احسان سالمی-کتابهای زیادی در مورد شهدا خواندهام، از خاطره گرفته تا داستان و رمان زندگیشان. هرکدام هم به نوبه خود جذاب و دلنشین بودهاند. اما بعضی از کتابها از جنسی دیگر هستند، مخاطبشان را به دل قصه میکشانند و او را با لحظه لحظه روایت ماجراهایشان همراه میکنند.
«ر»، از این گونه کتابهای متفاوت است. کتابی که مخاطبش را به دل قصه پُرپیچ و خم یک مرد میبرد. مردی که توان یکجا نشستن نداشت و درد مردم را درد خود میدانست، حتی اگر این مردم، هموطنانش نباشند.
ر، روایت کننده داستان زندگی شهید رسول حیدری است که اولین شهید ایرانی در جنگ بوسنی و هرزگوین محسوب میشود و نگارش زندگیش را مریم برادران نویسنده با سابقه حوزه ادبیات پایداری برعهده گرفته است.
این کتاب دارای سه بخش است که در آن به مقاطع گوناگون زندگی شهید پرداخته است. فصل اول از زمانی آغاز میشود که رسول حیدری از سفر بوسنی در سال ۷۱ باز میگردد و در مسیر مرور خاطراتش از دوران کودکی تا زمان ورود او به سپاه پاسداران و فعالیتش در جنگ را بازگو میکند. در ادامه و در فصل دوم روزهای فعالیت شهید در قرارگاه رمضان تا پایان جنگ را به تصویر میکشد و در ادامهی همین فصل ماجراهای دانشگاه رفتن شهید را تعریف میکند. فصل سوم نیز به روایت زندگی و فعالیتهای شهید در بوسنی میپردازد.
کتاب به خوبی توانسته بیشتر از آنکه به اسطوره سازی بیجا از شخصیت شهید بپردازد، در عین نشان دادن روحیات و اخلاق شهید و حتی گاه اوقات ضعفهای اخلاقی او که ممکن است در وجود هر انسانی وجود داشته باشد، رابطه پرمهر و محبت او با اطرافیان و روحیهی جهادی و خستگیناپذیر رسول حیدری را نشان دهد.
در واقع جذّابیت زندگی رسول نیز مانند بسیاری از دیگر مردان جنگ، همین چهرهی انسانی اوست. به همین دلیل در همه جا نویسنده به عمد از جزییات عملیات جنگی عبور کرده است و بر برخی نکات دیگر تاکید کرده است.
یکی دیگر از نکات قوت کتاب به کارگیری عکسهای فراوان در جای جای آن است که باعث شده هم سند داستانهای آن قویتر باشد و هم خواننده بتواند بهتر و بیشتر با گوشههای مختلف زندگی شهید آشنا شود و ارتباط برقرار کند.
ر، را نشر آرما منتشر کرده است و در نمایشگاه کتاب امسال یکی از پرفروشهای این انتشارات بوده است که علاقمندان آن، میتوانند با ۱۴۰۰۰ هزار تومان این کتاب ۳۰۲ صفحهای را تهیه کنند.
باهم بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: وظیفه چه میشود؟
صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد. داشت سفره میچید که صدای داد و بیداد رسول را از اتاق دیگر شنید. دوید سمت اتاق. مهدی او را با طناب به تخت بسته بود. رسول هم مثلاً وانمود میکرد نمیتواند تکان بخورد. معصومه خندهاش گرفت. فکر کرده بود حتماً در این مدت، مهدی طناب را فراموش کرده باشد. چند ماه پیش که با بچهها رفته بودند فروشگاه قدس که خرید کنند، یک لحظه غفلت کرده بود و مهدی از جلوی چشمش غیب شده بود. وقتی پیدایش کرد دید طنابی را انتخاب کرده است و با خودش میکشد که معصومه برایش بخرد. گفته بود وقتی بابا بیاید، میخواهد با طناب او را ببندد که دیگر جایی نرود، پیش خودشان بماند. حالا چشم باز نکرده، اول رفته بود طناب را از گوشهی انباری بیرون کشیده بود و روسل را به تخت بسته بود و جدّی هم روی حرفش ایستاده بود و تا قول مردانه از رسول نگرفت، نجاتش نداد.
