ميثم مهدوي – تمناي عاقبت بهخيري از مهمترين موضوعاتي است که در ادعيه به آن اشاره ميشود؛ لذا درگذشت افرادي که اسوههاي بارز اين عاقبت بهخيري هستند، غنچه اين آرزو را در دلها ميشکفد. اين روزها خاطرات زيادي از مرحوم مهدويکني نقل ميشود، اما برخي از آنها را با ادبيات خود ايشان خواندن، طعم ديگري دارد. در ميان انبوه خاطرات ايشان هشت خاطره کمتر شنيده شده را برگزيديم.
- به ياد دارم، روز اولي که بههمراه مرحوم پدرم به مدرسه لرزاده، خدمت آقاي برهان رفتيم، آقاي برهان، رو کرد به پدرم و گفت: «ميخواهي فرزندت را وقف دين کني، يا قصد مادي داري؟ اگر هدفهاي مادي داري، بهتر است که همين الان دستش را بگيري و بروي!» اشک در چشمان پدرم حلقه زد و گفت: «قصد، خدمت به دين است». همانجا تعهد کرد که هزينه تحصيل مرا بپردازد، بههمين جهت، در تمام مدت تحصيل، حتي پس از ازدواج، به اندازه توان خود، به من کمک ميکرد.
- پدرم، خيلي علاقه داشت من خط بياموزم و خوشخط باشم. بههمين جهت، استادي را در خيابان ناصرخسرو ديده بود که به من خط بياموزاند. هفتهاي دو روز ميرفتم پيش وي و تعليم خط ميگرفتم. مرحوم برهان، وقتي متوجه رفتوآمدهاي من شد، پرسيد: «کجا ميروي؟» گفتم: «ميروم تعليم خط». گفت: «براي يک جوان، صلاح نيست در خيابانها راه بيفتد!» با اينکه آن وقتها، يعني پس از شهريور 1320، ظواهر و مظاهر ديني بهتر از زمان رضاشاه، رعايت ميشد، بهخاطر کم شدن فشارهاي زمان رضاشاه، اما ايشان، بههمين مقدار هم راضي نبود، از اين رو گفت: «من براي شما معلم خط ميآورم تا شما را همينجا تعليم دهد».
- از آن روزگار، خاطره آموزندهاي به ياد دارم که نقل ميکنم: روزي، پيش آقا شيخ رجبعلي خياط، که از اوتاد بود و مرحوم قمشهاي به ايشان ارادت داشت، رفته بودم تا بدهم برايم لباس بدوزد. رو کرد به من و گفت: «لباس براي چه ميخواهي؟» گفتم: «ميخواهم طلبه شوم». گفت: «ميخواهي طلبه شوي، يا آدم؟» گفت: «بهعنوان پدر پير، سفارشي تو را ميکنم، هميشه به ياد داشته باش: در زندگي، کارها را فقط براي خدا انجام بده. به تمامي اعمالي که انجام ميدهي رنگ خدايي بده، حتي به خوردن و خوابيدن». کلام اين پير خياط، اثر خاصي در دل من گذاشت و همواره کلام او را به ياد ميآورم و آرزو دارم چنان باشم که او ميگفت.
- در همان اوان دستگيري، پاهايم بر اثر شکنجه، بهشدت مجروح شده بود و درد ميکرد. وارد سلول که شدم، جواني را ديدم که در سلول نشسته است. او وقتي که حالت مرا ديد، اين آيه را خواند: «وَلَا يَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ» اين آيه، چنان آرامشي در من ايجاد کرد که همه آن دردها را از ياد بردم. البته خود اين شخص، حالش خيلي از من وخيمتر بود. از بس که شکنجه شده بود، گوشت ساق هر دو پايش، ريخته بود و به استخوان رسيده بود. از پوست رانش براي ترميم پوست پاهايش برداشته بودند و به روي و کف پايش وصله کرده بودند. با اين حال، از روحيه بسيار بالايي برخوردار بود. البته بچهمسلمانها، نوعا اينچنين روحيهاي داشتند. در مقابل، کمونيستها خيلي ضعيف بودند و نميتوانستند در برابر شکنجهها تاب بياورند.
- پس از نوشتن اساسنامه، به اتفاق، با ماشين من که رانندگي آن را خود بهعهده داشتم، از منزل خارج شديم، بهسمت جلسه بعدي که قرار بود در خيابان هفده شهريور برگزار شود، به راه افتاديم. به ميدان امام حسين (عليهالسلام) که رسيديم، متوجه شديم پليس ما را تعقيب ميکند. ايست داد. ايستاديم. افسري داخل ماشين ما شد و گفت: «بايد شما را به کلانتري 6 ببريم». از قضا، اساسنامه حزب، در داخل داشبورد ماشين من بود، درآورد که بخواند. گفتم: «چيزي نيست، فورا از او گرفتم». کلانتري که رفتيم، وارد اتاق رئيس شديم، کسي نبود. به دوستان گفتم: «اساسنامه همراه من است، چه بايد کرد؟» به ذهن ما آمد که آن را همانجا، پشت قاب عکس شاه، مخفي کنيم! فورا اين کار را کرديم و من پا شدم اساسنامه را پشت قاب عکس شاه گذاشتم! پس از چند ساعت معطلي و زنگزدنهاي فراوان، به اين طرف و آن طرف چون چيزي دستگيرشان نشد، ما را رها کردند.
