اسماعیل شرفی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
شهر شلوغ بود و صدای همهمه و یا علی یا علی که از مردم در مسجد گوهرشاد شنیده می شد، خواب را از چشمانش ربوده بود. از جایش بلند شد. به آرامی گام بر می داشت تا مبادا از صدای قدمهایش، مادر بیدار شود و مانع رفتنش به مسجد شود؛ در میان سیاهی شب خود را به مردمی که در مسجد جمع شده بودند رساند. هیچ کس نمیداند چه اتفاقی برایش افتاد، اما دو روز بعد خبر آوردند که محمد جعفر در اثر اصابت گلوله به پهلویش در بیمارستان آمریکایی ها جان باخته است.
***
نخستین بار اسم محمد جعفر را در دفتر متوفیان قبرستان های قدیم مشهد دیدیم. دفتری که محل ثبت جزئیات مرگ و میرهای همه قبرستانهای مشهد بوده است؛ دفتر گلشور. این دفتر قدیمی در سازمان فردوس ها نگهداری می شود.
چند سال پیش پروژهای تحقیقاتی در مرکز پژوهشهای شورای شهر مشهد شروع شد درباره مشهد قدیم. موضوع اصلی این بود که محققان علت مرگ و میر و انواع بیماریهایی که منجر به مرگ مردم دهه های قبل میشده است را پیدا کنند. دفتر گلشور که خودش یک سند تاریخی است مورد استفاده گروه تحقیقاتی قرار می گیرد.
محققان اما در اثنای پژوهش خود به نکته تازه ای برخورد می کنند. در صفحات ثبت متوفیان دهه سوم تیر 1314 یعنی همان ایامی که واقعه گوهرشاد رخ داده علت مرگ 20 نفر اصابت گلوله ذکر شده است که فقط 5 نفر آنها نام و نام خانوادگی دارند و بقیه مجهول الهویه اند.
این اسامی رسانه ای و چند بار در روزنامه های مشهد منتشر می شود. اما خانواده ای از آنها پیدا نمی شود.
با شروع پروژه گوهرشاد این موضوع را در اولویت قرار دادیم. به این منظور، راه اداره ثبت احوال را پیش گرفتیم. هماهنگ کردن با این اداره و اطلاعات گرفتن از آنها، واقعا کار دشواری است، اما یکی از کارکنان تا فهمید در پی شهدای مسجد گوهرشاد هستیم با همان اختیارات محدودی که داشت همکاری بیشتری با ما کرد. حالا دیگر اطلاعاتمان بیشتر از یک نام و نام خانوادگی بود، اما باز برای یافتن بازماندگان شهید کافی نبود.
متوفی ردیف 1441 دفتر گلشور محمد جعفر دانشمند نوروزیان نام داشت؛ 17 ساله. با جستجوی در اینترنت متوجه شدیم در خیابان احمدآباد مشهد، طلافروشی هست به دانشمند نوروزیان. چند بار در ساعتهای مختلف تماس گرفتیم اما کسی گوشی تلفن را بر نمی داشت.
یکی از همکاران گفت من دوستی دارم که فامیلش دانشمند است ولی نمی دانم نوروزیان هم هست یا نه. بلافاصله با او تماس گرفت. دل تو دلمان نبود. از آن طرف خط صدا می آمد که بله فامیل ما یک پسوند نوروزیان هم دارد. نمی خواستیم اصل ماجرا را به او بگوییم. پرسیدیم توی فامیل محمد جعفر داشته اید. بدون تامل گفت پدر ما یک عمویی داشته که می گویند توی مسجد گوهرشاد کشته شده … .
انگار که کشف بزرگی کرده باشیم. به هر حال برای ما هم موفقیت بزرگی بود، از آغاز پروژه گوهرشاد این اولین شهیدی بود که پیدا می کردیم.
بعدازظهر روز عید سعید غدیر بود که به منزل آقای دانشمند رفتیم. منزل آقای حسینعلی دانشمند نوروزیان و همسر ایشان مرضیه صفری، که می شوند برادرزاده و خواهرزاده شهید محمد جعفر داشمند نوروزیان.
