سه‌شنبه 28 جولای 15 | 17:31

مودب سرش را از پنجره بیرون برده!

مودب دلش گذشته‌هایش را می‌خواهد و پنجره را بر می‌دارد و روی دیوار دیگری می‌گذارد. آنجا که گاهی انسان‌هایی تنهاتر از خودش عبور می کنند. پشت دیوار جدید نماد و نشانه ها، خبر از دنیایی در حال ویرانی دارند.


خبرگزاری فارس: مودب سرش را از پنجره بیرون برده! معتقدم شعر سپید اعتراضی( با شاخص های انقلاب) با سلمان هراتی آغاز شد. هر چند بسیاری از بزرگان وخصوصا روشنفکران با آن مخالفند . چرا که خود دستی در آن داشته اند و نیاوردن نامشان مخالفت انگیزی می کند. سلمان با دایره واژگان زیاد و داشتن اطلاعات عمومی بسیار(آن هم در نبود رسانه های امروزی) آفرینشی خاص خود را دارد و دست شاعران بسیاری را از پشت بسته است. شاعران زیادی مسیر نوشتاری سلمان هراتی را پیش گرفتند و حتی یکبار هم نامش را در جمع نیاوردند.

شعر اعتراضی و انقلابی قدم زدن بر لبه تیغ است. یا می بُرد و یا اصلاح می کند. شعر اعتراض در قالب سپید جلوتر می آید و شاعران زیادی را می گذراند و به علی محمد مودب می رسد. سخن گفتن با لبه تبز کلمات کار ساده ای نیست. معنا را با خیال آمیختن و تصویر شاعرانه ساختن، قدم زدن بر لبه تیز خیال و واقعیت  کار دشواریست که اگر دست شاعر بلرزد به شعار می رود.

مجموعه شعر سفر بمباران آخرین سروده علی محمد مودب است. این مجموعه شعر  دو بخش دارد  و جمعا هجده شعر در 89صفحه با یک ورق سفید اضافی که توسط شهرستان ادب به چاپ رسیده است. تعدادی ازشعر های این مجموعه دارای نام هستند. هرچند در کلیت با شماره از یکدیگر جدا شده اند. شاعران هر نامی که تنها از روی سلیقه بر آثار خود می گذارند به نحوی دست در افکار مخاطبان خود می برند و روزنه ای از تاویل را کور می کنند. تنها زمانی نام گذاری نیاز است که اثر هنری به تکامل نرسیده است و نام اثر قسمتی ار فرم و ساختار عمودی شعر می شود و نبودن نام، نشان از عدم وجود تکه ای از بدنه اصلی و محوری شعر است.

بطور مثال در شعر زیر نام، کارکردی سلیقه ای دارد و عدم حضور آن، پاره ای از شعر کم نمی شود:

پیامکی برای غزه

سلام، جنوب عزیز!

سلام غزه مجروح!

این آخرین پیامک من است

روزی با قطره ای از خونتان مرا زنده کنید

که دارم آسفالت می شوم!

(صفحه29)

اگر چه شعر «پیامکی برای غزه» بسیار دلنشین و خودمانی است و حس صمیمی و نزدیکی شاعر را با واقعه نشان می دهد اما باید پذیرفت که  کلمه «آسفالت» از شعر بیرون زده است و انتظار می رود شاعر در سطر های قبل، فضای لازم را برای حضور چنین کلمه ای آماده کرده باشد.

مودب از جمله شاعرانی است که باید شعرهای بلند بنویسد.اوج گرفتن خیال برای او، درست مثل بلند شدن هواپیما است. باید در باند کلماتش سرعت بگیرد و به یکباره با تکان هایی هرچند اندک بلند شود. اومی تواند آنقدر اوج بگیرد که مخاطب را در اوج لذت  بترساند. مودب آنقدر اوج می گیرد که جهان برایش کوچک می شود و حالا وقت آن است از همه چیز بگوید. به شعر زیر توجه کنید:

اعترافات تکان دهنده

می‌توانستیم
در صف‌های نان
قرارهای عاشقانه بگذاریم
در فروشگاه‌های بزرگ، قایم‌باشک بازی کنیم
و در کارخانه‌ها شعر بخوانیم
اگر غم نان نبود
اگر دروغ نبود

می‌توانستی صدای مرا از حنجرة خودم بشنوی
و چشم‌هایم را از پنجره‌های دیگران نبینی

بلدم شعر بگویم ببین:
«ما چنان دو قاب عکس
در نگارخانة جهان
از اتفاق رو به روی هم
تو چه می‌کنی؟
من چه می‌کنم
تو به حال من خنده‌ می‌کنی
من برای تو گریه می‌کنم»

سازندگی خرابم کرده‌ است
اصلاحات، فاسدم خواسته
و از عدالت، سهمی نبرده‌ام
ما نام‌هایمان را با هم معاوضه می‌کنیم
حرف‌هایمان را، شعارها و صندلی‌هایمان را

بلدم بنویسم
اما گریه نمی‌گذارد
فرقی میان احمد و محمود نیست
میان حسین و حسن
میان من و تو

گلوله‌ای به قلبم شلیک می‌کنی
و چشم‌هایم را می‌دزدی
تا برایم گریه کنی!