رسول داشت میفهمید چقدر بهشان سخت گذشته است. برای همین سعی میکرد بیشتر سکوت کند و دردودلهای معصومه را گوش بدهد و حرفهای تلنبار شدهی یچههایش را هم که بیشتر با رفتارهایشان نشان میدادند.
معصومه آن روز به قول رسول جشن گرفته بود و برایش مرغ پخته بود که غذای مورد علاقهی او بود. رسول وقتی فهمید معصومه باریش چه تدارکی دیده است، هیجان زده شد که «وای، چه عالی» و تند تند سفره را چید و مثل همیشه یکی یکی صدایشان زد: «صفا، صمیمیت، محبت، دوستی، عشق.» و به همین ترتیب دور سفره نشستند: «خودش، معصومه، علیرضا، زینب و مهدی.»
مثل همیشه خودش را ذوق زده نشان داد؛ اما معصومه میتوانست درک کند که این بار مزهی غذا به دهانش فرق دارد. دلش جای دیگری بود. هروقت فرصتی پیدا میکرد میخواست برایش از بوسنی بگوید. از اینکه چه چیزهایی دیده است. گرسنگی بچهها و بلاهایی که سرشان میآید، از دربه دریشان، از ترس و وحشتی که هرلحظه تجربه میکردند. اینکه در یک کرواتنشین، نود نفر مسلمان، از کودک یک ساله تا پیرمرد نود ساله را در خانهای حبس کرده بودند و همه را سوزانده بودند. دیده بود مادری که از بین آشغالها و ته ماندهی غذای سربازها دنبال یک تکه نان برای بچههایش میگشت، چطور با تیر زده بودند. غذا خوردن دیگر برایش راحت نبود.
«آنها هم مثل شما هستند، کودک معصوم و مسلمان. زنانشان همیشه در دلهرهاند.»
هر از گاهی اینها را تعریف میکرد که بچهها بدانند به خاطر چه کسانی رفته است. معصومه حرفهایش را میشنید؛ اما به روی خودش نمیآورد. دلش نمیخواست دیگر برود. حالا نوبت دیگران بود.
گفت: «مگر این چیزها نوبتی است؟ اگر نرفتند چی؟ وظیفه چه میشود؟» نشنیده گرفتم. باز پرسید: «حالا از نظر شما نوبت کیست؟» منظورم همان دوستان هم دانشگاهیاش بود که وقتی او رفت، ماندند. رسول دانشگاه امام حسین(ع) علوم سیاسی میخواند. ترم هفتم بود که رها کرد و رفت. گفتم: «باید درسشان تمام شده باشد، نه؟ از درس تو هم چیزی نمانده، یک یا دو ترم. درست است؟ حالا تو بمان و درست را بخوان و آنها بروند.»
پرده دوم: ما چون ایمان داریم، ده برابر آنها هستیم
از همان سال ۱۳۶۰، رسول مسئول عقیدتی سیاسی را به محمد [یکی از دوستان نزدیک رسول] واگذار کرده بود. گاهی به محمد میگفت: «برو توی بازداشتگاه، با اینها حرف بزن. شاید توبه کنند و برگردند.»
میرفتم حرف میزدم، موعظه میکردم. آنها اغلب دوستها خود ما بودند که بعد از انقلاب بریده بودند از این راه. گاهی خسته میشدم از این بحث و نصیحت. برای رسول از قرآن و روایت میخواندم که رسول خدا میفرماید اگر تو هفتاد بار برای اینها استغفار بکنی، هرگز اینها پذیرفته نمیشوند؛ چون نفاقشان درونی است. دست از سر اینها بردار عمو رسول، درست نمیشوند. اما رسول قبول نمیکرد. میگفت: «نه وظیفهات است که بروی. شاید راه نجات باشد.»
