باشگاه مخاطبان تریبون مستضعفین- آرزو بهشتی
سلام روحي، عشق من! كم مانده به روز ديدار، سفر عجيبي است، خيليها ميخواستند بيايند، نتوانستند، شهدا نطلبیدند و من هر لحظه مضطربتر از قبل میشوم، یعنی تو را خواهم دید؟
(یکشنبه 14 دی 1393، 8:00) امروز اولين روز مسافرت است و تصور ديدار تو خواب را از چشمانم ربوده است. چند سال پیش بود، یادت هست؟ 16 دي ماه، هويزه! به ظاهر چه زود گذشت، اما برای من نه! نميدانم بعد از اینهمه سال چه بگويم فقط دلم برایت تنگ شده، به اندازه فاصلهي زمين تا آسمان.
(10:00) به جنوب رسيديم، سوار اتوبوس شديم، هر كس شكايتي دارد، از دوري مسير، خستگي، استراحت نكردن، جابهجايي اتوبوسها، و من به فكر تو ام و اينكه چگونه در این مسیر رفت و آمد میکردی و با وجود سختی راه، از هدفت نميماندي و احساس دلزدگي نميكردي!
روحِ من، دلتنگم! دلتنگ تمام حرفهايي كه گفتم و وعدههايي كه دادم و عمل نكردم، گفتي و نشنيده گرفتم و مشتاق ديدارت هستم، مشتاق ديدار خودم!
(دوشنبه 15 دی، 12:45) نوشته هويزه، 43 كيلومتر، قرار بود كه فردا ببرند هويزه ولي شايد امروز ببرند، اگر اینطور باشد، چه بهتر، من فقط براي ديدن دوباره تو آمدهام، جنوب يعني هويزه، و هويزه يعني تو، سیدحسین علمالهدي!
مرواريدها ميآيند و مداحي علياكبر پخش ميشود (تلفن همراه يكي از بچههاست) «تو صاحب كرمي، اذان گوي حرمي»
حواسم به چيزي نيست و دل در دلم نيز همچنين!
(16:10) راوي ميگويد: «چند روز سختي بكشيد تا سنخيت پيدا كنيد» و من ياد تو ميافتم و آرزويم، كه دوست داشتم شبيه تو باشم و به تقلید از تو معلم قرآني شدم.
راوي از ما خواست که این چهار روز سفر را تنها باشیم، من هم میخواهم با خدا و تو تنها باشم.
او گفت: «نخلهاي بيسر يعني كساني كه شهيد شدند اما عزتشان را از دست ندادند» مثل تو و يارانت، كاش ميتوانستم تمام حسم را بگويم.
(سه شنبه، 16/10/93، 09:00) ديروز قسمت نشد و امروز عصر تو را خواهم ديد، دلم گرفته است، صبح شلمچه بودیم! اين دو شب هنوز فرصت فراغت از دنيا حاصل نشده و من خوابهاي دنيايي ميبينم و اين اذيتم ميكند.
ديشب كنار اروندرود بوديم (اروندكنار) و ياد شهدا همراه موجهاي اروند موج ميزد، موجهایی که هر بار با هيجان بوسيدن قدمگاه ياران عشق، به ساحل میآیند.
كاش بودي و سنگها را ميديدي كه رنگ بعضيهايشان، سفيد بود به سفيدي روح شهدا و برخي سرخ به سرخي راهي كه انتخاب كرده اند!
آنطرف عراق بود (بصره) و مداح ميخواند، بينالحرمين و حرم آقام حسين(ع) و حرم آقام ابالفضل(ع)/ مجنون حسينم(ع)، مديون ابالفضل(ع) و من حسرت ديدار حسين(ع) را دارم، تو هم دعا كن. اگر قسمتم شد نايب الزياره ات خواهم بود.
(11:05) رسيدهايم به شلمچه، راوي ميگويد: «اينجا به حرمت خونهاي ريخته پا برهنه باشيد » تو هم از این کارها میکردی، موقع آموزش نظامي پابرهنه بودي و ميگفتي در نهجالبلاغه خوانده اي كه رزمگاه سربازان خدا مقدس است.
راوي از رشادتها ميگويد، اينكه حالا ما وظيفه داريم مثل شما در جنگ نرم باشيم و من بيتاب چون شما شدنم، زمینیان آسمانی دل!