انگار خیلی وقت بود منتظر ما بودند. از اینکه کسی پیدا شده که پیگیر ماجرای شهدای مسجد گوهرشاد است هم خوشحال به نظر می رسیدند و هم کمی متعجب. گویا پدر آقای حسینعلی دانشمند که می شود برادر شهید، بعد از پیروزی انقلاب پیگیر معرفی برادرش به عنوان یکی از جان باختگان واقعه گوهرشاد بوده، اما به هر دلیلی، پاسخ درستی دریافت نکرده است.
اگرچه آقای دانشمند آن روزها را ندیده است و صحبت کردن برایش با توجه به سن و سالی که دارد کمی سخت به نظر می رسد؛ برای حرف زدن از آن زمان، شوقی در چشمهایش دیده می شود که هر مصاحبه کنندهای را سر ذوق می آورد. روی صندلی کنار آکواریوم می نشیند و در حالی که اعضای دیگر خانواده هم حضور دارند، گفتگو با ایشان را شروع می کنیم.
پیش از هرچیز از خانه پدریشان می پرسیم، جایی که محمدجعفر آنجا متولد شده و رشد یافته است. می گوید که خانه ای بوده در منطقه خیابان تهران، کوچه گندم آباد که آستان قدس آن را جزئی از حرم مطهر کرده و الان بخشی از صحن جامع رضوی است. خانه ای بود با پنج، شش اتاق، دوطبقه و خیلی هم کهنه ساز. محمدجعفر و حتی برادر بزرگش محمدمهدی، پدرشان را یادشان نمی آمده و مادرشان هم برایشان مادر بوده و هم پدر. طبیعی است که آقای دانشمند هم چیز زیادی از پدربزرگ و مادربزرگش نداند، همین قدر می گوید که:
کار پدربزرگم فکر می کنم در برنامه انگشتر و انگشتر سازی بوده است. مادربزرگم ولی تا مدت های مدیدی بود که ما به سن رشد هم رسیده بودیم پیشمان بود؛ تا سال 1340 زنده بود. اسمش ربابه دانشمند بود. زمانی که رضاشاه شناسنامه تعیین کرد فکر می کنم ایشان شوهرشان زنده نبوده است، شناسنامه را به نام خودش گرفته است و این فامیلی به ما انتقال پیدا کرده است. پدر بزرگم هفت دختر داشت و دو پسر. چون پدر من بزرگتر از محمد جعفر بود زندگی را اداره می کرد. جوراب بافی می کرد؛ یک مغازه در خیابان تهران، خیابان امام رضا (کنونی) داشت. محمد جعفر هم کار می کرد و کمک خرج بود. هر دو با هم خرج هفت خواهر و مادرشان را می دادند.
آقای دانشمند خیلی آرام حرف می زند و در عین حال نشانی از فراموشی در بیانش دیده می شود. به همین دلیل همسرش گاهی مشارکت می کند و در چیزهایی که فراموش کرده یادآوری می کند، اما وقتی از ماجرای شهادت محمد جعفر، عموی ایشان می پرسم، لحنش قاطع تر می شود و روان تر صحبت می کند. گویا این داستان را به کرّات از پدر شنیده و چیزی که مایه افتخار خانواده است را به خوبی به خاطر سپرده است.
محمد جعفر 18 سال داشت. من چند سال بعد از فوت او به دنیا آمدم. مجرد بود و هنوز متاهل نشده بود. همین که در مسجد حضور پیدا کرده، نمونه این است که روحیه مذهبی داشته، این روحیه دست به دست به ما هم رسیده است. عقیده ایشان عقیده سیاسی بود. وقتی بهلول دعوت می کند پدر من و محمدجعفر هردو با هم می خواستند بروند در قیام حاضر شوند اما چون پدرخانمم که می شده است شوهر خواهر آنها، آمده به مادرشان گفته امروز بهلول می خواهد منبر برود و خیلی شهر شلوغ است بچه ها را نگذارید بیرون بروند. پدر من هم بزرگتر بوده و حرف مادر را گوش می کند نمی رود اما محمدجعفر بدون این که کسی اطلاع داشته باشد از خانه خارج می شود و مستقیم به مسجد گوهرشاد می رود.
