علی اصغر شیری
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
در مسجدالحرام نشستیم پیش هم
نزدیک صحن دلشدگان، پای منبری
قرآن کنار پنجره ها بود و میوزید
بوی گل محمدی از پشت هر دری
وقتی شدیم همنفس و گرم گفتوگو
پر میکشید شعر به آغوش دفتری
در چشم او روایت و سنت چراغ راه
در چشم من ولایت ماه منوری
ـ از روزهای اول هجرت کمی بگو
-وقتی که میوزید شمیم پیمبری
آری پیمبر آن که به صوت بلند گفت:
غیر از علی برادر من نیست دیگری
ـ انصار آمدند کنار مهاجرین
خود را گره زدند به تقدیر بهتری
ـ اینان مهاجرند، ولی ارث میبرند
از سفره میخورند طعام برابری
ـ آن روزها پیمبر ما مهربانترین
از مهر و ماه پشت سرش بود لشکری
ـ از روزگار صلح حدیبیه هم بگو
از نامهای که بسته به پای کبوتری…
ـ از فتح مکه با گل لبخند هم بگو
ـ این گونه فتح راه ندارد به باوری
□
چشمش به کعبه خیره شد و گفت والسلام
وقت اذان شنیده شد الله اکبری…
Sorry. No data so far.