من و فرهاد با هم برای اینکه سربازی نرود بگو مگو داشتیم.هیچ دلم نمیخواست که در آن موقعیت خطرناک به جبهه برود.با خودم میگفتم چرا آن همسایهمان بچهاش را پنهان کند اما من نکنم؟!به شوخی میگفت:«نکند میخواهی زیر تخت پنهانم کنی؟» یادم انداخت همیشه قصه «آرش کمانگیر» را برایش میخواندم…
جملات بالا بخشی از خاطرات یک مادر شهید زرتشتی درباره فزرند شهیدش است.
اگر بخواهیم خانم «تاج گوهر خداد کوچکی» مادر شهید «فرهاد خادم» را معرفی کنیم باید به این موضوع توجه داشته باشیم که این مادر فداکار مسئولیتهایی همچون «دبیری ششمین کنگره جهانی زرتشتیان»،«مددکار اجتماعی زرتشتیان»،«آموزگار گاتها (کتاب دینی زرتشتیان به سرود) خوانی و خط دین دبیره» و برای مدتی هم «مسئولیت کاخ گلستان» را در کارنامه فعالیتهای خود به ثبت رسانده است.
رویاهای کودکانه از بابا
خانم خداد کوچکی که فاصله سنیاش با تنها پسر شهیدش فقط 17 سال بوده است، میگوید:پدرم زود فوت کرد. اسمش «آدُرباد» بود. یعنی «نگهبان آتش». همانند مردان باستان کشاورزی میکرد. دو ساله بودم که پدرم درگذشت. برای همین هیچگاه او را ندیدم. حتی عکسی هم از او نداشتیم که او را ببینم. هرگاه از مادرم که به گویش کرمانی به او «ننو» میگفتیم،میپرسیدم: «بابا چه شکلی بود؟» به پنج برادرم نگاه میکرد و پاسخ میداد:« شبیه خدایار.»به همین خاطر هروقت دلم برای بابا تنگ میشد،چهره برادر بزرگم،خدایار را با چین و چروک تصور میکردم تا راحتتر پدرم را احساس کنم. جالب است بدانید در رویاهای کودکانهام هم هنگامی که خواب بابا را میدیدم گویا خدایار است که پیر شده است.
با درگذشت پدرم،مادرم که اسمش فیروزه بود نقش پدر را داشت. نان میپخت و همین باعث شده بود تا معروف باشد. او با چشیدن طعم پرحرارت تنور اجازه نداد تا هفت فرزندش بفهمند غم چه مزهای دارد. ما را به شکلی پرورش داده بود که نداری را عار نمیدانستیم. مادرم یک زن همه چیز تمام بود. هیچ وقت نشد که ننو را بدون چارقد در خانه ببینم. یادم نمیآید در آن زمان خانمی به سن مادرم بیرون بیاید و چارقد به سر نداشته باشد.
نماز مادرم و استخدام با حجاب من
آن زمان پوشش مسلمان، زرتشتی، پولدار یا فقیر نداشت.ما زرتشتیها پوشش را از قدیم داریم.زمان هخامنشیان هم که اوج شکوفایی دین زرتشت بود،پوشش زنان آنها معروف است. در آن موقع من از «اَشو زرتشت»، «گاتها» و پیامهایشان چیز زیادی نمیدانستم.بچه بودم،ولی میدیدم و میفهمیدم که مادرم به وقت نماز چه طوری با تمام وجودش «اهورا مزدا» را ستایش و زیر لب،«راستی و درستی فقط برازنده آدم است» زمزمه میکند.
هر چقدر که پا به پای مادرم پیش میرفتم،او پیر میشد و من بزرگتر.آن قدر رفتارهای ننو برای من زیبا جلوه میکرد که سال 46 وقتی خواستم در اداره دارایی تهران استخدام بشوم،با اینکه حجاب اجباری نبود و پوشش چندانی بر تن خیلیها نبود اما خودم زشت میدانستم که سر، گوش یا بدنم را کسی ببیند. از خیلیها میشنیدم که میگویند:«خانم کوچکی اُمّل است.» گویا حجاب در من حک شده بود.
