ است نصيري ميگويد: «بله شروعش از آن موقع است؟ در نگاه جديد، ديگر مدرنيته يک حادثه معمولي در تاريخ بشريت نبود که مثلا نتيجه تکامل علمي و فکري و تاريخي بشر باشد و بشر از جهت علمي و تکنيکي به کمال رسيده باشد و دين با اين علم و تکنيک هيچ مشکلي نداشته باشد، بلکه مويد و مشوق آن است يا مثلا اينکه مشکل ما با مدرنيته تنها از جهت مسائل فرهنگي و اخلاقي آن است. من از اين نگاه مشهور فاصله گرفتم و با استناد به مباني ديني اين مسئله را مطرح کردم که اسلام در تقابل کلي با مدرنيته است و اساسا تمدن مدرن يک انحراف از مسير تمدنياي بود که انبيا براي بشر ارائه کرده بودند. البته اين مسئله را هم مطرح کردم که امروز ديگر گريزي از بسياري از وجوه مدرنيته نيست و ما به حکم اضطرار و ناچاري به اين وجوه از جمله علم و تکنيک مدرن تن ميدهيم؛ زيرا تن ندادن منجر به عسر و حرج و اختلال در نظام معيشتي ميشود. خوب با چنين نگاهي ما با پديدهاي غيرديني مواجهيم که همه شئون فردي و اجتماعي ما و جهان را در نورديده است و روزبهروز هم سلطه آن شديدتر ميشود. من بسياري از مشکلات کنوني کشور را در ابعاد فرهنگي و اقتصادي و اجتماعي، ناشي از سلطه تمدن جديد ميدانم و الزاما همه آنها نتيجه سوء تدبير و مديريت ما نيست و تا زماني که چنين سلطهاي وجود دارد، حل بسياري از مشکلات و تحقق يک الگوي ديني غيرممکن است».
با مراجعه به اين سخنان و همچنين سخناني که نصيري درباره واقعيت و آرمان ميگويد به وضوح ميتوان تشخيص داد که او در باب سياست نه با عينک آرمانگرايي که با عينک واقعبيني مينگرد. واقعبيني البته از نظر او تعريف خودش را دارد که همان توجه به اضطرار است.
اکل ميته مثالي فقهي است که او براي توضيح وضعيت و چاره ما در دوران سيطره مدرنيته تکرار ميکند. بهعنوان مثال او در مصاحبه با نشريه پنجره در ديماه ۸۸ ميگويد:
«من رفتن بهسراغ احکام ثانويه و احکام اضطراري و حکومتي را براي اينکه جامعه و حکومت به بنبست نرسد، قبول دارم اما قائل به تغيير و تکامل احکام اوليه نيستم. مدرنيته و تحولات زمانه، نميتواند احکام اوليه را تغيير دهد. شما ميتوانيد بگوييد براساس ضرورت، مصلحت و اضطرار، امروز از اجراي يک حکم دست ميکشيم و تن به حکمي جديد ميدهيم، اما اين حرف که زمانه تکامل يافته است و بايد فقه ما نيز همپاي آن متکامل شود، از اساس غلط و ويرانگر است. مثلا بانکداري مدرن، ذات و شاکلهاش ربوي است، اما ميتوان به دو صورت با آن برخورد کرد. ميتوان گفت چون نميتوان بساط اين بانکداري را برچيد و برچيدن آن منجر به اختلال در نظام معيشتي کنوني ميشود؛ لذا اضطرارا بايد حداقل در بخشهايي به آن تن داد. يک نوع برخورد ديگر اين است که اينطوري به قصه نگاه نکنيم و در بانکداري مدرن هيچ اشکالي نبينيم و بگوييم که بانکداري مدرن مثل هر امر مدرني، محصول تکامل بشر است و از آنسو چون نميتوانيم ربا را از آن حذف کنيم، بياييم در حکم ربا بازبيني کنيم يا در آن تشکيک کنيم. اين چيزي است که قابل قبول نيست».
