«آن آشوب که در وجود مولانا یک مدرس فقیه مفتی را به عاشقی شوریده و بیبند و بار بدل کرده است از ورای بیخودیهای روح او میجوشد و راه به بیرون پیدا میکند.
مولانا نه سعدی است که سحر کلام خود را درک کند و به آن بنازد، و نه حافظ است که شعر خود را دایم زیب و پیرایه بدهد. حالی دارد که هم خود را فراموش میکند و هم شعر خود را. بدون آنکه بخواهد، اندیشهاش از پرده خیال بیرون میتراود و رنگ شعر و غزل میگیرد.»
هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولانا شاعر پرآوازه ایرانی است که در جهان شناخته شده است؛ تا جایی که در چند دهه اخیر در غرب توجه زیادی به آثار او شده و شعرهایش پرفروش شده است.
پی بردن به آنچه مولانا میگوید کار راحتی نیست؛ تا آنجا که برای شناخت او و اندیشههای پر از حکمتش لازم است مدتها در شعرهایش غور کرد و در پای درس مولاناشناسان نشست. عبدالحسین زرینکوب یکی از برجستهترین منتقدان ادبیات فارسی در کتاب «با کاروان حله» درباره مولانا، شعرها، اندیشه و دنیای او نوشته است که به بهانه هشتم مهر، روز بزرگداشت مولانا، بخشی از آن را در پی میخوانیم.
زرینکوب در بخشی از نوشته خود درباره «مثنوی» مولانا نوشته است: دنیایی که وصف آن در مثنوی آمده است دنیای روح است؛ دنیایی است که در آن همه چیز حیات دارد، همه چیز سمیع و بصیر است. هم هیاهوی خاموش ابر و نسیم را در آن میتوان شنید و هم صدای نفس گل و گیاه را میتوان احساس کرد.
در این دنیا هیچ چیز گنگ و خاموش نیست. همه چیز با کسی که جانش رازآشناست حرف میزند. نی از درد دل شکوه سر میکند؛ آب با آلودگان سخن میگوید؛ آتش جهود بیدادگر را سرزنش میکند؛ کوه قاف با ذوالقرنین از اسرار عظمت حکایت میکند؛ شکاف خانه با صاحب خانه حرف میزند؛ ستون سنگی از دوری پیغمبر به ناله درمیآید؛ طوطی کار پاکان را از خود قیاس میگیرد و مانند همه منطقیان که فریفته قیاس میشوند به خطا میرود؛ شغال در خم رنگ میرود و دعوی طاووسی میکند اما هنگام امتحان از این ادعای ناصواب خجل میشود و خوار و بیرونق از پیش چشم خواننده میگریزد؛ باز در میان جغدان و آهو در اصطبل خران از نشستن بر بازوی شاه و دویدن در دشت فراخ یاد میکنند و اندوه و نارضایی عارف صاحبدلی را که در میان جهال مادهپرست گرفتار شدهاند تجسم میدهند؛ خر با آنکه سرانجام – چنانکه اقتضای خری است – در دام فریب روباه میافتد به قدری در معنی توکل و رضا تحقیق و موشکافی میکند که درازگوش هوشیار هوگو را هنگام بحث و مناظره با کانت فیلسوف آلمانی به خاطر میآورد و خواننده را از نکتهسنجی خود و قریحه شاعر دچار اعجاب میکند.
زرینکوب سپس درباره قصههای مثنوی آورده است: قصههای مثنوی از هر دستی است. بعضی داستان صرف است که شاعر از زبان عوام یا از کتابها گرفته است و در آنها جهت تبیین مقاصد خویش تصرفها کرده است. بعضی دیگر داستانهای پیغمبران و اولیاست که شاعر تعلیم خویش را در آن حکایت میگنجاند، بعضی قصهها نیز پر است از رمز و کنایه – مثل داستان پادشاه و کنیزک، قصه دقوقی و رویایی که در بیداری دید. و شاعر در آنها فلسفه پادشاه و بینش خود را بیان میکند. قصههایی نیز هست که جنبه طنز و شوخی دارد – مثل ماجرای نحوی و کشتیبان، داستان کبودی زدن قزوینی و امثال آنها- و چنانکه از فیه مافیه و مناقبالعارفین برمیآید، نظیر این قصهها در مجالس مولانا مکرر گفته میشده است. باری قصههای مثنوی بسیار و گوناگون است اما شاعر همه جا حوصله قصهپردازی ندارد. در بعضی موارد قصه را کوتاه میکند و زود به تعلیم و اخلاق میپردازد، و گاه از یک قصه به قصه دیگر میپرد و به شیوه کلیله و هزار و یکشب قصه در قصه درمیآورد، اما هر جا فرصت و حوصله دارد در قصهپردازی و رعایت دقایق آن ذوق و مهارت نشان میدهد. با این همه شیوه ساده عامپسندی که در طرز قصهسرایی دارد گهگاه – و البته به ندرت – منتهی میشود به تکلف و ذوق ادیبانه. از اینرو بیان او در این قصه پردازیها پست و بلند دارد و به آنچه در سخن دیگران هست نمیماند. سخن غالبا در اوج است و اگرچه گاه پایین میآید و به سطح زمین میرسد اما به هیچ وجه دست فرسود و پیش پا افتاده نیست و همواره یک چیز در آن – یا در لفظ یا در معنی – هست که سخن را از ابتذال دور نگاه میدارد. باری مثنوی البته کتاب قصه نیست، اما قصهها دارد که غایت همه آنها تعلیم است. قصهها هم از مآخذ گونهگون است مثل قرآن، کلیله، عطار، سنایی، نظامی، و جوامع الحکایات و بسیاری از آنها را نیز شاعر بیشک از زبان عامه گرفته است.