درست در شلوغیهای سال 1332 از کرمان به تهران اسبابکشی کردیم.آن زمان «بهرام» برادرم ابتدا در کار فرش بود. سپس به کار خرید و فروش زمین در تهرانپارس پرداخت. برادرهای دیگرم، «هرمز» بورسیه گرفت و به آمریکا رفت.«شهریار» در نیروی هوایی ارتش بود و برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. «خدایار» هم چون ارتشی بود،در همان کرمان ماند. من، مادرم و خداداد به تهران آمدیم و در خیابان فلسطین (کاخ سابق) ساکن شدیم.«ایران» خواهر بزرگم هم بعد از ازدواج با پسرخالهام پیش از ما به تهران آمده بود.
مسلمان و زرتشتی کنار هم درس میخواندم با دخترم رزمآرا همکلاس بودم
ادامه دبیرستان را در مدرسه «انوشیروان دادگر» خواندم. مسلمان و زرتشتی کنار هم درس میخواندیم. یادم است میگفتند: خواهران شاه هم آنجا درس خواندهاند. دختر « رزم آرا » هم همکلاسی من بود. وقتی رزم آرا را که نخستوزیر بود ترور کردند،چه بلوایی در مدرسه به پا شد. در دوران همین کلاس هشتم بود که لذت گاز زدن و قرچ و قوروچ کردن بستنی یخی آقای دستفروش را کشف کردم.
آن زمان به خواندن کتاب بسیار علاقهمند بودم به طوری که هرگاه پولی به دستم میرسید به جای آنکه در بوفه مدرسه خرجش کنم،آن را جمع میکردم و کتاب که بیشترش هم رمان بود، میخریدم.همین عشق و علاقه به ادبیات باعث شد که در کنکور ادبیات پذیرفته شوم.
ازدواج
بعدها با شاپور( کیخسرو) که پسر بزرگ صاحبخانهمان بود،ازدواج کردم.روز «بلهبرون» شاپور به همراه مادرش فرنگیس خانوم و یکی از زن عموهایش آمدند.آنها بنا به آداب و رسوم یزدیها برایم گل و انار آورده بودند.انار سکه زده درون ظرف بود و همراه گل و یک شاخه از درخت «سَرو» و نقل و شیرینی.
سال 1335 مراسم «گواه گیران» (عقدکنان در آیین زرتشت) ما در آتشکده تهران برگزار شد.سفره گواه ما روی یک میز بزرگ بود. سفرهای که باید حتما سبز باشد. روی آن آینه، قند سبز و گلاب میگذاریم که هریک نشان چیزی است.مثلا آینه برای روشنایی زمان، گلاب برای خوشبویی زندگی. کتاب «اَوستا» را هم در بهترین جای سفره مینشانیم. انار و سنبل برای دنیا آوردن بچههای سالم در طول زندگی است و قیچی برای کنار هم بودن مرد و زن در کوران حوادث، نخ و سوزن برای دوختن شکافهای زندگی وتخم مرغ به نشانه نسل آینده و هفت جور میوه، سِدره(پیراهنی کاملا سفید از چلوار یا پارچه پنبهای) و کُشتی (کمربندی پشمی که سه دور روی سدره میبندند). یادم میآید موبد بزرگ ما یعنی موبد «شهرزادی» مراسم گواه گیران ما را اجرا کرد.
هوای درس خواندن کرده بودم فرهاد گم شد
پس از ازدواج با شاپور،درس خواندنم «گل» بود،به سبزه نیز آراسته شد.همان سال در حالی که 17 ساله بودم فرهاد را حامله شدم. روزهای آخر اردیبهشت ماه سال 1336 در حالی که به روزهای پایانی فارغ شدنم نزدیک میشدم با شکم باد کرده پشت میز امتحان نشستم. باید همه درسهایم را قبول میشدم که شدم. مزه این شادی با دردی سرزده مهاجم و پرکوب همرا شده بود. طعم شیرین اما دردآلود این قبولی با به دنیا آمدن پسرم که سه کیلو وزن داشت در روز اول خردادماه سال1336 پیوند خورد. ما ایرانیها را جان به جان کنند پسردوست هستیم.
برای انتخاب اسم پسرمان چند تا اسم را نوشتیم و در داخل کتاب اوستا قرار دادیم.اسم دخترها را هم جوری انتخاب کردیم که به با حرف «ف» فرهاد تناسب داشته باشد. با این حال در حالی که فرهاد در بغلم بود درس خواندم و کلاس 12 را هم گذراندم.