نصيري از جمله افرادي است که سعي ميکند دانسته هايش را انسجام بخشد و با استناد به آيات و روايات براي پاسخ به پرسشها و ابتلائات زمانه و وضعيت ما پاسخهايي بيابد. اين البته کاري جسورانه و نياز اساسي ماست. آزادانديشي و سوق انديشه از مسائل نظري بيفايده بهسمت مسائل روز و مبتلابه و توليد ايدههاي جديد، ضرورتي است که پر کردن خلا آن علاوه بر کوشش و مطالعه و تحقيق به جسارت نيز احتياج دارد و اين جسارت در مهدي نصيري در طرح ايدههايش وجود دارد.
مبادي انديشه نصيري، مکتب تفکيک و اندکي نيز ارجاع به مباحث غربشناسي است. نميتوان شتابزده چنين تلفيقي را به التقاط، متهم کرد. تهمت التقاط زماني رواست که انديشههايي از اساس متعارض و با نيتهايي ايدئولوژيک با هم جمع شوند درحاليکه انديشه از اساس تعهد تام به پيروي از يک جريان فکري خاص ندارد. انديشمند، در کار دانهچيني از سخنهاي متفاوت و تلفيق و ترکيب آنها براي سنتز ايدههاي جديد است. از اين حيث اينکه نصيري سعي دارد جريانهاي اخباري و تفکيکي را با جريانهاي غربشناسي تلفيق کند نه تنها اقدامي عجيب نيست بلکه لازمه کار فکري است. همچنين نميتوان رويکرد او را در انديشه، کنشي ايدئولوژيک دانست. ايدئولوژي با پيشفرضهايي که نسبت به خير و شر اختيار کرده است از به خدمت گرفتن هر انديشهاي که احساس کند ميتواند کمکي به خود باشد، دريغ نميکند.
مارکسيستهاي مسلمان با همين رويکرد ايدئولوژيک، آن بخش از آموزههاي اسلامي را که ميتواند در خدمت مارکسيسم قرار گيرد برميگزينند. اما نصيري براي نقد مدرنيته، دست به دامن سنتگرايي يا انديشههاي انتقادي پستمدرن نميشود؛ زيرا دغدغه اصلي او نقد مدرنيته نيست، بلکه نقد مدرنيته و مباحث غربشناسي براي او نقش بازوي کمکي براي بسط مباني تفکيکي و پروژهاي را که در دينشناسي دنبال ميکند، ايفا ميکند؛ لذا بايد پرسيد که چه سنخيتي ميان تفکيک و غربشناسي مييابد که دست به تجميع و تلفيق آنها ميزند؟
مباني تفکيکي نصيري از منابع غني و دست اول است ولي انديشههاي غربشناسانه او از منابع دست اول نيست؛ پس ميتوان او را تفکيکياي دانست که گاه به مباحث غربشناسي نيز استناد ميکند. مکتب تفکيک، ضد عقلانيت نيست. ضد فلسفه و عرفان است. البته مخالفت اين نحله با فلسفه و عرفان به معناي نابود کردن فلسفه و عرفان نيست بلکه به معناي جدا کردن آنها از نقش تبيينگري دين و دستاندازي به اعتقادات شيعي است. تفکيکيون معتقدند که فلسفهها و عرفانهاي رايج، هيچ ربطي به دين ندارند و نه تنها نميتوانند دهليزي براي فهم و ترويج دين باشند بلکه موانع و انحرافاتي بزرگ در آموزههاي ديني ايجاد ميکنند. بهعنوان مثال استدلال ميکنند که فلسفه هيچ تعهدي به ديانت ندارد و همچنين مکاتب فلسفي نسبت به امر واحد، مواضعي گاه متضاد دارند. ميان فلسفه و عرفان نيز از قديمالايام، نزاعهاي فراواني وجود داشته است؛ فلذا از اساس، اين دو جريان با آنهمه تکثر و اختلاف نميتوانند در خدمت ديانت توحيدي اسلام قرار گيرند که لازمه آن اعتقاد به اصول ثابت و منسجمي است که در وحدت با يکديگر به سر ببرند.
