شنبه 25 اکتبر 14 | 11:51
قصدخدمت به دين است

8 خاطره از مرحوم آیت‌اله مهدوی‌کنی

روزي، پيش آقا شيخ رجبعلي خياط، که از اوتاد بود و مرحوم قمشه‎اي به ايشان ارادت داشت، رفته بودم تا بدهم برايم لباس بدوزد. رو کرد به من و گفت: «لباس براي چه مي‎خواهي؟» گفتم: «مي‎خواهم طلبه شوم». گفت: «مي‎خواهي طلبه شوي، يا آدم؟» گفت: «به‎عنوان پدر پير، سفارشي تو را مي‎کنم، هميشه به ياد داشته باش: در زندگي، کار‎ها را فقط براي خدا انجام بده. به تمامي اعمالي که انجام مي‎دهي رنگ خدايي بده، حتي به خوردن و خوابيدن». کلام اين پير خياط، اثر خاصي در دل من گذاشت و همواره کلام او را به ياد مي‎آورم و آرزو دارم چنان باشم که او مي‎گفت.


آیت الله مهدوی کنیميثم مهدوي – تمناي عاقبت بهخيري از مهم‎ترين موضوعاتي است که در ادعيه به آن اشاره مي‎شود؛ لذا درگذشت افرادي که اسوه‎‎هاي بارز اين عاقبت بهخيري هستند، غنچه اين آرزو را در دل‎ها مي‎شکفد. اين روز‎ها خاطرات زيادي از مرحوم مهدويکني نقل مي‎شود، اما برخي از آن‎ها را با ادبيات خود ايشان خواندن، طعم ديگري دارد. در ميان انبوه خاطرات ايشان هشت خاطره کمتر شنيده شده را برگزيديم.