شیطنت و زرنگیهایش شیرین بود. یادم میآید برای تولد چهار سالگیاش یکی از فامیلها برایش اساببازی هواپیما هدیه آورده بود. سرگرم صحبت کردن بودیم که متوجه شدیم او نیست. یک ساعتی غیبش زده بود. هر جا را که بگویید دنبالش گشتیم. اما نبود. داشتم دِق میکردم. بابای او نیز بدتر از من عصبانی شده بود. از خودمان میپرسیدم که ممکن است کجا رفته باشد؟ تا اینکه فرهاد را انتهای حیاط، کف باغچه یافتیم که داشت دل و روده هواپیمایش را بیرون میکشید. انگار نه انگار که دلمان هزار راه رفته بود. برای همین سرش «غُر» زدم.فرهاد هم برای توجیه کارش گفت:«میخواستم ببینم داخل آن چیست؟!»
دوستی با حسین
فرهاد با تمام ماجراجوییهایش دیگر به شش سالگی رسیده بود و حالا دیگر باید به مدرسه میرفت. آن زمان مثل حالا زیاد سخت نمیگرفتند. او را در دبستان «دانش» ثبتنام کردم.دیگر سرش به درس خواندن گرم شده بود. آن زمان با کمترین درآمدی که داشتیم اجازه نمیدادم تا نداری را درک کند. یادم است یک کیف خوشگل برایش خریدم و تا صبح کنار آن کیف خوابیده بود. عادت کرده بودم تا از مدرسه میآمد خانه میرفتم تا ببینم چقدر درس و مشق دارد. یک روز هر چه اصرار کردم کیفش را نداد.آن را بغل کرد و رفت یک گوشه نشست. با این کارش به او مشکوک شدم. هر چه اصرار کردم کیف را نداد تا اینکه به زور از او گرفتم. درون کیفش یک قرقره بود که نخ و کش به آن وصل شده بود. نخ را که میکشید، قرقره خود به خود جلو میرفت. از او پرسیدم: «این برای چه کسی است؟»
گفت: «خودم.» میدانستم که نیست. با عصبانیت پرسیدم: «این را از کجا برداشتی؟» جواب داد: «دوستم حسین داده است.» اما دروغ میگفت. آن را بدون اجازه از حسین برداشته بود. بعد از نوشتن مشقهایش آن را برداشت و رفت و با آن بازی کرد تا ببیند چطوری کار میکند. رفتم بالای سرش گفتم: «این مال تو نیست و حق نداری با آن بازی کنی. اگر فردا آن را به حسین پس ندهی به مدرسه میآیم و به مدیرت همه چیز را میگویم» فردای آن روز باز آن قرقره را نداده بود. صبح روز دوم رفتم پیش آقای «پوستی» که مدیر مدرسه بود و ماجرا را برایش شرح دادم.از آن موقع به بعد هیچگاه چنین کاری نکرد.
فرهاد عادت داشت میرفت سر شیر آب مدرسه و مدام آن را باز و بسته میکرد. مدیر مدرسه ابتدا گمان میکرد که او برای تلافی آن موضوع قرقره این کار را می کند. اما با زیر نظر گرفتنش فهمیده بود که او اهل کشف کردن است و برای همین کار باید او را تشویق کرد. فرهاد همواره درسش خوب بود و همیشه 20 میآورد.اولین جایزه کنجکاوی او یک مدادتراش هِندلی با بدنه فلزی بود.اما با چاقو به جان باز کردن پیچهایش افتاد تا بفهمد که چگونه کار میکند و دیگر نتوانست آن را ببندد.
امام حسین (ع) صدایم را شنید
فرهاد کلاس اول یا دوم ابتدایی درس میخواند. ماه محرم بود و شب عاشورا. حالش بد شد. اسهال شدید گرفته بود و دیگر جانی در بدن نداشت. همه جا تعطیل بود و کاری نمیشد کرد نه همه مقدسات زرتشتیها مانند اهورا مزدا و اَشور زرتشت، بلکه امام حسین(ع)را صدا زدم.بیرون رفتم و در خیابان از بین جمعیت عزادارن عبور میکردم که یادم آمد یکی از همسایههایمان دانشجوی پزشکی است. رفتم پیش او یک آمپول نوشت. هرطور که بود آن را زیر سنگ پیدایش کردم. بعد از تزریق حالش بهتر شد. در آن لحظه که حال فرهاد بد بود یکی از نذرهایم این بود که هر سال ظهر عاشورا به عزاداران امام حسین (ع) شربت بدهم. با جان گرفتن دوباره فرهاد سر سال نذرم را ادا کردم. خودم شربت را آماده نمیکردم که یک وقت مسلمانی بشنود و نخورد و بگوید زرتشتی است.برای همین شکر، آبلیمو و گلاب را میبردم مسجد و آنها شربتش میکردند.