نصيري نسبت به فلسفه و عرفان البته موضع سختتري دارد و صراحتا آنها را جريانهاي کفرآميز تلقي ميکند. نصيري سه حجاب براي رسيدن به فهم ناب از دين را فلسفه، عرفان و مدرنيته ميداند. نصيري در مناظرات جنجالي و چالشبرانگيزي که با طرفداران فلسفه و عرفان داشته با قوت و جديت ظاهر شده است. بهعنوان مثال ميتوان به متن مناظرههاي داغ او با حجتالاسلام وکيلي و غرويان و رهدار اشاره کرد. اما تفاوت بارز نصيري با علما و بزرگان جريان تفکيک استفاده او از برخي مباحث غربشناسي است. او صرفا از غربشناسي براي تحکيم و تکميل ايده تفکيک بهره ميجويد. البته اين به خدمت گرفتن غربشناسي همانگونه که ذکر شد کنشي ايدئولوژيک نيست.
حکما نصيري سنخيتي ميان غربشناسي و تفکيک ميبيند که به امکان استخدام غربشناسي براي مکتب تفکيک ميرسد. تفکيک البته موافقتها و مفارقتهايي با جريان غربشناسي مرسوم دارد. اينکه نصيري در کنار دو حجاب فلسفه و عرفان، حجاب مدرنيته را نيز قرار ميدهد که از جنس آن دو نيست بلکه از جنس تمدن است، جالب بهنظر ميرسد. نصيري احتمالا به اين نکته وقوف يافته است که تمدن مدرن نيز که امروز بر عالم سيطره دارد حاصل فلسفه است و فلسفهاي که ادعا ميکند بيطرف است نه تنها بيطرف نيست بلکه حاصلش تمدن مدرني است که رقم زده است. براي هر دوي اين جريانها (يعني غربشناسي و تفکيک) کفرشناسي و طاغوتشناسي از اهم مسائل است؛ فلذا مفهوم غربزدگي به معناي سيطره کفر مدرن نيز ميتواند کمک شاياني به بسط انديشه تفکيک کند.
نصيري در اظهارنظري صريح و در پاسخ به اين سوال که اگر شما با فلسفه، مخالفي و آن را الحادي ميداني آيا معتقدي که بايد آن را تعطيل کرد پاسخ ميدهد:
«حقشناســــي مـــلازم بـا باطلشناســــي است، توحيـدشناســــي ملازم بــا شرکشناســي اســـت، رشدشنـاســي مــلازم بـــا غيشناسي است. ما معتقديم مباني قرآن و معارف اهلبيت (عليهمالسلام) در باب الهيات و توحيد، زماني بهدرستي فهميده ميشود که بتوانيم نقطه مقابل آن را که همين مباني فلسفي است، بشناسيم. بسياري از آيات و روايات ما ناظر به نقد و رد يک نظريه فلسفي است که در فلسفه يونان مطرح بوده است؛ بنابراين اگر ما آن حرف فلسفي را نشناسيم و ندانيم، حتما نميتوانيم عمق آن آيه يا روايتي که ناظر به رد فلان مسئله در فلسفه يونان بوده را بفهميم».
