یکشنبه 07 نوامبر 10 | 11:20

پارک دانشجو / داستان

توضیح ضروری: این داستان هیچ ارتباطی با موضوع دانشجوی پولی و خصوصی سازی آموزش عالی ندارد و مسئولیت هرگونه سوء برداشت بر عهده خواننده و نیز تدوین کنندگان برنامه پنجم توسعه جمهوری اسلامی ایران است!


توضیح ضروری: این داستان هیچ ارتباطی با موضوع دانشجوی پولی و خصوصی سازی آموزش عالی ندارد و مسئولیت هرگونه سوء برداشت بر عهده خواننده و نیز تدوین کنندگان برنامه پنجم توسعه جمهوری اسلامی ایران است!

********

دست بلند کرد و ظريف و دخترانه گفت : پارک دانشجو .

نگه داشتم . مانتو کرم روشن پوشيده بود با روسري ژرژت قهوه اي . موهاي مش کرده زيتوني اش به اندازه يک کف دست از روسري بيرون بود و به سمت بالا خميده بود . کلاسوري در دست داشت و عينک تيره اي که حالا وقت غروب ديگر به کارش نمي آمد .وقتي سوار شد يک دکمه ديگر مانتويش را هم از پايين باز کرد که راحتتر بنشيند و احتمالا استرچ سرخابي اش را هم بيشتر به رخ بکشد و گفت: لطف کردين.

گفتم : خواهش مي کنم . البته من پارک دانشجو نمي رم ولي تا ….

حرفم را بريد و گفت : چه بهتر ! منم پارک دانشجو نمي رم .

مبهوت و وارفته گفتم : اِ … ولي … شما … گفتين … پس کجا مي رين؟

گفت : حالا چرا اينقدر هول شدين . من که چيزي نگفتم .

راست مي گفت. ماجرا بيشتر به عقب افتادگي من از اوضاع و احوال زمانه برمي گشت. براي اينکه تا حدودي قضيه را جمع کرده باشم گفتم :
از اين تغيير تصميمتون يه کمي تعجب کردم .

با خونسردي گفت : از اولشم تصميم نداشتم برم پارک دانشجو .

حالا ديگر کاملا حق داشتم گيج شوم . مانده بودم چه جوابي بدهم که مثل حرف قبلي خيلي پرت و پلا نباشد .

وقتي از مطهري به سمت پايين وارد شريعتي شدم ، چند خانم ديگر دست تکان دادند و هر کدام چيزي گفتند . يکي گفت پيچ شميران ، ديگري گفت سينما ريولي سومي گفت تا پمپ بنزين و …

گفتم : فکر کنم اينها هم هيچکدام جاهايي که مي گن ، تصميم ندارن برن .

لبخندي زد و گفت : براي من فرق نمي کنه . هر جا شما بگين مي ريم .

دوباره دستپاچه شدم و بي تأمل گفتم : من پيشنهاد خاصي ندارم و چشمم به کلاسورش افتاد و براي اينکه حرفي زده باشم ، گفتم :

مگه شما دانشجو نيستين ؟

مي توانست با همين يک جمله کلي مرا دست بيندازد و بخندد . براي اينکه پارک دانشجو رفتن يا نرفتن چه ربطي به دانشجو بودن مي توانست داشته باشد .

ولي نخنديد . بلکه کاملا جدي گفت :

چرا ، دانشجوام ! دانشگاه آزاد ! براي همين مجبورم به هر شکلي که شده پول شهريه مو در بيارم

هر دو ، تلخ به هم نگاه کرديم و من در سکوت به رانندگي ادامه دادم .

از پمپ بنزين سر بهار شيراز هم گذشتيم و در شريعتي که حالا به سمت پايين يک طرفه مي شد ، ادامه داديم .

هنوز پنجاه متر در خيابان يک طرفه پيش نرفته بوديم که ديدم بنزي با نور بالا و فلاشر روشن ، از منتها اليه سمت چپ ، بالا مي آيد .

عصبي و بي اراده به سمت چپ پيچيدم و درست شاخ به شاخ ، او را وادار به توقف کردم . هيچوقت از اين عادتها نداشتم که بخواهم شخصاً با خلاف کسي مقابله کنم . چه بسا خودم هم گاهي از اين خلافها مرتکب مي شدم ولي شرايط عصبي آن لحظه ، قدرت فکر کردن را از من سلب کرده بود .

ماشين بنز درست سپر به سپر من ايستاد و راننده کلافه و عصبي از ماشين پياده شد . مسافر دانشجوي من وحشتزده و طلبکار گفت : گاوت زاييد . اين چه کاري بود کردي ؟! مگه عقلتو از دست دادي ؟

در حاليکه از ماشين پياده مي شدم ، گفتم : آنقدر طبيعي دعوا مي کني که يک لحظه فکر کردم زنمي. و ادامه دادم : تو بشين . حرف نزن .

راننده ماشين که عصبي و دست به کمر ايستاده بود ، با نزديک شدن من ، تقريباً فرياد زد : آقا چه کاره هستن ؟

به داخل ماشين نگاه کردم و ديدم که تنهاست ، بدون راننده . گفتم : آقا خودشون رانندگي مي کنن ؟

راه آرام آرام داشت بند مي آمد و ماشينها ، به کندي ، بوق زنان و عصبي از کنارمان رد مي شدند . چند نفري هم که معمولا در خيابانها منتظر دعوا هستند ، به سمت ما آمدند .