حیرت نمی‌کنم
چرا که دیده‌ام
صاحب‌خانه، رئیس‌جمهور مستاجرهایش است
مرد رئیس‌جمهور زن‌ها و بچه‌هایش
مدیر شرکت، رئیس جمهور منشی‌هایش
کاندیدای شکست‌خورده، رئیس‌جمهور هوادارانش
و رانندة تاکسی، رئیس‌جمهور همه
مگر تو در وبلاگت
رئیس‌جمهور خوانندگانت نیستی؟

اگر به جای تو بودم
خودم را می‌کشتم
اگر به جای من بودی،خودت را می‌کشتی!

تبلیغات انتخاباتی هیچ‌وقت تمام نمی‌شود
و آشوب‌های سرخ و سبز
فقط گاهی تو آتش را می‌بینی
و گاهی من
تنها شاعر همیشه فریاد می‌زند

بیکارم من می‌فهمی؟
بیکارم و از هیچ رنگی، حقوق نمی‌گیرم
پدرم بیمار است
هفتاد و پنج ساله
و در بوستان‌های مشهد بازنشسته نیست
(مجبورم بگویم کار می‌کند
و صاحبکارها حق بیمه‌اش را نریخته‌اند
امیرحسین شش ساله است و کفش ندارد
پدرش، دوازده سال پیش معتاد شده است
وقتی که شانزده ساله بوده است!
-با عرض معذرت از مجید مجیدی!-
مجبورم بگویم مهدی بیست‌و پنج سالش است
اما هنوز فلج اطفال رهایش نکرده !
مجبورم بگویم
اگرچه شعرم خراب شود!)

کلاس موسیقی که سهل است
«اگر پارتی بازی نمی‌شد
به پارتی هم می‌رفتم»
دیروز برای خواهرم ندا گریه کردم
اما سال‌هاست عزادار هاجرها و کنیزوهایم
می‌توانی رد اشک‌هایم را
بر صفحه‌های کتاب‌هایم بگیری!
تو اما فقط آن را می‌بینی که نشانت می‌دهند!
چینی، پاکستانی، مصری، عراقی
برای دایی‌علی گریه کرده‌ام
که به جرم قدم زدن با خواهرش
بیست و پنج سال است به آلمان تبعید شده است
برای امین‌آباد شهر ری
که در خانة‌های بیست و پنج متری‌اش، دو خانواده زندگی می‌کنند
در حالی که پیاده‌روهای خیابان ولیعصر
میلیاردی بازسازی می‌شوند
نه فقط برای هواپیمای سی‌یکصدوسی ارتش
که برای تصادفی‌‌های جادة تربت‌جام- مشهد هم گریه‌ کرده‌ام
برای رویا که ناخن‌هایش را می‌جوید
پدرش صرع دارد و بیمه ندارد
نامادری‌اش کلیه ندارد و بیمه ندارد
پدرش صرع دارد و انگشتش را ارة‌برقی بریده است
و امروز سحرگاه، رویایش
از جادة اصفهان-تهران به کما رفت!
حتی برای عراقی‌ها با گریه شعر گفته‌ام
با آن‌که وقتی به سربازی رفتند
پسر عموهایم را کشتند!

نه سخنگوی رئیس‌جمهورم
و نه در ستادی سبز شده‌ام
اما شاعرم و طبق قانون این جنگل الکتریسیته
لابد رئیس‌جمهور خوانندگانم هستم
پس حق دارم نطق کنم!
خوشت نمی‌آید، از کشور کلمات من برو بیرون
یا تا قیامت کامنت بگذار!

این اشک‌آورها تمام نمی‌شوند!

(صفحه51)

پس از خواندن این مجموعه خواهید دید مودب یک اتاق دارد که دری برای خروج ندارد و دیوارها دورتادورش را گرفته اند. تنها امید او یک پنجره است که هر جای اتاق می تواند بگذارد و به بیرون نگاه کند. پشت دیوار غربزدگی، دروغ، تکنولوژی، حاکمیت رسانه ، جنگ، فقر و فحشا وغیره غوغا می کنند.هر چند اکثرا از ابزارهای جامعه مدرن محسوب می شوند اما مودب دلش گذشته هایش را می خواهد و پنجره را بر می دارد و روی دیوار دیگری می گذارد. آنجا که گاهی انسان هایی تنهاتر از خودش عبور می کنند. پشت دیوار جدید نماد و نشانه ها، خبر از دنیایی در حال ویرانی دارند. ستون های شهر های مقدسی که در حال سست شدن هستند. شاعر سرش را مدام از پنجره بیرون می برد و هر آنچه پشت دیوار قبل دیده است برای اندک مردمان این سو می گوید.مودب از کلمات اجنبی بسیاری با حروف لاتین استفاده می کند. گویا  می خواهد عمق این بیگانگی را در زبان نشان دهد. حتی گاهی  آن سوی پنجره که ممکن است هندوستان باشد آشنایی را می بیند و فریاد می زند:

ما غریبیم، غریب برادرم قزوه!

(صفحه 39)

پدرم اما در پایین شهر مثل همیشه سبز است

سبز در هفتاد و پنج سالگی

هنوز هر بار که انتخابات می شود

با همان لباس سبز کارگری

ساعتی از شهرداری اجازه می گیرد

تا برود به حضرت علی رای بدهد

(صفحه 41)

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.