اما لحن اين عبارات بسيار شبيه به حرفهاي سيداحمد فرديد ميماند که غربزدگي را همان يونانزدگي و سيطره ۲۵۰۰ سال فلسفه يونان ميداند که با غفلت از وجود و درافتادن به موجودبيني از اساس انحرافي بزرگ بوده و علت در افتادن به دامن نهيليسم و نيستانگاري مضاعف، مدرنيته است. اما فرديد جملهاي نيز دارد به اين مضمون که: من فلسفه را با فلسفه رد ميکنم. فرديد که به تأسي از هايدگر دست به نقادي تاريخ ۲۵۰۰ ساله فلسفه با خاستگاه يوناني آن ميزند، اگرچه ترجيح ميدهد آموزه هايش حکمت يا حکمت انسي ناميده شوند ولي ابايي از اين هم ندارد که فيلسوف خطاب شود.
فرديد بارها تکرار کرده بود که فلسفه اگر صرفا به مفهومسازي و حصول خلاصه شود به بيراه ميرود و حضور نيز در کنار حصول لازم است. از اين رو ميتوان حدس زد که آن فلسفهاي که نزد او مذموم است، فلسفهاي است که صرفا به انديشههايي حصولي تقليل يافته است که از آن تعبير به يونانزدگي ميکند و نه فلسفه در تماميت آن. از اين حيث انديشه غربشناسانه فرديد با مبادي فلسفهستيزانه تفکيکي کاملا قابل جمع نيست؛ زيرا تفکيکيون با فلسفه از آن حيث که يوناني و يونانزده است مخالفت نميکنند بلکه مطلق فلسفه را مسيري انحرافي ميدانند.
نياز به توضيح نيست که آن دست از مباني انديشه فرديد که ناظر به آراي ابن عربي است نيز با دشمني و مخالفتي که مکتب تفکيک با ابن عربي دارد، به هيچوجه سنخيتي براي جمع شدن پيدا نميکند. البته نصيري نيز در نقد مدرنيته و پيوند غربشناسي با تفکيک، مدعاي آن را ندارد که وامدار فرديد بوده است. او صراحتا خود را متاثر از آرا و انديشههاي آويني ميداند. البته اينکه چرا نصيري با اينکه به گفته خودش يکبار بههمراه ميرشکاک به منزل فرديد هم رفته است ولي هيچ سخني از تاثير فرديد بر ديدگاهش نميگويد و تنها به ذکر تاثير خود از آويني اشاره ميکند، بهنظر تمهيدي هوشمندانه از جانب وي است چراکه در آثار آويني سخني از فلسفه و عرفان و هايدگر و ابنعربي نيست. حال اينکه آراي آويني چه نسبتي و البته چه تفاوتهايي با فرديد دارد، خود بحث ديگري است که در جاي خود جالب بهنظر ميرسد.
نصيري در ستايش از آويني و درباره علت ترجيح آويني بر فرديد در مصاحبهاي با خبرگزاري فارس در فروردين ۱۳۹۰ ميگويد:
«البته من نکتهاي را در مورد آقاي آويني بگويم که ايشان گوي سبقت و نيز خلوص فکري را از همگان ربود و او با نگاهي بسيار نزديک و همسو با مباني ديني، غرب و مدرنيته را نقد ميکرد. آقاي آويني در يکي از مباحث خود که نظام تعليم و تربيت مدرن و علوم انساني غرب را نقد ميکند، ميگويد: وظيفه ما بهعنوان علمداران راه انبيا در سراسر جهان امروز اينچنين اقتضا دارد که ما در نور بينهايت قرآن به همه آنچه در ظلمات امروزي فرهنگ غرب بهعنوان حقايقي مسلم انگاشته ميشود، نگاهي دوباره بيندازيم و حجاب از حقايق برداريم. همه احکامي که امروز درکتابهاي علوم انساني بهنام علم در سراسر جهان اشاعه مييابد، معالاسف از ظلمات کنوني فرهنگ غرب منشأ گرفته است و راهي جز به ترکستان نميبرد. بازنگري اين احکام و گشودن حقايق در پرتو نور قرآن و روايات، قسمت اعظمي از وظيفهاي است که ما در جهاد اعتقادي برعهده داريم. مسئوليت ما در برابر حق، به جهاد نظامي با استکبار خاتمه نمييابد و براي اشاعه فرهنگ اسلام در سراسر جهان، چارهاي نيست جز اينکه ما با فرهنگ و فلسفه غرب به جهاد برخيزيم، فرهنگ و فلسفهاي که پشتوانه حيات سياسي استکبار و ريشه آن است. اين نگاه خيلي عميق و ديني است و بنده اين عمق و خلوص را در هيچ يک از کساني که موضع انتقادي نسبت به غرب دارند، نديدهام».