طرف که دوست نداشت در اين شرايط خيلي معطل شود ، آمرانه گفت : من عجله دارم ! الان بايد مجلس باشم .

با نگاهي به خيابان و سمت و سوي ماشينش گفتم : پس خوب شد جلوتونو گرفتم . راه مجلس درست خلاف اين جهته . اشتباه اومدين .

دو سه نفري بلند خنديدند و او فهميد که اشتباه بدي کرده است ، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفر تازه اي گشت . چشمش به مسافر دانشجوي من افتاد که در زير نگاه او سعي مي کرد موهاي اضافه اش را به زير روسري بکشاند . احساس مي شد طرف سوژه مناسبي پيدا کرده براي منحرف کردن بحث . طلبکارانه پرسيد : خانم چه کاره اند ؟ با خونسردي گفتم : ايشون هم راه دانشگاه رو اشتباهي گرفته. مثل شما که راه مجلسو …

پليس رسيد و هنوز از موتور پياده نشده پرسيد : چه خبره راهو بند آوردين ؟ در حاليکه به سمت ماشينم مي رفتم به پليس گفتم : من کاري ندارم . منتظر شما بودم اين شما و اين هم آقاي ورود ممنوع .

سوار شدم به زحمت قدري دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بيرون کشيدم . در آينه مصافحه راننده و پليس را ديدم و راهي که خلوت مي شد . وقتي از شلوغي در آمديم مسافر دانشجو نفس عميقي کشيد و گفت : تر زدن به اين مملکت رفت .

گفتم : کي ؟ گفت : همينها که يه نمونه شو ديدي ! گفتم : همشون يه جور نيستن . گفت : اغلبشون همينجورن . گفتم : مي دوني اينها چه جوري درس خوندن ؟ گفت : نه و لبهايش را جوري کج و کوله کرد که يعني فرقي نمي کند يا علاقه اي به دانستنش ندارم .

گفتم : وحشتناک بوده . توجه اش جلب شد : چي ؟ گفتم : توجه و مراقبتشون .علاقمند پرسيد : به چي ؟ گفتم : به کسب حلال گفت : يعني چه ؟

گفتم : اينجور که شنيدم پدرهاشون اغلب مقيد بودن که اين بچه ها تو ايام تحصيل نون حلال بخورن . مي گفتن : نون حروم ، برکت علم رو از بين مي بره . شنيده ام حتي بعضي هاشون مقيد بودند که خودشون از عرق جبين نون تحصيلشون رو در بيارن . از لذت و ثروت و رفاه مي گذشته اند تا درست درس بخونن .

مشکوک نگاهم کرد و پرسيد : خب حالا که چي ؟

گفتم : هيچي . اينها که با اين مراقبت درس خونده ان ، اينجوري از آب درآمدن ، واي به حال شماها که دارين پول تحصيلتونو از اين راهها در مي آرين . واي به حال مملکتي که فردا تحصيلکرده هاش …

پرخاشگرانه و طلبکارانه حرفم را بريد و گفت : مگه چيه ؟ دزدي که نمي کنيم . زحمت مي کشيم ، به قول خودت از عرق جبينمون پول در مي آريم .

خنديدم . آنقدر که او هم از خنده من به خنده افتاد .

گفتم : رشته ات چيه ؟ گفت : پزشکي . گفتم : آناتومي نخوندين ؟ گفت : چرا . همه واحداشو گذرونديم . گفتم : مثل اينکه … آناتومي نخوندين .

عصباني دست برد طرف دستگيره در و گفت : اگه کار ديگه اي به جز تحقير بلد نيستين پياده شم ؟ خونسرد و کشيده گفتم : بلدم . از پشت کوه که نيامدم … ولي يه سوال ديگه ام دارم : همه دانشجوها از همين طريق جبين و اينها ارتزاق مي کنن يا اينکه جور ديگه اي هم ميشه درس خوند ؟

گفت : شهريه گرونه . يا بايد روي پول خوابيده باشي ، يا چاره ديگه اي نيست .

گفتم : هست . اينهمه دانشجو …

نمي دانم چرا عصبي شد و فرياد زد : تو فکر ميکني من از اين آدمهاي کنار خيابوني ام ؟ به شوخي گفتم : نه خب شما وسط تر ايستاده بودي !

دهانش را گشادتر و شل و ول تر کرد و گفت : قربون عمه جانت بري با اين شوخي هاي بي مزه ات .

گفتم : اتفاقاً داشتم مي رفتم همانجا که تو دست بلند کردي .

بي اراده و ناخودآگاه رسيده بوديم به پارک دانشجو . گفتم : اينم پارک دانشجو . بفرماييد . گفت : مثل اينکه راستي راستي از پشت کوه اومدي .و گفتم : نه ، ولي تصميم دارم برم همون طرفها . از دست شماها . با عصبانيت پياده شد ، در را محکم به هم کوبيد و گفت : لجن ! وقتم را تلف کردي . دندانهايم را به هم فشردم و سعي کردم جواب ندهم . و از سر چهارراه مقابل پارک دانشجو پيچيدم به سمت بالا . زني ميانه سال دست بلند کرد که : پارک ملت . نگه نداشتم .

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.