در طول مصاحبه با آقای دانشمند، خانم ایشان هم کمک زیادی کرد. از آنجایی که ایشان خواهرزاده شهید هم هستند از وی خواستیم چیزهایی که از پدر، مادر و خاله هایشان شنیده اند برایمان تعریف کنند. خانم صفری کنار همسر خود نشستند، تا اینبار ایشان از چگونگی ماجرای شهادت دایی شان محمد جعفر برایمان بگویند:
پدر من می آید خانه سفارش می کند به مادر خانمش که نگذار جوان ها فردا بروند بیرون. چون فردا احتمالا مسجد گوهرشاد شلوغ می شود. محمد جعفر پی حرف نمی کند و صبح که از خواب بیدار می شوند می بینند در تاریکی از خانه بیرون رفته، تقریبا 17، 18 سالش بود. نگران و دلواپس می شوند. باز پدر من نمی گذارد که محمد مهدی از خانه بیرون برود. آنوقت چون خانه شان نزدیک حرم بوده است می بینند که صدای تیراندازی می آید. خانم ها را پدر من داخل خانه می کند و در را می بندد و پی محمد جعفر می رود. آنطور که پدرم تعریف می کرد می گفت به یکی برخوردم گفت دیدم که او تیر خورد و ریختند در کامیون و بردند. پدرم می آید و می گوید که به مادر محمد جعفر چیزی نگویید. می گوید خودم می روم دنبالش. دوباره که می رود پی گیری می کند می بیند که بردنش بیمارستان آمریکایی ها. می رود بیمارستان راهش نمی دهند. می گویند اگر بیایی اینجا بگویی من شهید دارم تو را هم می گیرند؛ برو و بگذار که خودشان خبر بدهند. این شهید هنوز زنده بوده بردند بیمارستان؛ از بس که رویش جنازه های دیگری ریخته بودند، حالش بد می شود، دو روز بعدش خبر آوردند که بله شهید شده است.
آن وقت که نمی گفتند شهید، می گفتند کشته شده، چون قیام کرده بود بر ضد شاه و بیمارستان بردند و بعد از بیمارستان هم بردند قبرستان هشتاباد که در خیابان محسن کاشانی است و الان آنجا دفن کردند. اجازه عزاداری هم به هیچ وجه ندادند، حتی پدرم می گفت که می رفتم بی هوا در را باز می کردم می دیدم مامورها گوششان را گذاشتند به در کوچه که ببینند کسی عزاداری می کند یا نه. مادر بزرگم خدا بیامرز، برای ما تعریف می کرد می گفت صورتم را می گرفتم طرف رخت خواب، های های گریه می کردم که مبادا صدای من به بیرون برود. گریه می کردند لحاف می گرفتند جلو دهانشان که مبادا یک وقت صدایشان را مامورها بشنوند.
آن موقع ها خیلی خفقان بود و اینها هم از اول خیلی اسلامی بودند و موقعی که بی حجابی شد ناراحت شدند. پدرم می گفت که در خانه کوچکی که داشتیم یک چهاردیواری یک دوش مانندی گذاشتیم یک شیری گذاشتیم که در خانه استحمام کنند که مبادا بروند حمام و در راه حجاب را از اینها بردارند. اگر گاهی می خواستند از خواهر و مادرشان خبر بگیرند شب می رفتند که کمتر مامورین باشند.
خانم صفری در همان حال که از آن زمان ها حرف می زند، آهی می کشد و می گوید که فکر می کند شهدای قیام مسجد گوهرشاد حتی از شهدای جنگ تحمیلی هم مظلوم تر بودند. در جنگ تحمیلی آنها که می رفتند جبهه با رضایت خودشان می رفتند که بجنگند، اما اینها غافلگیر شدند. در حالی که برای اعتراض به قوانین ضد اسلامی رضاشاه به مسجد گوهرشاد رفته بودند، سربازهایی که روی دیوار های مسجد با مسلسل ایستاده بودند، به یکباره به رویشان آتش می گشایند و همه را به رگبار می بندند. او می گوید که قیام مسجد گوهرشاد هم انقلابی بوده مثل انقلاب امام خمینی اما انقلاب امام با روشنگری بود و به پیروزی رسید.
در پایان از آقای دانشمند و خانم صفری قول می گیریم که اگر عکسی از شهید در آلبوم خانوادگی باقی مانده است را در اختیارمان بگذارند. الان و در این لحظه که به عکس نگاه می کنم، با خود می گویم، تاریخ این سرزمین چه روزهای عجیبی را به خود دیده است و مردم اطراف ما چه حرفهای ناگفته و ناشنیده ای در سینه دارند.
Sorry. No data so far.