فرهاد هر چقدر که بزرگتر میشد عزیزتر میشد. برای همین برای سالم ماندن او نذر میکردم. این نذرها هم از جنس نذر و نیازهای دین خودمان بود و هم از نذر و نیاز مسلمانان و ایرانیها یعنی امام رضا(ع). آن زمانها برادرم هرمز تازه از آمریکا بازگشته و رئیس دپارتمان دانشگاه مشهد شده بود. برای همین سالی دو سه بار به مشهد میرفتیم.
عهدی که با امام رضا بستم
یادم میآید به حرم امام رضا(ع) رفتم و دیدم که زنان تکههای پارچه به بالای ضریح پرتاب میکنند. پس از بیماری فرهاد هر سال سر موعد تکه پارچه سبزی را نذر امام رضا کرده بودم. هر وقت میرفتم حرم آن را روی ضریح پرت میکردم. یادتان باشد که من یک زرتشتی دو آتشه هستم. یعنی اَشور زرتشت را عاشقانه دوست دارم و هر رنجی که در زندگی کشیدم و میکشم،قبل و بعد از فرهاد،فقط به خاطر پیغمبر و دیناش است.اما معتقدم که هر کسی برای یک ملت عزیز باشد میتواند برای بقیه نیز عزیز باشد. برای همین اگر امام حسین(ع) و امام رضا(ع) برای ایرانی مسلمان و برای مسلمانان تمام جهان عزیز هستند برای من هم که یک ایرانی زرتشتیام عزیزند.
با دوست مسلمانش گیتار آموختند
فرهاد موسیقی را خیلی دوست داشت. به همین خاطر درسش را همراه با پخش یک آهنگ میخواند. برای همین برایش یک آکاردئون خریدم. او این ساز را به خوبی یاد گرفت. بعد از آن با یکی از دوستانش به نام حسین کمالنیا که مسلمان بود رفتند گیتار یاد گرفتند. آنها اول گیتار اسپانیولی و بعد کلاسیک را پیش «عباس مهر پویا» آموختند.
همیشه اول بود
فرهاد کلاس نهم بود که باید انتخاب رشته میکرد. در مدرسه «خوارزمی» درس میخواند. از آن جایی که درسش خیلی خوب بود ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. درسش که تمام شد مدارکش را فرستاد به دانشگاههای مختلف. آن زمان معدل اولین شرط قبولی در دانشگاه بود. وقتی که جواب دانشگاهها آمد هر روزنامهای را که باز میکردیم اسم فرهاد جزو نفرات برتر بود. اول تصمیم گرفته بود که به دانشگاه شیراز برود چرا که تمام درسهایش به زبان انگلیسی تدریس میشد. علاوه بر این،داییاش هم به دعوت ایرانیها از دانشگاه نیویورک آمریکا در دانشگاه شیراز تدریس میکرد. اما پس از اینکه با دوستانش مشورت کرده بود، آمد خانه و گفت: «میخواهم در رشته عمران گرایش سازه درس بخوانم.» برای همین دانشگاه صنعتی شریف رفت که آن زمان به دانشگاه «آریامهر» معروف بود.
چند وقتی از درس خواندنش در این رشته نمیگذشت که آمد و گفت و باید ستون وسط خانه را برداریم. ما احساس میکردیم که اگر ستون را برداریم سقف بالای سرمان میآید. اما او درست و مهندسی تحلیل کرده بود. تا اینکه با دوستانش رفتند و یک معمار آوردند و ستون را برداشتند. با توجه به بنیه علمی خوبی که داشت در کانون دانشجویان زرتشتی شروع به درس دادن به بچهها کرد. بیشتر بچههای زرتشی دوست داشتند یکی از خودشان به آنها درس بدهد. او با این دانشجویان، ریاضی کار میکرد. از آن زمان به بعد دیگر دستش توی جیب خودش بود. در کنار تدریس توانسته بود همراه دوستانش در شرکت گاز مشغول شوند. فرهاد لولههای گاز را چک میکرد.