علی غفاری جوانی بود که با تبلیغات گروهکها به کومله پیوسته بود. پسر شجاعی بود، با هیکلی درشت که از هیچ خطری نمیگذشت. رسول او را همراهش کرده بود و کنار خودش نگه داشته بود. از کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و برادر بزرگترش او و خواهرش را تر و خشک کرده بود. احساس تنهایی میکرد؛ اما به رسول اعتماد داشت و تمام درددلهایش را به او میگفت. در بیشتر گشتهای شناسایی سالهای ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ سرپل ذهاب و قصرشیرین رسول را همراهی میکرد. این بار علی غفاری به همراه رسول و چند نفر دیگر برای شناسایی رفته بودند قصرشیرین. دوازده شب رسیدند. قرار شد نوبتی کشیک بدهند تا هوا روشن شود و بتوانند محلِ تانکها را شناسایی کنند. نوبت کشیک علی برزگر [یکی از همرزمان رسول] بود.
«مهتاب بود و موشها میآمدند جلوی صورتم رژه میرفتند. یک لحظه احساس کردم سایهای رد میشود. خوب که دقت کردم، دیدم از تپهی روبه رویی یک گروه پشت سرهم رد میشوند. عینکم همراهم نبود. رسول را بیدار کردم، دوربین را گرفت و فهمیدیم نزدیک به سی نفرند. دنبال راهی میگشتیم که خودمان را نجات بدهیم. کنار رودخانهی الوند بودیم؛ اما هیچ کداممان هنوز شنا بلد نبودیم، به جز علی غفاری. تا دید رسول مستاصل است، گفت: «از جایتان تکان نخورید. میروم ببینم سرعت آب چقدر است، آنوقت خودم همهتان را میبرم آن طرف آب.»؛ اما نشد شنا کند. همینطور نگران بودیم، دوباره گفت: «هر روز چه قرآنی میخوانید؟ خب من هم امروز قرآن خواندم. نوشته بود ما چون ایمان داریم، ده برابر آنها هستیم. آنها اگر سینفر هستند ما سیصد نفریم.» با این حرفش انگار قفل ذهنمان باز شد و آرام شدیم. بعد کمی صبر کردیم و فرصت که فراهم شد برگشتیم عقب. رسول که از سپاه ملایر رفت همدان، کسی نتوانست با علی غفاری کار کند. انگار چم و خمش دست رسول بود. عذرش را خواستند و او هم چند سال بعد خودکشی کرد.»
پرده سوم: راضی به رضای او هستم اگرچه خیلی سخته
این بار قرار بود رسول با گروهی از اعضای حزب الدعوه [این حزب جنبشی مذهبی، اسلامگرا و شیعه است که به ترویج ارزشهای اسلامی و ایجاد آگاهی میپرداخت و بعدها با حزب بعث به مقابله مسلحانه پرداخت.] برای مذاکرات گسترش همکاری با یکی از مناطق مهم کردنشین به ماموریت برود. قبل از او عدهای برای شناسایی رفته بودند. مسئولیت این تیم با رسول بود. با حزب الدعوه توافق کرده بودند همپای هم باشند. قرارشان بارزان [شهری مرزی در کشور عراق] بود و اینکه در پوشش حزب الدعوه و نه هیئتی ایرانی، وارد سیدره، در استان زاخو شوند.
برآورد زمانیشان ۱۰ تا ۱۵ روز بود. به هر روستا میرسیدند، یکی از اعضای حزب الدعوه با مسئول روستا حرف میزد و موافقت او را میگرفت که این گروه را پناه دهد. هرچند نفری بین خانوادها تقسیم میشد. خانوادهها وعده غذایی و لوازم استراحت را فراهم میکردند و به ازای این خدمت، پول دریافت میکردند.