  1. به ياد دارم، روز اولي که به‎همراه مرحوم پدرم به مدرسه لرزاده، خدمت آقاي برهان رفتيم، آقاي برهان، رو کرد به پدرم و گفت: «مي‎خواهي فرزندت را وقف دين کني، يا قصد مادي داري؟ اگر هدف‎‎هاي مادي داري، بهتر است که همين الان دستش را بگيري و بروي!» اشک در چشمان پدرم حلقه زد و گفت: «قصد، خدمت به دين است». همان‎جا تعهد کرد که هزينه تحصيل مرا بپردازد، بههمين جهت، در تمام مدت تحصيل، حتي پس از ازدواج، به اندازه توان خود، به من کمک مي‎کرد.
  2. پدرم، خيلي علاقه داشت من خط بياموزم و خوش‎خط باشم. بههمين جهت، استادي را در خيابان ناصرخسرو ديده بود که به من خط بياموزاند. هفته‎اي دو روز مي‎رفتم پيش وي و تعليم خط مي‎گرفتم. مرحوم برهان، وقتي متوجه رفت‎وآمد‎هاي من شد، پرسيد: «کجا مي‎روي؟» گفتم: «مي‎روم تعليم خط». گفت: «براي يک جوان، صلاح نيست در خيابان‎‎ها راه بيفتد!» با اينکه آن وقت‎ها، يعني پس از شهريور 1320، ظواهر و مظاهر ديني بهتر از زمان رضاشاه، رعايت مي‎شد، به‎خاطر کم شدن فشار‎هاي زمان رضاشاه، اما ايشان، بههمين مقدار هم راضي نبود، از اين رو گفت: «من براي شما معلم خط مي‎آورم تا شما را همين‎جا تعليم دهد».
  3. از آن روزگار، خاطره آموزنده‎اي به ياد دارم که نقل مي‎کنم: روزي، پيش آقا شيخ رجبعلي خياط، که از اوتاد بود و مرحوم قمشه‎اي به ايشان ارادت داشت، رفته بودم تا بدهم برايم لباس بدوزد. رو کرد به من و گفت: «لباس براي چه مي‎خواهي؟» گفتم: «مي‎خواهم طلبه شوم». گفت: «مي‎خواهي طلبه شوي، يا آدم؟» گفت: «به‎عنوان پدر پير، سفارشي تو را مي‎کنم، هميشه به ياد داشته باش: در زندگي، کار‎ها را فقط براي خدا انجام بده. به تمامي اعمالي که انجام مي‎دهي رنگ خدايي بده، حتي به خوردن و خوابيدن». کلام اين پير خياط، اثر خاصي در دل من گذاشت و همواره کلام او را به ياد مي‎آورم و آرزو دارم چنان باشم که او مي‎گفت.
  4. در همان اوان دستگيري، پاهايم بر اثر شکنجه، به‎شدت مجروح شده بود و درد مي‎کرد. وارد سلول که شدم، جواني را ديدم که در سلول نشسته است. او وقتي که حالت مرا ديد، اين آيه را خواند: «وَلَا يَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ» اين آيه، چنان آرامشي در من ايجاد کرد که همه آن درد‎ها را از ياد بردم. البته خود اين شخص، حالش خيلي از من وخيم‎تر بود. از بس که شکنجه شده بود، گوشت ساق هر دو پايش، ريخته بود و به استخوان رسيده بود. از پوست رانش براي ترميم پوست پاهايش برداشته بودند و به روي و کف پايش وصله کرده بودند. با اين حال، از روحيه بسيار بالايي برخوردار بود. البته بچهمسلمان‎ها، نوعا اين‎چنين روحيه‎اي داشتند. در مقابل، کمونيست‎ها خيلي ضعيف بودند و نمي‎توانستند در برابر شکنجه‎‎ها تاب بياورند.
  5. پس از نوشتن اساسنامه، به اتفاق، با ماشين من که رانندگي آن را خود بهعهده داشتم، از منزل خارج شديم، به‎سمت جلسه بعدي که قرار بود در خيابان هفده شهريور برگزار شود، به راه افتاديم. به ميدان امام حسين (عليه‎السلام) که رسيديم، متوجه شديم پليس ما را تعقيب مي‎کند. ايست داد. ايستاديم. افسري داخل ماشين ما شد و گفت: «بايد شما را به کلانتري 6 ببريم». از قضا، اساسنامه حزب، در داخل داشبورد ماشين من بود، درآورد که بخواند. گفتم: «چيزي نيست، فورا از او گرفتم». کلانتري که رفتيم، وارد اتاق رئيس شديم، کسي نبود. به دوستان گفتم: «اساسنامه همراه من است، چه بايد کرد؟» به ذهن ما آمد که آن را همان‎جا، پشت قاب عکس شاه، مخفي کنيم! فورا اين کار را کرديم و من پا شدم اساسنامه را پشت قاب عکس شاه گذاشتم! پس از چند ساعت معطلي و زنگ‎زدن‎‎هاي فراوان، به اين طرف و آن طرف چون چيزي دستگيرشان نشد، ما را ر‎ها کردند.
  6. صبح‎‎ها وقتي آقاي هاشمي نماز مي‎خواندند مقيد بودند که هر روز قرآن بخوانند. نمي‎گويم صداي آقاي هاشمي خيلي بد بود، ولي هيچ خوب نبود. آقاي لاهوتي خيلي شوخي مي‎کرد، مي‎گفت: آقاي هاشمي! بخوان که من دارم کيف مي‎کنم! آقاي هاشمي هم مقيد بود که قرآن را با صوت بخواند. واقعا هم صدايش خوب نبود. ايشان يک مدتي قبل از صبحانه بعد از اينکه قرآن مي‎خواندند به مطالعه آيات مي‎پرداختند. آقاي هاشمي در اين جهت خيلي پرکار بود. همان کاري را که الان بخشي از آن چاپ و منتشر شده، مي‎نوشتند. ايشان از اول قرآن شروع کردند و يک قسمت از وقتشان درباره قرآن مي‎گذشت. يک قسمت ديگر وقتشان به خواندن زبان فرانسه نزد آقاي دکتر شيباني مي‎گذشت. يک مقداري هم سابقا انگليسي خوانده بودند که در آن موقع تمرين زبان داشتند. نمي‎دانم الان بلدند يا نه، ولي در آن زمان صبح‎‎ها اين کار را انجام مي‎دادند.
  7. در زندان در اعياد مذهبي دور هم جمع مي‎شديم و اگر مي‎توانستيم و اجازه مي‎دادند، از بيرون چيزي مي‎خريديم يا شيريني و ميوه و چيز‎هايي را که در وقت ملاقات آورده بودند، براي اين شب‎ها نگه مي‎داشتيم و دور هم جمع مي‎شديم يادم هست يک شب دوستان معرکه گرفته بودند. آقاي منتظري مرشد شده بود و آقاي انواري هم بچه مرشد. آن شب، شب شادي بود، مخصوصا که آقاي انواري با قامت رشيد و بزرگش، بچه مرشد شده بود. آقاي منتظري مي‎گفت: «بچه مرشد! آن چيست که يکي هست و دو نمي‎شود يا دويي که سه نمي‎شود؟» آقاي منتظري تا 20 مي‎گفت. من تا سه و چهار بلد بودم. اما ايشان تا 20 مي‎گفت که آن کدام 20 است که 21 نمي‎شود؟
  8. آيت‎الله طالقاني را هم به کميته مشترک آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ايشان نمي‎گرفتند. ايشان را اکرام مي‎کردند. به‎عنوان روحاني پير مرد و سابقه‌دار. ولي اين دفعه گفته بودند: حاج آقا! لباست را در بياور و لباس زندان را بپوش. ايشان صدا مي‎زد: رسولي کجاست؟ رسولي بازجويي بود که ظاهرا قدري آرام‎تر بود. آن‎ها دو تيپ بودند: باز‎ها و کبوترها. يک عده‎شان مي‎زدند و دعوا مي‎کردند و بعد عده ديگري مي‎آمدند و دلداري مي‎دادند و مي‎گفتند بيا و حرفهايت را بگو. اين شگردشان بود. رسولي از آن‎هايي بود که کمتر شکنجه مي‎داد. آقاي طالقاني مي‎گفت که رسولي کجاست و من از اين لباس‎‎هاي زندان نمي‎پوشم. اين لباس‎ها کثيف و تنگ است. اين حرف‎ها را مکرر گفته بودند تا بالاخره رسولي آمد. گفتند لباس‎‎هاي اين آقا را به خودشان بدهيد و آقايان را دوباره بعد از يکي دو روز آوردند به همان بهداري اوين و در آنجا آقاي انواري که خيلي خوشمزه بوده و هستند، روضه اين جريان را به عربي خواندند. مي‎گفتند: و قال الاسير اين الرسولي؟ بعد مي‎گفتند: و قال الملعون ـ رسولي را مي‎گفت ـ انا رسولي. شايد 25 دقيقه همين‎طور روضه خواند. من الان يادم رفته است ولي روضه خيلي زيبا و خوشمزه‎اي بود. ما هم گوش مي‎داديم و مي‎خنديديم. غافل از اينکه دستگاه تلويزيون مداربسته آنجا، همه را ضبط مي‎کند. آن‎ها برايشان خيلي جالب بود که آقايان علما در اينجا روضه مي‎خوانند و مي‎خندند. بعد‎ها مي‎گفتند که اين خودش براي ما شده بود تفريح! ما گاهي فيلم و تلويزيون را باز مي‎کرديم و گوش مي‎داديم. يعني حرف‎‎هايي که مي‎زديم بعدا مي‎ديديم همه منعکس مي‎شود

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.