البته ما نميدانيم که آويني اگر زنده بود چه سلوکي داشت و چه تغييراتي ممکن است در انديشه و عمل پيدا کند اما نظر به سلوک عملي او در طول دوره حيات و در افتادن مستقيم و صريحش با جريانهاي روشنفکري و انتشار مجله و فيلمسازي و همچنين با ارجاع بههمين سخناني که نصيري از آويني نقل ميکند و توجه به عباراتي چون جهاد اعتقادي و جهاد نظامي ميتوان پي برد که آويني توسط آن نحله ضد عملگرا و کمتر انقلابي غربشناسي قابل مصادره نيست.
اگرچه ايده رسوخ در مدرنيته که توسط آويني مطرح شد در همان اجمال ماند و تفصيل نيافت ولي بههمان اندازه اجمال نشان از نسبت فعالانه و نه منفعلانه آويني نسبت به مدرنيته دارد. تقواي آويني نسبت به مدرنيته، تقواي ستيز است و نه تقواي گريز. نسبت ما با مدرنيته ناشي از تعريف و البته قوتي است که براي آن قائليم. اگر با تسامح، مدرنيته را بسط و گسترش نفسانيت و دنياطلبي در عالم تعريف کنيم، چرا نتوان از آموزههاي ديني در مذمت نفس اماره، دنيا و دنياطلبي براي عبور از آن بهره جست؟ اساسا اگر شيطان، نفس اماره و دنيا چنان مهيب و قدرتمندند، چرا خداوند ارسال رسل و دعوت به قيام کرده است؟ چرا فرموده است که «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً/ چهبسا گروه قليل كه بر گروه كثير پيروز ميشوند»؟ (سوره بقره، آيه ۲۴۹) بنابر انديشههاي غربشناسانه، مدرنيته اگر مکر خداوند و مظهر قهر و غضب الهي نيز باشد باز چيزي از وظيفه ما کم نميکند. چهبسا فتنهاي باشد که ما را بيشتر ميآزمايد. عبور از مدرنيته نه با انفعال که نيازمند مجاهدت است. «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا/ آنها که در راه ما (با خلوص نيّت) جهاد کنند، قطعا به راههاي خود، هدايتشان خواهيم کرد». (سوره عنکبوت، آيه۶۹) گمگشتگي و ضلالت مدرن نه تنها بهمعناي انفعال نيست بلکه بهمعناي مجاهدت بيشتر براي يافتن راههاي سعادت است و به فرموده قرآن: «وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجعَل لَهُ مَخرَجًا/ هر آن کس که تقوا پيشه کند، خداوند براي او راه خروجي قرار ميدهد».
