مادری، قاب عکس در دستش
تک به تک از تمامی شهدا
زیر لب، هی سوال میپرسید:
پسرم را ندیدهاید شما؟
پدری، آن طرف کنار درخت:
آه! دنیای بیوفا! تا کی؟
ناامیدش مکن؛ چرا باید
چشم این زن به راه باشد هی؟
پسری بعد سالها دوری
مادرش را میان مردم دید
هر چه فریاد زد که اینجایم
به کسی جز خودش صدا نرسید
کاروان، نرم و بیصدا رد شد
چشمهای پسر ولی جا ماند
از نگاه غریب مادر داشت
کوهی از بغض و حرف را میخواند
کاروان مثل روز اول رفت
مادرش بین اشکها گم شد
و دوباره شهید گمنامی
جای مادر، نصیب مردم شد
Sorry. No data so far.