1) ما و مسئله گذار از غرب
اگر غرب مسئله ما نباشد، بدين معني است كه افق و غايت حركت ما هم نيست و در اين صورت، ما نميتوانيم در چيزي كه غايت حركت ما نيست، توقف داشته باشيم. ما شايد مجبور باشيم كه از درون ساحت غرب راه خود را باز كنيم و به جلو برويم، اما مجبور نيستيم كه اين ساحت را موطن خود قرار دهيم و در آن باقي بمانيم. كسي كه به غرب به شكل مانع و نه مسئله نگاه ميكند، بهگونهاي عمل ميكند كه بتواند در نهايت از آن رد شود و گذار كند.
گذار از غرب البته راحت نيست؛ چراكه هم «پايگاه»، هم «جايگاه» و هم «نظرگاه» ميخواهد. جريان ديني با رسيدن به انقلاب اسلامي، شرايط لازم براي گذار از غرب را پيدا كرده است. پايگاه اين جريان، سنت، جايگاه (موقف) آن، انقلاب اسلامي و نظرگاه آن، حكومت جهاني حضرت مهدي(عج) است. انقلاب اسلامي فرصتي به عنصر ايراني داده است تا بيرون از سيطره و چنبره غرب بايستد و بدان نظاره و در نسبت شايسته خود با آن تأمل كند. بدون بيرون بودن از دايره مشهورات و مسلمات ـ كه به مدد غرب مشهور و مسلم شدهاند ـ گذار از غرب ميسور نيست. از همين روست كه جريان پست مدرن بهرغم نقاديهاي جدي و زيادي كه به ساحت مدرنيسم دارد، هرگز نميتواند از دايره غرب فراتر رود. ضمن اين كه گذار از غرب، تنها به مدد يك طرح اثباتي ميسور خواهد بود و پست مدرن نه فقط، طرح اثباتي براي اداره عالم ندارد، بلكه خود مدعي چنين چيزي است.
گذار از غرب را در تحليلِ پسوند «شناسي» در واژههاي غربشناسي و شرقشناسي بهتر ميتوان تحليل كرد. پسوندشناسي كه در واژگان شرقشناسي و غربشناسي به كار ميرود، غير از پسوندشناسي در كلماتي چون خداشناسي، معادشناسي و امامشناسي در ادبيات ديني ماست. شناسي يا loge از مقتضيات عصر جديد است و زماني و درباره چيزي بهكار ميرود كه ابژه تحقيق قرار گرفته شده باشد. در مطالعه ابژكتيوي اشياء، شيء مورد تحقيق از حركت بازستانده و ثابت فرض ميشود. شرقشناسي زماني محقق ميشود كه يك محقق غربي شرق مرده، بيحركت، غير پويا و فاقد آينده را مورد تحقيق قرار دهد. بهعبارت ديگر، اگر شرقشناسي ميخواست شكل بگيرد، شرق يا بايد در واقع مرده ميبود و يا بايد مرده تلقي ميشد. از همين روست كه شرقشناساني كه درباره همه علوم و امور اسلامي كتابها نوشتهاند، تاكنون هرگز نتوانستهاند يك رساله عمليه فقهي نيز بنويسند؛ چراكه فقه اسلامي، بهگونهاي است كه نميتوان آن را مرده فرض كرد. مؤلفههايي مثل زمان، مكان، شرط، وصيت، اجتهاد و… در درون فقه اسلامي بهگونهاي تعبيه شدهاند كه مانع از جمود و ركود آن ميشود.
بسياري از محققان و صاحبنظران معاصر برآنند كه غربشناسي نميتواند متناظر معكوس شرقشناسي باشد. اين ديدگاه تا آن جا كه به محتواي غربشناسي و شرقشناسي مربوط ميشود، به نظر ميرسد امري موجه است، اما واقعيت اين است كه زمينههاي تاريخي، رواني و اجتماعياي كه منجر به تحقق هر يك از اين دو ميشود، تقريبا يكسان است و از اين حيث، ميتوان غربشناسي را متناظر معكوس شرقشناسي ناميد؛ چراكه اگر شرقشناسي در شرايطي پديد آمده كه از يك سو، عالم شرق رو به انحطاط داشته و از سوي ديگر، غرب رو به پيشرفت، ذهنيت غربشناسي نيز درست در شرايطي شكل گرفته كه غرب رو به انحطاط و شرق رو به تكامل و خودآگاهي بيشتر دارد.