یاور دردمندان
پسرم بسیار دوست داشت که به دیگران کمک کند. به عنوان مثال گاهی زبان میریخت که مامان نمیخواهی در این کار نیکو با من شریک بشوی؟! همین میشد که من به او پول میدادم که بتواند به نیازمندان کمک کند. یادم میآید برای 10 نفر توانسته بود دفترچه خدمات درمانی بگیرد. به نوعی مددکار زرتشتیها بود و به آنها یاری میرساند. هر 15 روز یکبار همراه دیگر دانشجویان مددکار و خواهرش که آن زمان دانشجوی پزشکی بود به شهرستانهایی مانند کرمان و یزد میرفتند و به مریضها میرسیدند. با آنها صحبت میکردند و در غم و غصهشان شریک میشدند.
پیشنهاد مسابقه فوتبال برای کمک به جنگ زدهها
جنگ که شروع شد بچههای کانون زرتشتیان آمدند قرار گذاشتند کاری انجام دهند که برای جنگزدهها پول جمع شود. فرهاد پیشنهاد مسابقه فوتبال را داد. بلیت فروختیم و مبلغی را که از این رقابت ورزشی بدست آمد به جنگزدهها کمک کردیم. پس از اینکه درسش تمام شده بود تصمیم گرفتم برایش خواستگاری بروم. اما خودش این موضوع را به بعد از سربازی رفتن موکول کرد و گفت: «بعد از سربازی اگر زنده ماندم!»سال 59 بود که درسش تمام شده بود و باید سربازی میرفت.
نمیگذاشتم جبهه برود آرش کانگیر را یادم آورد
یکی از همسایگانمان میآمد پیش من و میگفت: «نمیگذارد که بچهاش به سربازی برود.» آخر هم او را به خارج از کشور برد. من و فرهاد با هم برای اینکه سربازی نرود بگو مگو داشتیم. هیچ دلم نمیخواست که در این موقعیت به جبهه برود. با خودم میگفتم چرا آن همسایهمان بچهاش را پنهان کند اما من نکنم؟! به شوخی میگفت: «نکند میخواهی زیر تخت پنهانم کنی؟» به او گفتم: «اگر لازم باشد این کار را خواهم کرد.» تا اینکه جواب داد:« زنده ماندن توی تختخواب و روی تخت؟! نه از من برنمیآید چون خودت یادم دادی.» نمیدانستم منظورش چیست. تا اینکه گفت:«تو به من یاد دادی که هر چیزی را نباید مفت از دست بدهم.» باز هم منظورش را نمیفهمیدم. تا اینکه یادم آورد همیشه قصه آرش کمانگیر را برایش میخواندم. یادم آورد که اگر آرش جانش را در آن تیر نمیگذاشت اکنون ایران کوچکتر از این چیزی بود که اکنون است.
دشمن مسلمان و زرتشتی نمیشناسد از آمریکا و آلمان دعوتنامه داشت
چشمهای فرهاد ضعیف بود. برای همین میشد کاری کرد که به سربازی نرود یا معاف از رزم باشد. اما خود فرهاد نمیخواست. حتی چند باری پای دین را وسط کشیدم و به او گفتم: «دشمن مسلمان و زرتشتی نمیشناسد.» راضی نبودم برود اما به رفتنش دل سپردم. قرار شد خودم او را به پادگان «قصر فیروزه» ببرم. مادربزرگهایش از لبهایش بوس کردند. برایش اسپند دود کردیم و همچون پروانه دورش گشتیم. او را از زیر کتاب آسمانی اوستا رد کردم و پشت سرش آب ریختم.
فرهاد دوره آموزشی را در «لشکر 77 خراسان» که آن زمان در دزفول مستقر بود گذراند. دلم را به این نامههایی که از چند ایالت آمریکا و آلمان برایش میآمد خوش کرده بودم. این دانشگاهها برای این که فرهاد برود فوق لیسانس و دکترایش را آنجا بخواند جواب مثبت داده بودند.
وقتی در جبهه بود به من خبر دادند که بچهات در آنجا نیز خوش درخشیده است و حتی توانسته بود فرمانده ادوات بشود. او به همراه دیگر دانشجویان دانشگاه شریف مسئول احداث پل «تنگه چزابه» بودند. برای آن که من نگران نشوم،میگفت: «ما مهندسان را جلو نمیبرند.» اما یک بار که به مرخصی آمد لباس و ساکش پر از خاک بود.پرسیدم: «پس چرا آنقدر خاکی هستی؟» دست روی میز کشید و انگشتش را که خاکی شده بود به من نشان داد. او راست میگفت: خاک جنگ همه جا نشسته بود. حتی در این جعبه چند اینچی تلویزیون.تا آن را روشن می کردیم تصاویر جبهه را نشان میداد.