اواسط شهریور بود. هوا گرگ و میش شده بود که به روستایی رسیدند. میخواستند یک روز بمانند و فردا ادامه راه را بروند. هرکس کناری نشست.
«یکی از بچههای حزب الدعوه هم طرف من نشسته بود و داشت با اسلحهاش بازی میکرد. یک باره دیدم چهار تیر شلیک شد. تیرها به در و دیوار خورده بود و یکی از آنها کمانه کرده بود به سمت رسول. تیر به باسن رسول خورده بود. همه دستپاچه شده بودیم. از روستا قاطری آوردند و رسول را به رو خواباندیم روی قاطر. نمیتوانست بنشیند. باید برمیگشتیم. با این وضعیت دیگر ادامهی راه ممکن نبود.»
قرار شد برگردند اما رسول به صادق اصرار کرد با گروهی از اعضای حزب الدعوه برای مذاکره برود که کار ناتمام نماند. آنها رفتند و رسول با چند نفر دیگر برگشت. بعد از آن روستا تا روستای دیگر پنج ساعت مسیر صخرهای را طی کردند. رسول را در اتاقکی خواباندند. شب شده بود. روستا برق نداشت. مردم را جمع کرده بودند تا با فانوس در اتاقک نور کافی فراهم کنند برای این که بشود تیر را بیرون آورد. بدون بیهوشی این کار را کردند. رسول از درد دادش درآمده بود اما بعد از آن کسی یادش نیست رسول از این اتفاق به کسی آه و نالهای کرده باشد. فقط به شوخی و خنده میگفت: «جایی را که جز مادرم ندیده بود، همهی عربها فانوس به دست دیدند.»
به خاطر فشارهایی که در مسیر بود، زخم جوش نمیخورد. رسول در دفتر یادداشتی که همه جا همراهش بود، حال این روزهایش را توصیف کرده است:
«هشتم محرم، ۲ مهرماه. امروز روز تاسوعا [در ایران] میباشد. درست حدود پانزده روز است که مجروح شدهام. در رختخواب دراز کشیدهام ولی هنوز نه سینهای برای حسین زدهام و نه اشکی ریختهام. دردی جانگداز روحم را آزار میدهد. در هر حال راضی به رضای او هستم اگرچه خیلی سخته.»
بعد از استراحت سه ماهه، برگشت بود؛ اما هنوز نمیتوانست خوب راه برود. لاغر شده بود و عصا از دستش نمیافتاد. این بار هم نوروز بدون حضور رسول گذشت…
پرده چهارم: شاید بعد از شهادتم خیلیها بگویند به خاطر پول رفت
خواب دیده بود. خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. وقتی محمد او را بیدار کرد، حال غریبی داشت. بعد از نماز صبح روی ارتفاعات کردستان، در سجده خواب دیده بود؛ همان سالهای شصت. محمد گفته بود تعبیرش شهادت در کشوری غریب است. حالا که سه بار برای رفتن رسول استخاره کرده بود و هر سه بار تعبیرش این بود که دنیایش نه؛ اما آخرتش خوب است، یاد این خواب افتاده بود، خوابی که رسول ده سال پیش دیده بود و او تعبیرش کرده بود.
«دفعه اول و دوم گفتم: «راه برگشت ندارد.» پرسید: «حتماً؟» گفتم: «حتماً.» گفتم: «نرو بوسنی. آنجا خونت هدر میرود. بابا جنگ تمام شده، بمان پیش خانوادهات. درست را تمام کن. بوسنی هرزگوین به تو چه ربطی دارد؟» ساکت بود. گفتم: «تو عاقبت به خیری. نرو، بمان بالای سر بچههایت. خداییش بوسنی کجای دنیاست. تازه خودت میگویی آنها متحد صدام در هشت سال جنگ بودند.»