توجه به اين مسئله مهم است كه چرا بهرغم اين كه واژههاي شرقشناسي و مستشرق قرنهاست كه وارد ادبيات علمي شده، واژههاي غربشناسي و مستغرب تنها در اين چند دهه اخير آن هم به كندي و بهصورت پراكنده وارد ادبيات علمي معاصر شده است؟ دليل اين امر اين است كه غرب مادام كه از نشاط و رشد برخوردار بود، امكان فيكس و ثابت كردنش نبود و اگر ميخواست غربشناسي به معني و سبك مطالعات ابژكتيوي صورت بگيرد، لازم بود يا خود غرب از حركت باز بايستد و يا قدرت قاهره ديگري كه بيرون و غير از آن باشد، وجود ميداشت و اراده ميكرد كه آن را ثابت فرض كند.
پيروزي انقلاب اسلامي در عصري اتفاق افتاده كه مصادف با سير انحطاط غرب است. در حقيقت، قرن بيستم را بايد قرن انحطاط و قرن بيست و يكم را قرن زوال غرب دانست. نخستين زمينههاي انحطاط غرب جديد را بايد از زمان جنگهاي جهاني اول و دوم ـ كه نقضكننده همه شعارهاي انساندوستانه غرب بود ـ دانست. همزمان با شرايط تاريخي پس از جنگ دوم جهاني، زمينههاي تاريخي ـ اجتماعي نزديك انقلاب اسلامي در حال رقم خوردن است. انقلاب اسلامي با داعيه طرح اداره عالم براساس منطق توحيد پا به ميدان گذاشته و شعار صدور خود را مطرح كرده است و غرب نيز در شرايطي است كه گرفتاريهاي دروني ناشي از بنيادهاي منطقي و فلسفي اشتباهش مانع از آن است كه بتواند از انتشار افكار و برنامههاي انقلاب اسلامي در عالم جلوگيري كند. درست در چنين شرايطي است كه فكر گذار از غرب مطرح ميشود و نطفه غربشناسي درست به همان معناي متناظر معكوس شرقشناسي بسته ميشود؛ چراكه از يك سو، غرب در حال انحطاط، بلكه زوال است و از سويي، ايران اسلامي در حال رشد و بالندگي.
انقلاب اسلامي، خود موقفي است كه بر سنت اسلامي تكيه و بر افق حكومت جهاني حضرت مهدي(عج) نظر دارد. پس پايگاه، جايگاه و نظرگاه آن، قوي و اصولي چيده شده است و درست به دليل همين ويژگيهاست كه امكان گذار از غرب براي آن ميسور شده. اينك كه در عصر تبيين تفصيلي انديشههاي انقلاب اسلامي هستيم، بهلحاظ روشي، مباحث غربشناسي ما نبايد در سطح اجمال و سلبي متوقف شود. در عصر تثبيت، بايد به طرح مباحث اثباتي در قبال مباحث غربي پرداخت. بهعبارت ديگر، مباحث غربشناسي در اين عصر، بايد علاوهبر مباحث سلبي و انتقادي، از طريق طرح مباحث اثباتي به گذار از غرب بينجامد.
2) مسلمانان و غربيها
بيشك ميان اسلام و مسلمين از سويي و ميان بنيادهاي انديشهاي غرب جديد و انسانهاي غربي از سوي ديگر تفاوت است. بهرغم اين، «تفاوت»، مانع از «تناسب» نيست؛ چراكه هر چند رابطه ميان نظر و عمل در مواردي غيرمنطقي ميشود، اما گسست كامل ميان اين دو بهندرت اتفاق ميافتد. بر اين اساس، اعمال انسانها را تا حدودي ميتوان تابع متغيري از افكار آنها و قدرت برد و جهتگيري آنها را تابع متغيري از اتقان و انسجام مباني آن افكار دانست. بهعنوان مثال، اعمال استثماري غربيها در شرق را نميتوان كاملا بريده از افكار آنها ارزيابي كرد، همچنان كه مقاومت و بيداري مسلمانان در برابر استثمارگران را نيز نميتوان بدون مناسبت با مباني ديني آنها دانست. حداقل ميتوان مقداري از رفتارهاي مسلمانان در قبال غرب را كه با تكيه بر مباني ديني آنها صورت گرفته، شناسايي كرد. مسلما در طليعه اين رفتارها بايد از رفتار عالمان دين ـ كساني كه هم با مباني ديني آشنا و هم از التزام عملي بيشتري نسبت به آنها برخوردار هستند ـ در قبال غرب ياد كرد.
