تریبون مستضعفین- محمدصادق شهبازی
بیژن ارژن شاعر کرمانشاهیالاصل، یکی از شاعران انقلابی است که توجه ویژه به عناصری مثل عدالت اجتماعی دارد. او که از حلقهٔ محمدجواد محبت محسوب میشود، اشعار زیادی با این مضامین دارد. او که کمتر سیاسی است اما در شعرهایش مضامین عدالتخواهانه هست. بخشهایی از چارانههای او را بازخوانی میکنیم:
- عدالتخواهی
او از سرگرمی و بیتوجهی به مسائل جامعه نالان است:
آدم این روزها چه سردرگم شد/بی پرسش چندشنبه و چندم شد
بیآنکه به روزنامهای فکر کند/جدول- تنها خواندنی مردم شد
شکاف طبقاتی موردتوجه اوست:
نان گرم و تازه نمیخوای آقا؟/آن دختر نانفروش، دستانش را
بهسوی همه دراز میکرد و تو/در ماشینت به فکر کیک فردا
او درد نان مردم دارد:
نان گندم، تمام حرف مردم/نان، قصهٔ این جماعت سردرگم
آن پیرهن سفالیام، از یقهام/بیرون زده خوشهای زرد گندم
یا
تا بود نبود و اگر بود، شکست/نفرین هر آنچه نیست بر آنچه که هست
وقتی پسرت حسرت موزی دارد/که میمونی در قفسی گاز زده است
یا
نقاش، پیادهرو و یک مرد فقیر/آب و رنگ و … نیمرخ زرد فقیر
نقاش و فروش شاهکاری هنری/سرما و گرسنگی و شبگرد فقیر
یا
ایکاش که شایستهٔ گندم باشیم/بر تشنهلبان غدیری از خم باشیم
مانند حسین گاهی آنگونه شگفت/مانند علی به فکر مردم باشیم
یکی از مصادیق مستضعفین برای او جانبازان است:
خط اول بود که پایش را برد/خط خورد گلویش و صدایش را برد
دارد کفش من و تو را میدوزد/کفاش که جنگ کفشهایش را برد
یا
جنگ و جنگل، درخت و آدم پژمرد/آدم شد موریانه، جنگل را خورد
میساخت چقدر نردبان چوبی/نجار که جنگ کفشهایش را برد
از ادعاهای بدون عمل درزمینهٔ عدالت و معیشت مردم نالان است:
تا چشمه نجوشید سرازیر نشد/در ذهن تو، رودخانه تصویر نشد
با حرف زدن کسی بهجایی نرسید/با گفتن نان، هیچکسی سیر نشد
از سوی دیگر به فروختن ایمان به نان معترض است:
ایمان بفروشید کمی نان بخرید/ارزان بفروشید که ارزان بخرید
ناقوس بزرگ، کوچک و کوچک شد/زنگوله برای برههایتان بخرید
او به بالا رفتن در جامعه با حرفهای قشنگ و عمل نکردن به آن معترض است:
با گریه و رنگ، میتوان بالا رفت/با حرف قشنگ، میتوان بالا رفت
وقتیکه طناب آبشاری باشد/از صخره و سنگ میتوان بالا رفت
در این چارچوب به نفی سیاستزدگی نیز میپردازد:
باران یکریز، قاب چوبی، پاییز/از برگ جنار، حوض کوچک لبریز
آنقدر به روزنامهها فکر نکن/آیینه کنار میز-لبخند تو نیز
و به عدالتخواهی دعوت میکند:
ایکاش علی شویم و عالی باشیم/همسفرهٔ کاسه سفالی باشیم
چون سکه به دست کودکی برق زنیم/نانآور سفرههای خالی باشیم
- دعوت به مبارزه مقابله با ساکتین و عافیتطلبان
بر همین مبنا به حرکت دعوت میکند:
بالی نزده، بالوپری ازاینجا/از من بهتر باخبری ازاینجا
من مثل درخت نیستم بنشینم/شاید یک روز بگذری ازاینجا
یا
باید برویم، او پناه من و توست/ماندن در خواب، اشتباه من و توست
آن اسب که شیهه میکشد در باران/بر تپهٔ شب، چشمبهراه من و توست
گفتن و مبارزه شدن و صیرورت است:
من آهم و آه، حرف کوتاهی نیست/من چاهم و چاه، راه دلخواهی نیست
گفتن شدن است، غنچه گفت و گل شد/گفتن شدن است تا شدن راهی نیست
در همین چارچوب متوجه ضرورت جبههبندی و بصیرت است:
این بار، ره رفتن خود را بشناس/بیراه نرو، رهزن خود را بشناس
اینسان که تو میروی بهجایی نرسی/هم دوست و هم دشمن خود را بشناس
و بهضرورت عدم رفتار برابر با دشمن و دوست تحذیر میدهد:
