عبدالحسین انصاری
در دلم هر غروب می ریزم، غصه های تمام عالم را
زیر و رو می کنند پنداری، در درونم هزار و یک بم را
سال پنجاه و چند خورشیدی، مردی آمد غریب و خاکی پوش
پشت هم هی مثال می آورد، زینب و کوفه و محرم را
مادرم گریه کرد و فهمیدم، گریه یعنی پدر نمی آید
بچه بودم پدر! نفهمیدم، واژه ای مثل جنگ مبهم را
با همان دست کوچکم رفتم، پاک کردم نگاه خیسش را
قول دادم که خوب تر باشم، برندارم مداد مریم را
بعد از آن هی سپیدتر می شد،موی مادر و قصه هایش آه!
اینکه بیژن به چاه افتاده ست، این که دیوی سیاه رستم را…
در همین کوچه ها قدم می زد، مادرم با پدر که باران بود
آه! شاید هنوز یادش هست، کوچه آن خاطرات نم نم را
Sorry. No data so far.