واقعيت اين است كه مواجهه عالمان ديني با غرب جديد، مواجههاي سراسر احتياط و وسواس است؛ آنها از سويي، نظر به غايت جهاني شدني كه در سر داشتند، نميتوانستند با دستاوردهاي بشري در ساير تمدنها بيگانه باشند و اين امر اقتضاي پذيرش آنها را داشت و از سويي، نظر به آگاهيشان نسبت به مبادي غلط اين دستاوردها نميتوانستند با ريسك پذيرش آنها از اصالت طريقي كه در پيش گرفتهاند، بكاهند و اين امر اقتضاي عدم پذيرش و در موارد معدودي، اقتضاي رد صريح آنها را داشت. بهويژه اين كه تجربه حضور طولاني غربيها در برخي سرزمينهاي اسلامي نيز مؤيد و مشوق آنها در اين رد بوده است.
گذشت زمان ـ كه از سويي باعث شده تا بحرانهاي ناشي از انديشه و عمل غرب جديد به شكل بارزتري رو شود و از سويي باعث شده تا انديشه و عمل اسلامي فرصت بروز و امكان خارجي بيشتري پيدا كند ـ به عالمان ديني كمك كرده تا در ارزيابي غرب و قضاوت درباره آن از فضاي احتياط و وسواس بيرون آمده و با صراحت بيشتري به اظهار نظر بپردازند. از همين رو، امروزه عالمان ديني در غلط بودن بسياري از مباني هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي غربي و نيز مخرب و اشتباه بودن بسياري از راهبردهايي كه انديشه غربي براي حل برخي بحرانهاي ناشي از عمومي شدن اين انديشه ارايه ميكند، ترديدي بهخود راه نميدهند. اگر روزگاري عالمان اسلامي در استفاده برخي از ابزارهاي تكنولوژي غربي ترديد و احتياط داشتند، امروزه، ترديدي در تصرف (نه صرفا أخذ) اين ابزار براي استفاده از آنها در جهت ارزشهاي اسلامي ندارند. همچنان كه امروزه آنها ترديدي در ضرورت ارتباط با غرب و حتي استفادههاي موردي از تجربه آن در برخي از شؤون علمي، سياسي، اجتماعي و… ندارند.
بيداري عمومي مسلمانان از طريق نهضتهاي آزاديبخش نيز از طرف ديگر، باعث شده تا غرب ديگر اميدي به شيوه استعماري كلاسيك خود نداشته باشد و بلكه قدرت، موجوديت و برخي حقوق مسلمانان را بپذيرد. اتحاد و وحدت سياسي مسلمانان ميتواند بيشترين تأثير را در انفعال غرب داشته باشد و بلكه ـ به تعبير بابي سعيد ـ ميتواند موجد نوعي هراس غرب از آنها شود.
تداوم و تشديد اين وحدت سياسي بهويژه در روزگاري كه نشانههاي پيري و فرتوتي غرب هويدا شده است، انگيزه مسلمانان براي گذار از غرب را تشديد ميكند. گذار از غرب توسط مسلمانان در حوزههاي مختلف اقتصادي، سياسي، نظامي و فرهنگي ميتواند نمود داشته باشد.
3) آينده ما و غرب
هر تمدني مادام كه در محوريترين شعار خود، رو به نمو و جلو باشد، هر چند در بسياري از ديگر شعارهايش كند يا متوقف شده باشد، ميتواند تمدني پويا و زنده تلقي شود. عكس اين قضيه نيز درست است؛ بدين معني كه هر تمدني مادام كه در محوريترين شعار خود، كند يا متوقف شده باشد، هر چند در بسياري از ديگر شعارهايش رو به نمو و جلو باشد، ميتواند تمدني رو به انحطاط و زوال باشد.
