«دختر شینا» عنوان کتابی است که بهناز ضرابیزاده آن را از دل خاطرات قدم خیر محمدی کنعان از همسر شهیدش، حاج ستار ابراهیمی هژیر تدوین کرده و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
این کتاب که اثری خواندنی و ستودنی است و خاطراتی را بیان میکند که پیش از این مطر کمتر مطرح شده بود و خواننده به واسطه آن با سبک زندگی خانواده رزمندگان آشنا میشوند.
از همین رو برشهایی از این کتاب را انتخاب کردهایم که در ادامه آمده است:
*روایت شهادت یک مادر حین شیردادن به نوزادش
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد میگذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باور نمیشد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوریام؟! شل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچهها نشست. هر سهشان خواب بودند. خم شد و پیشانیشان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دستهایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم:«نمیگذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینهام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمیکشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: «چرا اینطور میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریهام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بودن کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور میخواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت نمیگذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچههایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمیگذارم از حق تو نمیگذرم. از حق بچههایم نمیگذرم. بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قعطش میکنیم. میاندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بیتفاوتیاش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه میدهم.»
تکیهاش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. اجرت را بیثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگیم چشم. حتما یاد هست؟ حالا هم امام فرمان جهان داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفتهام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «نمیشود نروی؟! بمان. دلم میخواهد این بار اقلا یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او… وه… یک ماه!»
گفتم: «صمد جان من بمان.»
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلا این بار یک هفتهای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوکهای لحاف انداخته بود و نخ را میکشید گفت: «نمیشود. دوست دارم بمانم؛ اما بچههایم را چه کنم؟ مادرهایشان به امید من بچههایشان را فرستادهاند جبهه. انصاف نیست آنها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچههایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنههای جنگ را نشان میداد؛ خانههای ویران شده، زنها و بچههای آواره. سمیه از خواب بیدار شد گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش گفتم: «پس چی شد…؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچهای میآید چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبهای رسیدیم بمب ویرانش کرده بود صدای بچه از آن خانه میآمد رفتیم تو دیدیم مادری بچه قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم، گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی، باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایهات بالای سر من و بچههاست.»
*هنوز انار توی دهانم بود که …
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت:«قدم!الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو میکنی از جنگیدن من سختتر است. میدانم حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید بلند شد لباسهایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمدهاند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود هر کاری میکردم، پایین نمیرفت. آمد پیشانیام را بوسید و گفت: «زود برمیگردم نگران نباش.»
*سهم من از تو، آخرین نفر و آخرین نگاه!
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینیبوس از قایش آمدند؛ با چشمهای سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتنتد: «صمد را آوردهاند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخجالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوتها روی هم چیده شده بودند. برادر شوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه میکردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمیتوانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادر شوهرم بیتابی میکردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. میخواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهید تا باغ بهشت پیشش بنشینم. میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت میکرد و ما دنبالش.
صمد جلوجلو میرفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
*حرف آخر «دختر شینا» به همسرش چه بود؟
به باغ بهشت که رسیدیدم. دویدم. گفتم: «میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بیتاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند.»
کنارش نشستم، یک گلوله خورده بود روی گونهی سمت چپش، ریشهایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سیز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدرامان پیشانیاش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین.
علاقهمندان به تهیه کتاب «دختر شینا» میتوانند آن را از پایگاه اینترنتی انتشارات سوره مهر تهیه کنند.
Sorry. No data so far.