نصيري نه حشمت الله طبرزدي است نه محمد نوريزاد و نه عبدالکريم سروش. نسبت او با نظام و انقلاب و ولايت فقيه وثيقتر از آن است که دربارهاش قضاوتهاي نابه جا و عجولانه انجام شود. پشتکار و همت او چه در دوراني که به فعاليت مطبوعاتي و فرهنگي و انتشاراتي همت داشت و چه امروز که به انديشه ورزي اهتمام دارد، ستودني است. نسل ما لااقل ماهنامه صبح را که هر دوشنبه انتظارش را ميکشيديم فراموش نميکند. دوري از جنجال سياست و ورود به مباحث عميق ديني و انديشهاي البته اقتضائاتي دارد که از آن جمله افزايش روحيه مدارا و گفتوگوست. اتفاقا نصيري در مناظراتي که بهعنوان يک تفکيکي با مدافعان فلسفه و عرفان دارد بسيار تند و تيز بحث ميکند و با جديت هرچه تمامتر از مباني فکري خود دفاع ميکند. او در عرصه انديشه، جسورانه و انقلابي رفتار ميکند ولي امروز برخلاف ديروزش ترجيح ميدهد در موضعگيريهاي سياسي به گفته خودش واقعيتها را مقدم بدارد. بهنظر ميرسد اين تغيير در مشي سياسي را نميتوان به وزيدن نسيم اعتدال نسبت داد. شايد نصيري به اين استنباط رسيده است که نزاعها و جدالها و درگيريها و موضعگيريهاي صريح و انقلابي در سطح سياست اگر مبتني بر چالشهاي عميق در سطوح ديني و انديشهاي نباشد، حاصلي جز مغشوشتر شدن فضا ندارد.
ولي اگر حقيقتي براي انقلاب اسلامي قائل باشيم با هر مبادي و مقدمات فکري و انتساب به هر جريان ديني و فکري ميتوان اين مشي جسارت در انديشه و تساهل و محافظه کاري در سياست را همواره اتخاذ کرد؟ با اتخاذ اين مشي، آيا اساسا کنش انقلابي معنايي مييابد و اگر قرار بود صرفا در وادي نظر، جسارت به خرج داده شود و در عرصه عمل تساهل و تسامح و محافظه کاري پيشه شود، اساسا انقلاب اسلامي اتفاق ميافتاد؟ بديهي است که کنش انقلابي بهمعناي کنش غيرعقلاني يا کنشهايي معطوف به نفي و سلب يا محدود به اقدامات تند فيزيکي نيست اما گاه لازم است ناظر به همان حقيقتي که براي انقلاب اسلامي قائليم در عرصههاي عيني سياست نيز مواضعي محکم گرفته شود و از برخي سياستها که با انقلاب اسلامي نسبتي ندارند يا در تعارض با آن هستند قاطعانه انتقاد شود و نسبت به آنها صراحتا اعلام برائت شود. اين صراحت و قاطعيت و مرزبندي است که آرمانها را نيز زنده نگاه ميدارد و الا تسليم شدن در برابر آن چيزي که سيطره واقعيت خوانده ميشود نه تنها اعتقاد و پافشاري بر آرمانها را سست ميکند بلکه بيش و پيش از آن به ضرر خود واقعيتهايي تمام ميشود که به چنگ آمدهاند. اگر بر آرمان، پاي نفشاريم چه انگيزشي براي حفظ واقعيتهاي مطلوب موجود و به چنگ آوردن واقعيتهاي فرارو خواهيم داشت؟
اگر پرسش مرکزي جريان روشنفکري پرسش از علت عقب ماندگي ما بود، پرسش جريان غربشناسي، علت بسط و سيطره مدرنيته و چگونگي عبور از آن است. اما همانطور که روشنفکرها هيچوقت پيشرفتها را نديدند و حتي براي يکبار هم از خود نپرسيدند که علت برخي موفقيتها و پيشرفتهاي ما چيست، جريانهاي غربشناسي نيز کمتر از خود پرسيدهاند که علت به تمامي مدرن نشدن ما چيست. البته داوري اردکاني در رسالهاي در باب سنت و تجدد و ذيل طرح بحث توسعه به صرافت اين بحث افتاده است. آنجايي که وي از شکلگيري برنامههاي توسعه بهعنوان متممي براي تجدد که خود را يگانه سرنوشت همه فرهنگها تلقي ميکرد سخن ميگويد به شکست تجدد در بسط خود اشاره ميکند. شايد التفات بيشتر به شکستهاي مدرنيته، اندکي از هيبت مدرنيته در اذهان غربشناسان ما بکاهد.
Sorry. No data so far.