اگر تیر و ترکشها سواد داشتند
در مدت پنج شش ماهی که در جبهه بود فقط سه یا چهار بار برای مرخصی به خانه آمد. جالب است هر بار که میآمد حسابی با ما حرف میزد که اگر روزی برایش حادثهای رخ داد ما آمادگی آن را داشته باشیم. فرهاد با خواهرش «فرناز» که پنج سال از او کوچکتر بود بسیار راحت بود. برای همین حقایق جبهه و جنگ را برای او تعریف میکرد. همین موجب شده بود که هر وقت فرهاد به منطقه بازمیگشت این دختر رنگ از رخسارش میپرید. آن زمان انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاهها تعطیل بود؛به همین خاطر اشک ریختنهایش را به پای تعطیلی دانشگاه مینوشتم.فرهاد خواهرش را تهدید کرده بود که اگر «این حقایق را که به تو میگویم به مامان بگویی دیگر خواهر من نیستی!» برای همین فرناز هم چیزی به من نمیگفت.فرناز هم به او گفته بود: «مامان خانوم برای خودته،خودت باید ازش مراقبت کنی.» فرهاد هم که برای حرف هیچگاه کم نمیآورد. به او گفته بود: «تیر و ترکش است دیگر آنها که سواد ندارند بتوانند بخوانند قلب کی برای کیه؟!»
لنگه جوراب پیرزن برای فرهاد
یک روز که فرهاد در مقر مهندسی لشکر بود. پیرزنی را پیش او میآورند. پیرزن از فرهاد میپرسد که «تو مسئول هستی؟» فرهاد میگوید: «من کوچک شما هستم!» بعد پیرزن از کیفش یک لنگه جوراب بافتنی درمیآورد و به فرهاد میدهد. پیرزن به فرهاد گفته بود: «پسرم در خانه فقط به اندازه این یک لنگه جوراب نخ داشتم.این را بپوش سالم بمانی و با دشمن بجنگی،انشاءالله که خدا نگهدارت باشد.» فرهاد این اتفاق را زمانی برایم تعریف کرد که به مرخصی آمده بود و من اصلا دلم نمیخواست او بار دیگر به جبهه برود.وقتی این را شنیدم دیگر ساکت شدم.چون به چشمهایم خیره شد و گفت:«آن پیرزن هم من را پسر خودش میداند.»
تابوت شهدا بیهوشم میکرد
زمانی که از طرف اداره دارایی مسئول کاخ گلستان بودم تابوت شهدا را میآوردند دور حوض میچرخاندند. من هم مانند همه کارکنان کاخ این تابوتها را تماشا میکردم.اما مانند خانمهای دیگر نمیتوانستم ضجه بزنم و اشک بریزم ولی بعد از چند دقیقه بیهوش میشدم و میافتادم.هنگامی که به هوش میآمدم میدیدم با روزنامه و آب دارند مرا باد میزنند.همه تعجب میکردند که چرا اینگونه میشوم چرا که در انجام کارهای کاخ بسیار جدی بودم و فکر میکردند که احساس ندارم.
مددکاری در آخرین مرخصی فرهاد مکان شهادتش را میدانست
آخرین مرخصی فرهاد 10 روز بود. اما سه چهار روز اولش را برای مددکاری رفته بود یزد.تا به قول خودش کارهای عقب افتاده را سروسامان بدهد. اما در حقیقت رفته بود از تکتک فامیل حلالیت خواسته بود.درست روز 22 بهمن به تهران آمد. آن زمان یک جشن برای ادیان توحیدی در تالار وحدت برگزار کردند که از من تقاضا کرد با هم به این جشن بروم حال و هوایی تازه کنیم.بعد از کلی خنده و شادی و حرف زدن با همدیگر رفت سر اصل مطلب.از من تقاضا کرد: «جان مامان قول بده به من که اگر به در خانه آمدند و گفتند آقا فرهاد در تنگه چزابه به شهادت رسیده،غش و ضعف نکنی.» تا اینکه رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.در یکی از شبها چند ترکش به پای و یکی به قلبش اصابت کرده بود. فرهاد راست میگفت:«تیرها که سواد نداشتند و گرنه در روز اول اسفندماه سال 1360 به قلب پراحساس او اصابت نمیکردند.»
