چهارشنبه 04 مارس 15 | 16:55
پیکر فرمانده بازگشت

خوش برگشتی فرمانده، خوش آمدی وطن‌دار

پیکر فرمانده بازگشت. فرمانده سرزمین نداشت، اما آرمان داشت و حالا این فاطمیه را کنار «مادر» است.بدن بدون سرش آرام می‌گیرد.


پیکر فرمانده بازگشت. فرمانده سرزمین نداشت، اما آرمان داشت و حالا این فاطمیه را کنار «مادر» است.بدن بدون سرش آرام می‌گیرد.

می‌گفت: بروید خبرگزاری افغانستان بزنید، کل صفحه‌تان را کردید «افغانی‌ها»، می‌خندید و می‌گفت، در دلش چیزی نبود. گردش روزگار چند ماه پیش به سوریه بردش. دمشق. زینبیه و حالا که برگشته بود چیزهای دیگری می‌گفت. دیگر نمی‌خندید، گریه می‌کرد و می‌گفت: حرم «خانم» را «افغانی‌ها» نگه داشته‌اند. بنازم به غیرتشون. چرا چیزی نمی‌گید شماها؟

مستندساز بود،رفته بود سوریه و برگشته بود، چند تا فیلم هم ساخته بود.تعریف می‌کرد و می‌گفت ماجرای روضه‌خوانی بچه های مدافع حرم خودش یک روضه است. می‌گفت آنجا کسی نمی‌تواند برای بچه‌های افغانستانی روضه بخواند. طاقت ندارند… جمله دوم که شروع نشده داغ می‌شوند، طاقت نمی‌آورند، فریاد می‌زنند و کسی جلودارشان نیست. روضه‌خوان‌ها خودشان از بچه‌های رزمنده‌اند، اما حالا دیگر یاد گرفته‌اند، هر جا بچه‌های افغانستانی باشند، یا شروع نمی‌کنند یا سریع می‌گویند و رد می‌شوند. دلشان آرام نمی‌گیرد.

***

پسرش را داده بود. در سوریه. با افتخار می‌گفت: «مدافع حرم» بوده، حرم خواهر و دردانه حسین(ع). می‌گفت: صدها هزار علی‌اکبر من فدای حرم «خانم». ایستاده بود.چنان ایستاده بود که کسی نمی‌توانست نزدیکش شود.می‌گفت به دخترانم، به خواهرانش گفتم مبادا گریه کنید.به یاد آن روز و آن «آقا»یی که جان همه عالم فدای او.

**

می‌گفت: زندگی‌مان را می‌کردیم، سرِ زمین بیل می‌زدیم، شوروی که آمد مملکت‌مان را گرفت بلند شدیم.یک تکه نان به پر لباس افغانی می‌بستیم و یک هفته می‌رفتیم تو کوه و کمر با روس‌ها می‌جنگیدیم، روس‌ها را بیرون کرده و نکرده خبر آمد که ایران جنگ شده، عراق حمله کرده و کل دنیا هم پشت سرش جمع شده و سرزمین اسلام در خطر است. تکه نان‌مان را زدیم پر شال و راه افتادیم. لب مرز که رسیدیم گفتند کجا؟ گفتیم آمدیم جنگ. باور نکردند، مثل همانی که برایمان پلاک می‌ساخت و گفت از کجایید و سرمان را بالا گرفتیم و گفتیم افغانستان و با تعجب نگاهمان کرد و بعد آغوش گشود. جنگ تمام شد و همین‌جا ماندگار شدیم. زمین نداشتیم دیگر، رفتیم سر ساختمان، آجر بالا می‌انداختیم. چند سال گذشت، خیلی‌ها اذیتمان کردند، می گفتند بروید سرزمین خودتان. سرزمین خودمان؟

زندگی می‌گذشت که خبر رسید جنگ شده و حرم «خانم زینب(س)» به خطر افتاده.بلند شدیم و ایستادیم. این بار سرنوشتمان در سوریه بود. «آرمان‌» حالا در سوریه به خطر افتاده بود که سرزمین ما، سرزمین آرمان‌مان بود.بلند شدیم و روانه «زینبیه» شدیم. نامش هم دلمان را می‌لرزید.

***

حالا بلند ایستاده‌اند، این سال‌ها، برگ‌های پرافتخاری در تاریخ افغانستان است. هر چند که کسی نمی‌بیند و کسی‌ نمی‌شنود و هر چند که خودی و دشمن طعنه می‌زنند و دروغ می‌بندند که چه کرده‌اند و چه شده‌اند… اما آنها بلند ایستاده‌اند. می‌گویند تاریخ را فاتحان جنگ‌ها می‌نویسند، اما خون‌های ریخته شده بر این کره خاکی، خون‌هایی گرم و داغ افغانستانی‌ها، گواهی خواهد داد که آنها آرام ننشستند و بلند ایستادند.

***

ابوحامد برگشته است، فرمانده، پرافتخار برگشته است و حالا این «فاطمیه» را کنار «مادر» است که مزد چند سال نگاهبانی‌اش از حرم «دختر» را گرفته است. این‌ها اولین تصاویر از بازگشت پیکر پاک اوست. اینجا ایران، سرزمین آرمانگرایی. و علیرضا توسلی، فرمانده شهید «فاطمیون»، رزمندگان افغانستانی مدافع حرم در حرم امام رضا(ع) در کنار «پسر» دفن خواهد شد. ابوحامد حالا دیگر آرام می‌گیرد. بعد از یک عمر آرمانگرایی و آرام نگرفتن. بدن بی‌سر او حالا دیگر آرام می‌خوابد…گوارایش…

 

  1. ناشناس
    4 مارس 2015

    خوش به سعادت شون …

    خدایا ! ما را بی نصیب نگذار

  2. ایرانی
    5 مارس 2015

    اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.