این پژوهشگر درباره غزلهای مولانا در دیوان شمس نیز نوشته است: در غزل وی آهنگ و نوای خاصی هست. خوب پیداست که گوینده قصد شاعری ندارد. نه سعدی است که سحر کلام خود را درک کند و به آن بنازد، و نه حافظ است که شعر خود را دایم زیب و پیرایه بدهد. حالی دارد که هم خود را فراموش میکند و هم شعر خود را. بدون آنکه بخواهد، اندیشهاش از پرده خیال بیرون میتراود و رنگ شعر و غزل میگیرد. خود او در میان نیست که پایبند ادیبی بماند. در آن طوفان اندیشه که وجود شاعر را فروگرفته است نمیتواند به جای آنکه دست و پایی بزند و خود را از دریا بیرون آورد خویشتن را به دست کشاکش امواج و زن و قافیه بسپارد. پیش میرود و وزن و قافیه را هم به دنبال خویش میکشد. بیهوده نیست که در این غزلهای او الفاظ نامأنوس و خلاف قیاس دیده میشود، تعبیرات غریب و حتی ناهنجار به چشم میخورد، و حتی گاه بعضی سخنان به نظر میآید که با وقار و متانت یک شیخ و یک عارف سازگار نیست. اما او این الفاظ را بیتکلف به کار میبرد. و هیچ به سنتهای ادبی که حتی سعدی و حافظ بدان پایبند ماندهاند پروا ندارد، و که میتواند بر این قلندر بیپروای جهانسوز ملامت کند که با این بیقیدی هر چه را اندیشیده است به زبان آورده است. برای همین بیقیدی است که در این اشعار روح خیلی بیش از عقل جلوه دارد، و آن لحن وعظ و تعلیم که در مثنوی هست اینجا به آهنگ شور و شوق بدل میشود. با این همه غزل او شعر مجرد هم نیست، شعری است که به هیچ چیز و به هیچ حد محدود و مقید نمانده است. آن آشوب که در وجود وی یک مدرس فقیه مفتی را به عاشقی شوریده و بیبند و بار بدل کرده است از ورای بیخودیهای روح او میجوشد و راه به بیرون پیدا میکند. مثل سیل پیش میآید و همه چیز را با خود همراه میبرد. نه سنت و فصاحت را در راه باقی میگذارد نه وقار و متانت را، پیش میآید و در سر راه خود هر چه را در دل و جان شاعر هست – از عشق، از درد، از حکمت، و از معرفت – همه را میشوید و بیرون میریزد. از اینروست که غزل او چیزی است بیمثل و بینام، ژرف و گیرا، گرم و آکنده از جوش و تپش. در آن تنها عشق، عشق جسمانی یا روحانی نیست، همه چیز هست. تهمانده وجود شاعر و رسوب خودیهای اوست که در آن هم ذوق شاعری هست هم فکر دانشوری. از اینروست که در غزلهای او با وجود شور و جذبه بیخودانه، موج وارفتهای نیز از حکمت و معرفت و حتی تمثیل و حکایت جلوه میکند و رنگ خاصی به شعر او میدهد که در سخن غزلسرایان نیست.
مولوی نه فیلسوف است نه شاعر. هم فلسفی را تحقیر میکند و هم بر فلسفه میتازد. چنانکه قافیهاندیشی را عبث میشمارد و از دست مفتعلن مفتعلن نیز شکایت میکند. با این همه، شور عشق او را هم فلسفی کرده است هم شاعر. شعر میگوید و در آن نه همان هیجانهای روحانی خویش بلکه اندیشههای فلسفی خود را نیز بیان میکند. با آنکه از استدلالیان و شیوه فکر و بیان آن رضایت ندارد خود در بیان آرا و اندیشههای خویش مثل آنها استدلال میکند. در باب جهان، در باب خدا، در باب روح، در باب معاد و در باب همه چیز سخن میگوید. سیر انسان را که از جمادی به نباتی میآید و از نباتی به انسانی و ملکی میپرد دنبال میکند، حدود جبر و اختیار انسان را بازمینماید و سر منزل فنا را که در آن انسان جای خود را به خدا میدهد تصویر میکند و این همه را گاه با اطمینان و یقین یک فیلسوف جزمی و گاه با شور و هیجان یک شاعر رمانتیک بیان میکند.
Sorry. No data so far.