- صبحها وقتي آقاي هاشمي نماز ميخواندند مقيد بودند که هر روز قرآن بخوانند. نميگويم صداي آقاي هاشمي خيلي بد بود، ولي هيچ خوب نبود. آقاي لاهوتي خيلي شوخي ميکرد، ميگفت: آقاي هاشمي! بخوان که من دارم کيف ميکنم! آقاي هاشمي هم مقيد بود که قرآن را با صوت بخواند. واقعا هم صدايش خوب نبود. ايشان يک مدتي قبل از صبحانه بعد از اينکه قرآن ميخواندند به مطالعه آيات ميپرداختند. آقاي هاشمي در اين جهت خيلي پرکار بود. همان کاري را که الان بخشي از آن چاپ و منتشر شده، مينوشتند. ايشان از اول قرآن شروع کردند و يک قسمت از وقتشان درباره قرآن ميگذشت. يک قسمت ديگر وقتشان به خواندن زبان فرانسه نزد آقاي دکتر شيباني ميگذشت. يک مقداري هم سابقا انگليسي خوانده بودند که در آن موقع تمرين زبان داشتند. نميدانم الان بلدند يا نه، ولي در آن زمان صبحها اين کار را انجام ميدادند.
- در زندان در اعياد مذهبي دور هم جمع ميشديم و اگر ميتوانستيم و اجازه ميدادند، از بيرون چيزي ميخريديم يا شيريني و ميوه و چيزهايي را که در وقت ملاقات آورده بودند، براي اين شبها نگه ميداشتيم و دور هم جمع ميشديم يادم هست يک شب دوستان معرکه گرفته بودند. آقاي منتظري مرشد شده بود و آقاي انواري هم بچه مرشد. آن شب، شب شادي بود، مخصوصا که آقاي انواري با قامت رشيد و بزرگش، بچه مرشد شده بود. آقاي منتظري ميگفت: «بچه مرشد! آن چيست که يکي هست و دو نميشود يا دويي که سه نميشود؟» آقاي منتظري تا 20 ميگفت. من تا سه و چهار بلد بودم. اما ايشان تا 20 ميگفت که آن کدام 20 است که 21 نميشود؟
- آيتالله طالقاني را هم به کميته مشترک آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ايشان نميگرفتند. ايشان را اکرام ميکردند. بهعنوان روحاني پير مرد و سابقهدار. ولي اين دفعه گفته بودند: حاج آقا! لباست را در بياور و لباس زندان را بپوش. ايشان صدا ميزد: رسولي کجاست؟ رسولي بازجويي بود که ظاهرا قدري آرامتر بود. آنها دو تيپ بودند: بازها و کبوترها. يک عدهشان ميزدند و دعوا ميکردند و بعد عده ديگري ميآمدند و دلداري ميدادند و ميگفتند بيا و حرفهايت را بگو. اين شگردشان بود. رسولي از آنهايي بود که کمتر شکنجه ميداد. آقاي طالقاني ميگفت که رسولي کجاست و من از اين لباسهاي زندان نميپوشم. اين لباسها کثيف و تنگ است. اين حرفها را مکرر گفته بودند تا بالاخره رسولي آمد. گفتند لباسهاي اين آقا را به خودشان بدهيد و آقايان را دوباره بعد از يکي دو روز آوردند به همان بهداري اوين و در آنجا آقاي انواري که خيلي خوشمزه بوده و هستند، روضه اين جريان را به عربي خواندند. ميگفتند: و قال الاسير اين الرسولي؟ بعد ميگفتند: و قال الملعون ـ رسولي را ميگفت ـ انا رسولي. شايد 25 دقيقه همينطور روضه خواند. من الان يادم رفته است ولي روضه خيلي زيبا و خوشمزهاي بود. ما هم گوش ميداديم و ميخنديديم. غافل از اينکه دستگاه تلويزيون مداربسته آنجا، همه را ضبط ميکند. آنها برايشان خيلي جالب بود که آقايان علما در اينجا روضه ميخوانند و ميخندند. بعدها ميگفتند که اين خودش براي ما شده بود تفريح! ما گاهي فيلم و تلويزيون را باز ميکرديم و گوش ميداديم. يعني حرفهايي که ميزديم بعدا ميديديم همه منعکس ميشود
Sorry. No data so far.