حمیدرضا حامدی
دید در معرض تهدید دل و دینش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش… کوله و پوتینش را
رفت و یک قاصدک سوخته تنها آورد
مشت خاکستری از حادثه مینش را!
استخوانهای نحیفی که گواهی میداد
سن و سال کم از بیست به پایینش را
ماند سردرگم و حیران که بگیرد خورشید
زیر تابوت سبک یا غم سنگینش را!؟
بود ناچیزتر از آن که فقط جمجمهای
کنـد آرام دل مـادر غـمگینـش را…
بازهم خنده به لب داشت کدر کرد و کبود
تلخی غربت اگر چهره شیرینش را
شب آخر پس از اتمام مناجات انگار
گفته بود از همه مشتاق تر آمینش را
ماجرای تو خدا خواست کند تازه عزیز!
قصه یوسف و پیراهن خونینش را
کفن پاک تو سجاده، پلاکت تسبیح…
ابتدا بوسه صواب است کدامینش را؟
Sorry. No data so far.