با دشمن خود هیچکسی سر نکند/کس دشمن و دوست را برابر نکند
جایی رفتی که هیچ عاقل نرود/کاری کردی که هیچ کافر نکند
او به جنگ کسی میرود که نمیتوان با او جنگید:
نه اسب سفید داشت نه تیر یخی/آن زال سفید آن کمانگیر یخی
میرفت به جنگ آفتاب سر کوه/آدمبرفی که داشت شمشیر یخی
پس نباید به عشقهای سرکاری دلخوش کرد:
عاشق شدهای، خیال پرداختهای/دنیای بدی برای خودساختهای
آنگونه که فکر میکنی نیست رفیق/دنیای بدی برای خودساختهای
او به دنبال برهم زدن رابطههای مزاحم است:
عشق من و تو حرام شد هر چه که بود/قربانی انتقام شد هر چه که بود
دیگر حرفی نمانده باهم بزنیم/بین من و تو تمام شد هر چه که بود
در این راه حتی عصای دست خیانت میکند:
از پا شکند که پایبستش باشد/دستش گیرد که در شکستش باشد
بیچاره درخت پیر از بیخبری/میخواست تبر عصای دستش باشد
و البته دروغ نیز هست:
هرروز دروغ بیشتر خواهد شد/باغ از پی باغ بیثمر خواهد شد
این شاخهٔ راست هم دروغی است بزرگ/فرداست که دسته تبر خواهد شد
این جبههبندی و مبارزه به دنبال رهبر است و بی هدایت نیست:
تنها و غریب، خیس و خسته در مه/توفانزدهای زهمگسسته در مه
دنبال کدام ناخدا میگردد/این کشتی بادبان شکسته در مه
و از تفرقه در این مسیر تحذیر میدهد:
بی همهمه گم شدیم و پیدا نشدیم/تنها بودیم، فکر تنها نشدیم
سیمرغ یکی شدند و سیمرغ شدند/اندازه مرغی من و تو ما نشدیم
در این راه آنچه مهم است راه است:
چاهی که به آبی برسد خود راهی است/راهی که در آن روشنی دلخواهی است
و البته روزگار بالا و پایین میرود:
یک روز بلا بر سرمان میآرند/یک روز دگر عزیزمان میدارند
کس هیچ ندانست و نخواهد دانست/فردا چه به روزگارمان میآرند
او در این چارچوب با ساکتین و عافیتطلبان مرزبندی دارد:
دنیا دست خوابگردانها بود/صحرا مست سرابگردانها بود
مشتی تخمه دهانشان را بسته است/این قصهٔ آفتابگردانها بود
از جاماندگان در مسیر نیز مینالد:
جادو کردند راهیان سنگ شدند/آن شب همهٔ سپاهیان سنگ شدند
جادو کردند ریشهها خشکیدند/در تنگ انار ماهیان سنگ شدند
و آنان را از بین رفته میبیند:
قطرهقطره شد آب، آدمبرفی/شد آب در آفتاب، آدمبرفی
آب از سر او گذشت اما هرگز/بیدار نشد ز خواب آدمبرفی
- آزادیخواهی
عدالتخواهی او را به آزادیخواهی رهنمون ساخته است:
خون دهنم ریخته بر پیرهنم/بر پیرهنم ریخته خون سخنم
من حرف نمیزنم شنیدم پیداست/از دستی که گذاشتی بر دهنم
یا
ایکاش که پرواز تو را میفهمید/از حنجرهات راز تو را میفهمید
ایکاش قفس، مثل تو بالوپر داشت/تا معنی آواز تو را میفهمید
یا
عشقش گویند و جز هوس نفروشند/گلهای بدون خار و خس نفروشند
پیداست چقدر آسمانش آبی است/جایی که پرنده بی قفس نفروشند
در همین چارچوب به گوشهایی که نمیخواهند بشنوند متوجه است:
گوشم کر نیست بیصدا حرف بزن/بیهیچ اشارهای بیا حرف بزن
این قصهٔ چوبپنبهها کهنهشده است/از قصهٔ گوشپنبهها حرف بزن
یا
گوشی نشنیدیم که حرفی باشد/چشمی که تماشای شگرفی باشد
کبکی است که سربهزیر برفی دارد/بیآنکه در این میانه برفی باشد
یا
من، رود مذاب در مسیر دریا/سرتاپا آتشم اسیر دریا
داغی دارم که باخبر نیست کسی/مثل آتشقشان زیردریا
- تحجر
مقابلهٔ او با اسلام آمریکایی محدود به عدالت نیست، با متحجرین نیز مرزبندی دارد:
خوابیده در آفتاب بیدارش کن/آنجاست کنار آب بیدارش کن
در ذهن تو سنگپشت پیری خفته است/سنگی بزن و ز خواب بیدارش کن
بگید رباعی،چارانه دیگه چیه!