پنج‌شنبه 18 سپتامبر 14 | 22:35

شعر: به مرگ زنده شدن هم حکایتی است

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم | به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم || چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان | به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم


شهریار
محمدحسین شهریار
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم
به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم
در آشیانهٔ طوبا نماندم از سرِ ناز
نه خاکی‌ام که به زندان خاک‌دان مانم
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
چه سال ها که خزیدم به کنج تنهایی
که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم
دریچه های شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم
به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم
به شمع صبحدم «شهریار» و قرآنش
کزین ترانه به مرغان صبح خوان مانم 

برچسب‌ها: ، ،

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.