اگر عصر صفويه را رنسانس شيعه تلقي كنيم، ميتوانيم بگوييم كه رنسانس شيعه و رنسانس غرب تقريبا همزمان اتفاق افتادهاند. افق رنسانس شيعي، تحقق آرمانهاي شيعي و ساحت انتظار مهدوي(عج) و افق رنسانس غرب، تحقق دنيايي آباد براي انساني متمتع به لذايذ دنيوي بوده است. با نگاهي به تاريخ 500 ساله اخير بهوضوح ميبينيم كه انديشه و عمل شيعي در تجربه ايراني هر چه به جلوتر آمده، به تحقق آرمانهايش نزديك و نزديكتر شده است. اين در حالي است كه انديشه و عمل غرب هر چند در مرحله و مقطعي از اين تاريخ اخير خود ـ يعني در قرون 18 و 19 ـ داراي نشاط بوده، اما پس از آن به شكل واضحي در قرن بيستم وارد مرحلهاي بحراني و انحطاطي شده و تشديد اين انحطاط در قرن بيستويكم نشانههاي زوال آن را هويدا كرده است.
انديشه شيعي در عصر صفويه از حاشيه به هسته قدرت سياسي راه يافت و توانست گفتمان اصلي صفويه را از «تصوف» به «تفقه» تغيير دهد. بهرغم اين توفيق، اين انديشه موفق به هماهنگ كردن «شأن» و «شخص» رأس هرم سياسي نشد. در حالي كه «انديشه سياسي» شيعه درباره شأن قدرت محوري كه در رأس هرم سياسي قرار داشت، نسبتا به حد مقبول و حتي مطلوبي رسيده بود، «عمل سياسي» شخصي كه در اين جايگاه قرار داشت، از هماهنگي شايستهاي با شأن مناسب اين جايگاه برخوردار نبود. اگر چه هر چه در صفويه به جلوتر ميآييم، شاهد قدرت گرفتن بيشتر جريان ديني هستيم، بهرغم اين، حتي تا پايان صفويه، جريان ديني نتوانست منصب رأس هرم قدرت سياسي را در اختيار بگيرد.
با سقوط صفويه و روي كار آمدن قاجارها، به دليل تفاوتهايي كه دربار قاجار با دربار صفويه داشت، جريان ديني قدرت خود را اينبار نه در دربار، بلكه در بيرون و مستقل از آن دنبال كرده و تقويت ساخت. اوج جريان ديني در عصر قاجار در شرايط پاياني قاجاريه و در ضمن نهضت مشروطه تجلي يافت كه در آن، جريان ديني تلاش كرد تا قدرت شاه، بهمثابه قدرت برتر و محور در رأس هرم قدرت سياسي را تحديد و به جاي آن «قانون مطابق با شريعت محمديه» را قرار دهد. نهضت مشروطه هر چند نهايتا در سو و جهتي كه عالمان ديني با شعار «عدالتخانه» آن را ايجاد كرده بودند، قرار نگرفت، بهرغم اين، حداقل در حوزه نظر، دستاوردي سنگين و باارزش براي انديشه شيعه داشت كه براساس آن، نظام شيعي ايراني، از شرايط «شاهمحوري» كه در صفويه داشت، به شرايط «قانونمحوري» تغيير شكل داد. هر چند قانونمحوري تصويب شده در نهضت مشروطه تا زمان انقلاب اسلامي هيچگاه عملي نشد، اما حتي اذعان نظري به تفوق اين انديشه خود، گام مثبت و رو به جلويي بود كه جريان ديني بهخوبي توانست از آن بهعنوان مهمترين اهرم فشار عليه دستگاه حاكمه در فاصله زماني نهضت مشروطه تا انقلاب اسلامي استفاده كند.