(15:05) دلم ميخواد فقط قرآن بخوام، هيچ چيزي دلم را آرام نميكند. يادت هست گفته بودي بايد دوباره قرآن بخوانم، زمزمه كنم، حفظ كنم و بعد بشود شعار زندگيام، هدفم!
حتما کم خواندهام که هنوز شعار زندگیام نشده است!
اکنون از محل عمليات رمضان ميآييم، دوست دارم كه باز هم قرآن بخوانم.
شهداي گمنام را ديدم، دوباره خواستم آرزوي هميشگيام را تكرار كنم (ديدن دوبارهي تو) و حالا كه قرار است ببينمت فقط شكر ميكنم، ميبيني روحي شوق ديدار تو نميگذارد آرام باشم، باز تو را خواهم ديد، دوستت دارم اندازهي تمام دوستداشتنها.
شهيد علمالهدي! از آخرين ديدارمان 5 سال ميگذرد و من هنوز همان كه بودم، هستم، نميدانم وقتي كه ببينمت چه خواهي گفت اما من حرفي ندارم، دوست داشتم مثل تو باشم اما…
نزدیک هویزه ایم و من مثل تو نشدم! «ان الله لايغير مابقوم حتي يغيرو ما باانفسهم» طلبيدهاند تا عوض شويد! (راوي ميگويد)، طلائيه بوديم كه اين را گفت، در گودالي نشسته بوديم و راوی گفت: «مثل شهدا باشید و با آن ها زندگي كنيد.» گفت: «نگوييد، عمل كنيد، بقیه وقتي شما را اینگونه ببینند، خودشان عمل ميكنند.» يادت هست قرآن ميخواندي و هرکه میدید عاشق قرآن ميشد.
مدام میگويد: «دير نكنيد» و من 5سال است كه دير كردهام…
(21:00)
لحظه دیدار دوبیتی مورد علاقه ات را میخوانم:
کی رفته ای ز دل که تمنّا کنم تو را ؟/کی بوده ای نهفته که پيدا کنم تو را ؟
غيبت نکرده ای که شوم طالب حضور/پنهان نگشته ای که هويدا کنم تو را
حسين! اينجايي، ميبينمت، بلند شو، مهمان آمده، من آمدهام، كسي كه سالها حسرت چنين لحظهاي را داشته!
روح من، شبیه تو نشدم، شرمندهام و اگر نگاهم نكني، شكايتي ندارم، ولي مهرت بر دل نقش بسته است، فكر ميكني اگر نگاهم نكني، از يادم ميروي؟ نه، تو جاودانهاي، تو هميشگي هستي!
مثل تو که همیشه در جیبت قرآن داشتی، من هم یک قرآن جیبی دارم، در کنارت قرآن میخوانم تا دلم آرام گیرد.
يكي از همسفران از كرامت يكي از شهداي اينجا ميگويد كه به دختري برات زيارت مناطق عملياتي را داده و من با خود ميگويم چه كرامتي بالاتر از نظر كردن به كسي كه غرق در دنياست و آشنایی با زندگی، مسیر و هدفت، سرش را به آسمان بلند كردهاست؟
(چهارشنبه، 17/10/1393،08:00) راوي روايت فتوحات تو را ميگويد و من در هوای توام!
اينجا را ساختهاند، تمام حجرههايش را پر كردهاند از شعر و نام و نوشتههايت. در مقابل در ورودي هم دست نوشتهي توست «خواهرم، رسيدن به فلاح را برايت آرزو ميكنم.» و من فقط همين را از تو ميخواهم، دعايت را برايم تكرار كن، براي من و براي تمام دختران و زنان.
(20:45) از صبح آخرين ديدارمان 12 ساعت ميگذرد و من سربند را بر دستم بستم، به نظرم اگر آن زمان پيشاني در برابر دشمن بود حالا بايد قلم بنويسد پس بر دستم بستم، دست راستم، روي آن نوشته شده: فدائيان رهبر، لشگر سايبري!
(00) هوا تاريك است، سكوت محض و ما در دكوهه به حسينهي گردان تخريب ميرويم! و راوي ميخواند: «يادي كه در دلها ماندست و ميماند، ياد شهيدان است…»
Sorry. No data so far.