راننده آمبولانس تا تهران اشک ریخته بود
پیکرش یک هفته در سردخانه پزشکی قانونی مانده بود. چون پلاک داشت زودتر از پیکرهای دیگر شناسایی شده بود. پیکر فرهاد را در آرامگاه زرتشتیان قصر فیروزه دفن کردیم. یکی از دوستانم به نام «توران بهرامی» شعر سنگ مزارش را سرود. اما چون زیاد بود بخشی از آن را توانستیم روی سنگ قبر بنویسیم.
در جریان تدفین پیکر فرهاد که اشک میریختم، یکی بر سر شانههایم زد.برگشتم او گفت:«پسرت آنقدر زیبا جنگید و شهید شد که تو نباید گریه کنی.» از او پرسیدم: شما که هستید؟ او جواب داد:«من راننده آمبولانسی بودم که پیکر پسرت را از تنگه چزابه به تهران منتقل کرد.» این راننده آمبولانس برایم تعریف کرد:«فرهاد بین همه رزمندگان عزیز بود.وقتی شهید شد همه برایش گریه میکردند.همه بچهها برای آنکه آفتاب به پیکر فرهاد نتابد با دست و بدنهایشان جلوی نور خورشید را گرفته بودند.خودم هم تا تهران برای فرهاد اشک ریختم.»
مادر فرهاد منم
پس از شهادت فرهاد،یک پیرزن برای تسلیت گفتن از یزد به خانه ما آمد و گفت: «تو مادر فرهاد نبودی» من مادر فرهاد بودم. او آنقدر از شهادت فرهاد متأثر شده بود که خودش را مادر فرزندم میدانست. این پیرزن برایم تعریف کرد که روزی شوهر پیرش مریض بود. از آن جایی که در روستا زندگی میکردند کسی به آنها رسیدگی نمیکرد تا اینکه فرهاد برای سرکشی به خانه آنها رفته و متوجه شده بود که آن پیرمرد مریض است.برای همین او را «قَلندوش» کرده بود و پیاده برای درمان به شهر آورده بود و دوباره به روستا برده بود.
مزار فرهاد و مقالهای که جهانی شد
بر سر مزار فرهاد بسیار آرام میشوم.یادم میآید وقتی برای ششمین کنگره جهانی زرتشتیان من را دبیر کنگره کردند قرار شد مقالهای درباره مشکلات جوانان زرتشتی بنویسم.از جشنها و عزاداریهایشان. در اوج خستگی سر مزار فرهاد رفتم و ناگهان شروع به نوشتن کردم. هوا بسیار تاریک شد بود و من گذر زمان و را متوجه نشدم تا اینکه مسئول آرامستان آمد و من را به حال خودم آورد. این مقاله بدون اینکه ویرایش شود در کنگره جهانی زرتشتیان خوانده شد. هنگامی که آن را برای شرکتکنندگان در پشت تریبون خواندم همه مرا تشویق کردند. اما گویا تشویق کافی نبود و ایستادند و ممتد دست زدند. این مقاله به دو زبان انگلیسی و فارسی در کتاب «سرزمین جاویدان» چاپ شد.
گاهی خواب فرهاد را میبینم.او من را در بسیاری از کارها راهنمایی میکند. ما زرتشتیها معتقد هستیم که روان مردگان پس از 30 سال پالایش میشود و به اهورا مزدا میپیوند. افرادی همچون فرهاد را ما «روان پاک» مینامیم. این جایگاه در آیین زرتشت همانند جایگاه شهدا در اسلام است.
در فرازی از وصیتنامه شهید فرهاد خادم آمده است: «از شما میپرسم اگر دزدی به خانهتان بیاید و بخواهد به حریم خانه و ناموس ما تجاوز کند با او چگونه باید رفتار کرد؟ باید با دزد متجاوز مبارزه کرد. چه کسی باید دست به مبارزه بزند؟ مگر نه اینکه من باید مبارزه کنم. حالا که دزد و متجاوز در لباس صدام آمریکایی به ایران عزیز تجاوز کرده است این منم که باید به جبهه بروم.
خدایا چنین توفیقی را نصیب ما کن.