گفتم: «مگر تو یکی هستی؟» حرفم منطق نداشت. میدانستم اما نمیخواستم برود. گفت: «نماینده رهبری آمده جواب میخواهد.» وقتی دیدم نمیتوانم جلویش را بگیرم. آخرین تلاشم را کردم و گفتم: «یادت باشد هرجا میروی وجعلنا بخوانی. همیشه بخوان. بخوان که شهید نشوی و برگردی بالای سر زن و بچهات.» خندید.»
گفته بودند دو نفر از بچهها را دستگیر کردهاند و اگر زودتر اقدامی نکنند احتمال دارد آنها را بکشند. شمس [یکی از همرزمان رسول در بوسنی] بارها با رسول حرف زده بود که راضیش کند برای مذاکره برود؛ اما رسول به معصومه قول داده بود. قول داده بود این بار دیگر بماند. اما آنها کس دیگری برای آزادی این اسرا سراغ نداشتند که مناسب این کار باشد. مذاکرات رسمی مسئولان حکومت کاری از پیش نبرده بود.
وقتی به معصومه گفت که باید برود، عصبانی شد: «اما تو قول دادی!»
میدانست؛ اما چاره چه بود؟ گفت: «بچهها را زندانی کردهاند. نزدیک به یک ماه است کسی از آنها خبر ندارد. هیچکس کاری از دستش برنیامده.»
یعنی بازهم معصومه باید سکوت میکرد. دفعه پیش که آمد، قول داده بود دیگر مرد زندگی بشود. چند روز گذشته بود؟ هنوز به ماه نرسیده بود که دلش خوش بشود!
رسول گفت این پیشنهاد را چند روز به او دادهاند و او سعی کرده مقاومت کند، اما جان دو نفر از دوستانش در میان بود.
ایران در بوسنی و هرزگوین سفارت نداشت. سفیر ایران در وین مسائل منطقه را پیگیری میکرد. بچهها که اسیر شدند، اگر قرار بود برای ازادی اسرا از راه تشکیلات اقدامی بکنند، زمان زیادی از دست میرفت. آنقدر این چیزها را زیرگوش معصومه خواند تا بازهم او را راضی کرد.
برای خداحافظی به ملایر سفر کرد. برای بدری [مادر رسول] یک پادری قرمز خریده بود که تا هیمن چند سال پیش آن را نگه داشته بود. گفته بود: «میخواهم این را میبینی یادم کنی.» بدری چقدر دلخور بود از تصمیمی که گرفته بود، اما به روی خودش نیاورد. برایش توراهی گذشات و خداحافظی کرد.
«یک کیسه تخمه هم گذاشتم و گفتم: «ببر برای بچهام، علیرضا.» نگاهم کرد و گفت: «مامان بگو ببر برای بچهها.» دوست نداشت بینشان فرقی بگذارم. وقتی با معصومه و بچهها میآمدند خانهی ما، نهار مرغ درست میکردم. اگر برایش بیشتر میگذاشتم، از بشقابش برمیداشت و میگذاشت روی غذای معصومه. همیشه حواسش به همه بود.»
موقع خداحافظی دست انداخت گردن عباس [برادر کوچکتر رسول] و بوسیدش و زیرگوشش گفت: «عباس، من برم شاید شهید شوم. مواظب مامانم باش.» و این را سه بار گفته بود. گفته بود: «شاید بعد از شهادتم خیلی حرفها بشنوید. شاید خیلیها بگویند به خاطر پول رفت. حواست باشد که این حرفها مامان را ناراحت میکند. مواظبش باش.»
شب آخر بچهها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا میرود سفر. گفت میخواهد برود بوسنی. همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاقها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: «نمیخواهی بچهها را ببینی و خداحافظی کنی؟» گفت: «نه معصومه جان، میترسم محبتشان نگذارد بروم.»
Sorry. No data so far.