از آن جا كه نهضت مشروطه، بهلحاظ ديني نهضتي ناتمام بود، انقلاب اسلامي بايد در تداوم آن و براي تكميل آن صورت ميگرفت. در انقلاب اسلامي ضمن اين كه ويژگيهاي شخصي كسي كه در رأس هرم قدرت سياسي قرار داشت، هماهنگ با ويژگيهاي شأني اين جايگاه شد و بدين صورت، نقيصه مهم عصر صفويه برطرف شد، قانون مطابق با شريعت محمديه كه دغدغه مهم جريان ديني در نهضت مشروطه تصويب و اجراي آن بود، نيز تصويب و بهطور نسبي اجرا شد و بر اين اساس، به نظر ميرسد، انديشه شيعه در طول 500 سال اخير سيري تكاملي و رو به جلو داشته است. با تحقق انقلاب اسلامي، افق انتظار مهدوي(عج) كه در صفويه رنگ يافته بود، پررنگتر و عميقتر شده است و هر چه مسئله صدور انقلاب اسلامي موفقتر محقق ميشود، اين افق هم شفافتر ميشود.
در برابر سير انديشه و عمل شيعي در تجربه ايراني، سير انديشه و عمل غرب مدرن در پنج قرن اخير، نه تكاملي، بلكه داراي اوج و فرود بوده و برآيند كلي آن نشان از رو به پايين بودن آن دارد. محوريتري شعار و به عبارت ديگر، افقي كه غرب جديد در ابتدا آن را مطرح كرده، انسانمحوري است كه براساس آن، انسان به لذت، كرامت، آزادي و برابري ميرسد. سير وضعيت بشر در تمدن غرب جديد بهوضوح نشان ميدهد كه هر چه به جلوتر آمده، دقيقا به نتايج عكس اين شعارها رسيده است. خلاصه آنچه بشر غربي در آن گرفتار آمده در نطق كوتاه آلبر كامو به هنگام دريافت جايزه نوبل ادبيات آمده است. وي از عصر ما تحت عنوان عصر «فحشاي كلمات» ياد ميكند. عصري كه در آن صلح گفته ميشود و جنگ اراده ميشود، علم گفته ميشود و جهل اراده ميشود، آزادي گفته ميشود و اسارت اراده ميشود و… انسان غربي هرگز فكر نميكرد، درست در زماني كه شعار آزادي و صلحشان گوش جهانيان را كر كرده، آنها خود موجب و موجد دو جنگ جهاني باشند كه طي آنها قريب به 80 ميليون از همنوعانشان قرباني شوند!
انسان غربي امروز در نهايت غربت و انزوا به سر ميبرد؛ او به همه چيز و همه كس، حتي به خودش شك دارد؛ او تمام پناهگاهها مثل خانواده، دين و حتي وطن را كه بشر ديروز در اختيار داشت، از دست داده است؛ او اسير مصنوعات خود شده و با آن كه اسم مصنوعاتش را ابزار ناميده، احساس ميكند كه خود، ابزار آنها شده است؛ او به معني دقيق كلمه بيتاريخ شده و احساس ميكند نه گذشتهاي دارد كه پشتوانه حال و آيندهاش باشد و نه آيندهاي دارد كه افق حال و گذشتهاش قرار گيرد؛ او در عصر اطلاعات و ارتباطات از نزديكترين نزديكانش بياطلاع هست و كمترين ارتباط را با آنها دارد؛ با اين كه همه وسايل و شرايط التذاذ براي او آماده و مهياست، اما از آن جا كه آستانه تلذذ بالا رفته، او بهندرت لذت ميبرد… با اين حساب، ميتوان گفت كه غرب مدرن در محوريترين ارزشها و شعارهايش شكست خورده و حتي اگر هم در برخي از خردهشعارهايش هنوز نشاط و تحركي داشته باشد، طرفي برايش نميبندد.
اگر تمدن غرب به دليل آن كه در محوريترين شعارهايش شكستخورده و اگر انقلاب اسلامي (الگوي تمدن اسلامي) در محوريترين شعارهايش رو به رشد و نمو دارد، بيترديد بايد گفت كه آينده از آن ما ـ و نه غرب ـ است و از هم اينك بايد مقدمات گذار از آن را مهيا كرد
Sorry. No data so far.